شهروند ۱۲۶۶ – پنجشنبه ۲۸ ژانویه ۲۰۱۰
روی لبه‌ تختم‌ نشسته‌ بودم‌. مرد نگاهم‌ کرد و خندید. رویم‌ را برگرداندم‌.
گفت‌: یک‌ هدیه‌ برایت‌ آورده‌ام‌.
بعد از اتاق‌ بیرون‌ رفت‌ و با یک‌ سبد برگشت‌. سبد را به ‌طرفم‌ گرفت‌.
گفتم‌: یک‌ بچه‌؟
گفت‌: مگر تو بچه‌ نمی‌خواستی‌؟ خوب‌ این‌هم‌ یک‌ بچه‌ است‌.
گفتم‌: آره‌، من‌ بچه‌ می‌خواستم‌، ولی‌ بچه‌ای‌ که‌ مال‌ خودم‌ باشد.
مرد خندید و سبد را جلوِ پایم‌ روی زمین‌ گذاشت‌. من‌ سرم‌ را روی زانوهایم ‌گذاشتم‌ و با دستم‌ پتوی بچه‌ را کنار زدم‌. بچه‌ خواب‌ بود و لب‌هایش‌ را تکان‌می‌داد، انگار که‌ داشت‌ توی خواب‌ چیزی می‌خورد. دست‌های کوچک‌ مشت‌کرده‌اش‌ را کنار دو لُپش‌ گذاشته‌ بود. از بچه‌ بدم‌ آمد.
گفتم‌: بچه‌ را بردار و ببر.
مرد خندید و گفت‌: خودت‌ گفتی‌ که‌ از من‌ بچه‌ می‌خواهی‌.
گفتم‌: آره‌، ولی‌ حالا نمی‌خواهم‌.
مرد آمد و لبه‌ تخت‌ کنارِ من‌ نشست‌. نگاهش‌ کردم‌.
گفت‌: نمی‌دانی‌ با چه‌ زحمتی‌ این‌ بچه‌ را برایت‌ پیدا کردم‌.
من‌ شانه‌هایم‌ را بالا انداختم‌. مرد دست‌ کرد توی جیب‌ِ پیراهنش‌.
گفت‌: اگر بچه‌ را قبول‌ کنی‌ این‌ را می‌دهم‌ به‌ تو.
قاب‌ِ بدون‌ِ شیشه‌ای‌ را که‌ عکس‌ِ خودش‌ توی آن‌ بود کنارِ سبدِ بچه‌ روی‌ زمین‌ گذاشت‌.
با لحن‌ کشداری گفتم‌: من‌ بچه‌ نمی‌خواهم‌.
مرد عصبانی‌ شد و دست‌هایش‌ را دراز کرد و بچه‌ را برداشت‌. من‌ رویم‌ را برگرداندم‌. از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ کردم‌. بعد او بچه‌ را گذاشت‌ روی زمین‌، کنارِ قاب‌ِ عکس‌ و رفت‌.
بلند شدم‌. رفتم‌ توی آشپزخانه‌ و برای خودم‌ غذا درست‌ کردم‌. بعد در لیوانی ‌چای ریختم‌ و آمدم‌ روی تخت‌ دراز کشیدم‌. بچه‌ خواب‌ بود. صدای زنگ‌ِ در بلند شد. مادرم‌ بود. آمد توی اتاق‌. با تعجب‌ به‌ بچه‌ نگاه‌ کرد.
گفتم‌: خواب‌ است‌.
نگاهش‌ کرد و گفت‌: نه‌، مُرده‌ است‌.
روی لبه‌ تخت‌ نشستم‌.
مادرم‌ گفت‌: کی‌ این‌ کار را کرده‌؟
گفتم‌: من‌ از این‌ بچه‌ بدم‌ می‌آید، ولی‌ من‌ او را نکشته‌ام‌.
بعد به‌ عکس‌ اشاره‌ کردم‌ و گفتم‌: فکر می‌کنم‌ این‌ مرد او را کشته‌ باشد.
مادرم‌ بچه‌ را بغل‌ کرد و گفت‌: این‌ مرد را می‌شناسم‌. آدم‌ِ خوبی‌ است‌.
گفتم‌: اگر خوب‌ بود بچه‌ را نمی‌کُشت‌.
گفت‌: لابد تو عصبانی ‌اش‌ کرده‌ای‌.
بعد گفت‌: نباید به‌ کسی‌ چیزی بگویی‌.
گفتم‌: درست‌ است‌ که‌ من‌ از این‌ بچه‌ بدم‌ می‌آید، اما این‌ دلیل‌ نمی‌شود که‌ آن‌ مرد بچه‌ را بکُشد.
سرم‌ را روی زانوهایم‌ گذاشتم‌ و دستم‌ را دراز کردم‌ و قاب‌ عکس‌ را برداشتم‌. عکس‌ را از توی قابش‌ درآوردم‌.
مادرم‌ گفت‌: نباید به‌ کسی‌ چیزی بگویی‌.
گفتم‌: ولی‌ این‌ فقط‌ یک‌ بچه‌ است‌ آن‌ هم‌ یک‌ بچه‌ کوچک‌.
عکس‌ را توی جیبم‌ گذاشتم‌.
مادرم‌ گفت‌: همین‌ که‌ گفتم‌ نباید به‌ کسی‌ چیزی بگویی‌.
بعد بچه‌ را روی زمین‌ گذاشت‌ و آمد به‌ طرف‌ من‌، خواست‌ عکس‌ را از توی‌ جیبم‌ درآورد. ولی‌ من‌ دستم‌ را روی جیبم‌ گذاشتم‌.
گفتم‌: من‌ باید خبر بدهم‌. آن‌ مرد باید بفهمد که‌ نباید یک‌ بچه‌ را بکُشد.
مادرم‌ گفت‌: تو خودت‌ بچه‌ می‌خواستی‌.
گفتم‌: این‌ مال‌ِ خیلی‌ وقت‌ پیش‌ است‌.
و از اتاق‌ بیرون‌ رفتم‌. مادرم‌ به‌سرعت‌ دنبالم‌ آمد. من‌ هم‌ دویدم‌ و از درِ آپارتمان‌ بیرون‌ رفتم‌.
مادرم‌ فریاد کشید: عکس‌ را بده‌ به‌ من‌.
من‌ از پله‌های توی راهرو بالا رفتم‌. مادرم‌ هم‌ دنبالم‌ آمد. من‌ دویدم‌ و درِخرپشته‌ را باز کردم‌ و رفتم‌ روی پشت‌بام‌، ولی‌ همین‌ که‌ خواستم‌ در را ببندم‌ مادرم‌ دستش‌ را لای در گذاشت‌ و فریاد زد: دستم‌ را شکستی‌.
گفتم‌: دستت‌ را بردار.
ولی‌ او یک‌ پایش‌ را هم‌ لای درگذاشت‌. و با دستش‌ دامنم‌ را چنگ‌ می‌زد. هرچه‌ زور زدم‌ نتوانستم‌ در را ببندم‌. وقتی‌ عصبانی‌ می‌شد زورش‌ بیشتر می‌شد. بعد عکس‌ را از توی جیبم‌ درآوردم‌ و گذاشتم‌ لای دندان‌هایم‌ و در را ول‌ کردم‌ و سریع‌ دویدم‌ به‌ طرف‌ِ پشت‌بام‌ همسایه‌.
مادرم‌ هم‌ دنبالم‌ آمد، من‌ خودم‌ را از روی پشت‌بام‌ همسایه‌ انداختم‌ توی کوچه‌. بعد دویدم‌ توی خیابان‌ و از مردم‌ توی خیابان‌ کمک‌ خواستم‌.
مردم‌ به ‌نظرم‌ آشنا می‌آمدند. شبیه‌ مادرم‌ بودند و یا شبیه‌ آن‌ مرد که‌ بچه‌ راکشته‌ بود. آن‌ها به‌ من‌ نگاه‌ می‌کردند و می‌رفتند. توی جوی کنار خیابان‌ پُر از بچه‌های مرده‌ بود.