Mevlut and Rayiha

نویسنده: اورهان پاموک

فکرهای اندوهباری داشتم

آن شگفتی پس یادهای من

حسی که انگار می‌گفت

من مال آن زمان

و آن مکان نیستم…

ویلیام وردزورث: پیش‌درآمد

بخش یکم

دختر دزدی کار بسیار دشواری است

این داستان زندگی و رویاهای مولود قاراتاش فروشنده دوره گرد بوزا و ماست است. در سال ۱۹۵۷ در منتهی الیه غرب آسیا در روستایی مشرف به یک برکه مه آلود در آناتولی مرکزی به دنیا آمد. دوازده ساله بود که به استانبول کوچ کرد و بقیه عمر خود را در این شهر، در پایتخت دنیا، به سر برد. در بیست و پنج سالگی به ولایت زادگاهش برگشت و با یک دختر روستایی به استانبول گریخت. این کار عجیب زندگی او را برای بقیه عمر دگرگون کرد. در استانبول با او ازدواج کرد و آنها صاحب دو دختر شدند. شغل های مختلفی را پیشه کرد بی آنکه میان این شغل تا آن، دمی بیاساید. از دوره گردی فروش ماست، بستنی و برنج تا گارسنی. با اینهمه هر شامگاه بی هیچ وقفه‌ای در استانبول از خیابانی به خیابان دیگر می‌رفت و بوزا می‌فروخت و همزمان رویاهای عجیبش را در سر می‌پروراند.

مولود قهرمان داستان ما افراشته قامت بود، هیکلی نیرومند اما ظریف داشت و سیمایی زیبا. چهره‌اش پسرانه بود. موهای قهوه‌ای روشن و نگاه هشیار و زیرک او ترکیبی بود که مهر زنان را جلب می‌کرد. این پسرانگی که مولود تا نزدیکهای چهل سالگی با خود داشت و تاثیرش بر روی زنان دو ویژگی ذاتی او بود و ارزش آن را دارد که من آنها را گهگاه به خواننده یادآور شوم و به این وسیله به روشن شدن برخی جنبه‌های داستان کمک کنم. با اینهمه باید بگویم که لازم نمی‌بینم خوشبینی مولود و نیکخواهی او را (که برخی شاید آن را ساده دلی بنامند) به رخ بکشم، زیرا به اندازه کافی در طول داستان روشن می‌شود. اگر خوانندگانم مثل من مولود را دیده بودند با زنانی که زیبایی پسرانه او را می‌ستودند، هم‌رای می‌شدند و می‌دانستند که من به قصد ایجاد تاثیر، ذره ای گزاف نگفته‌ام. در واقع همینجا بگذارید از این فرصت استفاده کنم و تاکید کنم که در هیچ کجا گزافه‌گویی نکرده ام و این داستان صرفا‌ً بر اساس نقلی واقعی نوشته شده است. در اینجا من به نقل برخی حوادث شگفت که رخ داده خواهم پرداخت و نقش خویش را محدود خواهم کرد به آوردن این وقایع به ترتیبی که خواننده بتواند به آسانی این حوادث را دنبال و آنها را درک کند.

از همینرو داستانم را از وسط آغاز خواهم کرد. از یک روز ماه ژوئن ۱۹۸۲ که مولود با دختر روستایی اهل گوموش دره (از توابع بی‌شهر منطقه قونیه که نزدیک روستای زادگاه او بود) گریخت. مولود اولین بار این دختر را در سال ۱۹۷۸ در عروسی پسرعموی بزرگش قورقوت در مسجدکوی در شهر استانبول دیده بود. همین دختر بود که بعدها راضی شده بود با او بگریزد. مولود به سختی می‌توانست باور کند که دخترک که آن روز سیزده سال بیشتر نداشت و هنوز کودکی به شمار می‌رفت، عشق و احساس او را بفهمد. او خواهر کوچک زن عموزاده‌اش قورقوت بود و پیش از آن استانبول را ندیده بود. مولود شروع کرده بود به نوشتن نامه‌هایی عاشقانه به او و سه سالی هم این کار را ادامه داده بود. دخترک هرگز پاسخی نداده بود، ولی سلیمان برادر کوچکتر قورقوت که نامه‌های عاشقانه مولود را به دست دختر می‌رساند مولود را امیدوار و تشویق به ادامه نامه نویسی کرده بود.

حال سلیمان داشت به عموزاده‌اش مولود دوباره کمک می‌کرد. اما این بار برای دزدیدن دخترک. سلیمان و مولود داشتند با وانت فورد سلیمان به زادگاه کودکی او برمی‌گشتند. پسرعموها نقشه را طوری کشیده بودند که بی‌آنکه کسی آنها را ببیند با دختر بگریزند. بنا به نقشه قرار بود سلیمان در وانت خود در فاصله یک ساعتی گوموش دره منتظر آنها بماند. هرکسی که خبر را می‌شنید شک نمی‌کرد که عاشق و معشوق به بی شهر رفته‌اند. اما درواقع سلیمان قرار بود آنها را با وانت به طرف شمال ببرد و آن طرف کوهها در ایستگاه ترن آق شهر پیاده کند

طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

.

مولود بارها نقشه را در ذهنش مرور کرده بود و چهار پنج بار هم مخفیانه دست به گشت شناسایی بزنگاه‌های مهم این عملیات مانند چشمه آب سرد، نهر باریک، تپه جنگلپوش و باغ خانه دختر زده بود. نیم ساعتی به موعد مقرر مانده مولود در جلوی گورستان روستا که بر سر راه او بود توقفی کرد. رو به سمت سنگ قبرها به پیشگاه خدایش دعا کرد که واقعه بی خطر بگذرد. گرچه نمی‌خواست قبول کند، اما ته دلش به سلیمان اطمینان کافی نداشت. اگر عموزاده‌اش در سر قرارشان نزدیک چشمه حاضر نمی‌شد چه؟ مولود کوشید به این چیزها دیگر خیلی فکر نکند. حالا دیگر این ترس‌ها بیهوده بودند.

مولود شلوار اتوزده و پیراهنی آبی به تن داشت که زمانی که دبیرستان را شروع کرده بود و به همراه پدرش ماست می‌فروخت از یک مغازه در بی اوغلو خریده بود. کفش‌هایش مال کارخانه بانک سومر بود که پیش از خدمت سربازی خریده بود.

با فرارسیدن شب مولود به دیوار فروریخته خانه سفید پدر دخترک معروف به عبدالرحمن کج گردن نزدیک شد. پنجره پشت دیوار تاریک بود. مولود ده دقیقه زود رسیده بود و تلواسه این را داشت که همان موقع دست به کار شود. یادش به قدیم‌ها افتاد که وقتی در ولایت دست به دختردزدی می‌زدند، گاهی کار به جنگ قبیله‌ای می‌کشید و تیرخوردن و در تاریکی شب راه گم کردن و دستگیر شدن. فکر کرد چقدر برای پسر کنفی داشت وقتی دختر تصمیمش را عوض می‌کرد و به سرش می‌زد که دیگر فرار نکند. نگرانی وجودش را فراگرفته بود. به خودش گفت که خداوند به او کمک خواهد کرد. سگها پارس کردند. پنجره برای دمی روشن و بعد دوباره تاریک شد. قلب مولود داشت چهارنعل می‌تاخت. به طرف خانه رفت. برگهای درختها خش خش کردند و از آن میان دخترک به نجوا او را صدا زد: موووولود.

صدایی بود سرشار از عشق. صدای دختری که نامه‌هایی را که او در دوران خدمت سربازی نوشته بود خوانده بود. صدایی اطمینان بخش. مولود حالا آن نامه‌ها را به یاد می‌آورد، صدها نامه‌ای که هرکدام تک تک فراورده عشق و آرزوی او بودند. یادش آمد که چگونه همه زندگی اش را معطوف جلب عشق آن دختر زیبا کرده بود و رویاهای سعادت آینده را در سر پرورانده بود. حالا سرانجام به کامش رسیده بود. چیزی نمی‌دید اما در تاریکی جادویی شب، مانند خوابگردی به سوی صدای او رفت.

همدیگر را در تاریکی یافتند و بی‌آنکه از قبل فکر کرده باشند دست هم را گرفتند و شروع کردند به دویدن. هنوز ده گامی فراتر نرفته بودند که پارس سگها مولود را از جا پراند و او جهتش را از دست داد. کوشید راه را به کمک غریزه پیدا کند، اما منگ بود. در تاریکی شب درختها مثل دیوارهای بتونی ناگهان در برابرشان ظاهر می‌شدند و بعد به سرعت غیبشان می‌زد. انگار که در خواب باشی و جاخالی بدهی، به راه خود می‌رفتند.

به ته کوره راه که رسیدند طبق نقشه مولود راه تپه را در پیش گرفت. بعضی جاها باریکه راه که پیچ می‌خورد و از میان سنگلاخ‌ها به بالای تپه می‌رسید چنان شیبی می‌گرفت که گویی به آسمان تیره و تار ابرآلود خواهد پیوست. دست در دست نیم ساعتی راه رفتند و بی هیچ درنگ و آسایشی خودشان را به بالای تپه رساندند. از آنجا می‌شد چراغ های گوموش دره را دید و کمی دورتر هم روستای جنت پنار که مولود در آنجا زاده و بزرگ شده بود. مولود گذرگاه پر پیچ و خم را برای فرار از گوموش دره به دو دلیل برگزیده بود یک اینکه تعقیب کننده احتمالی را به روستای خودش رهنمون نشود و دیگر اینکه به طور غریزی فکر کرده بود نقشه‌های توطئه آمیز احتمالی سلیمان را نقش بر آب کند.

سگها هنوز دیوانه وار داشتند پارس می‌کردند. مولود متوجه شد که حالا دیگر برای روستای خودش هم غریبه ای بیش نبود. صدای یک تک تیر از طرف گوموش دره برخاست. آنها به هم نگاه کردند و با همان سرعت به راه خود ادامه دادند. وقتی سگها که برای دمی خاموش شده بودند دوباره شروع به عوعو کردند، آنها به سرعت قدم هایشان افزودند و شروع کردن به دویدن در سراشیبی تپه. شاخه‌ها و برگها چهره شان را خراش می‌داد و تیغ‌ها به لباس‌های آنها گیر می‌کرد. مولود در تاریکی چیزی نمی‌دید و ترس داشت که مبادا هر دم سر بخورند و روی صخرها بیافتند. با اینهمه چنین نشد. سگها حسابی او را ترسانده بودند ولی خوب می‌دانست که خداوند پشت و پناه آنها است و بالاخره با رایحه به استانبول خواهند رسید و زندگی بسیار شادی را آغاز خواهند کرد.

سرانجام از نفس افتاده به جاده آق شهر رسیدند. مولود مطمئن بود که دیر نکرده اند. حالا دیگر فقط این مانده بود که سلیمان با وانتش پیدا شود و بعد دیگر هیچ کسی نمی‌توانست رایحه را از او جدا کند. مولود در نامه‌های عاشقانه‌اش به چهره دوست داشتنی دخترک و چشم‌های فراموش نشدنی او همچون چیزهای مقدس توسل جسته بود. نام زیبای رایحه را با دقت فراوان و شور و شعفی عاشقانه بر پیشانی تک تک مکتوب‌های خود نگاشته بود. اکنون از یادآوری همه آن احساسات چنان غرق شادی می‌شد که بی‌اراده گام هایش را سرعت می‌بخشید.

در ‌آن تاریکی به سختی می‌توانست چهره دختری را که داشت با او می‌گریخت ببیند. با خودش فکر کرد شاید بد نباشد دست کم بایستد و او را ببوسد. ولی رایحه با بقچه‌ای که در دست داشت به آرامی مانع تلاش او شد. مولود از این کار رایحه خوشش آمد. فکر کرد بهتر است به موجودی که می‌رفت زن او شود و باقی زندگی را با او سپری کند دست نزند تا زمانی که با هم ازدواج کنند.

دست در دست از روی پل رودخانه سارپ گذشتند. دست رایحه در دست او مانند پرنده‌ای لطیف و سبک بود. نسیم خنکی بوی آویشن‌ها را به همراه می‌آورد و برگها را روی رود زمزمه گر پهن می کرد.

آسمان شب با رنگ اخرایی روشن بود. صدای تندر برخاست. مولود نگران شد که مبادا پیش از آنکه به قطار برسند در باران گیر بیافتند. با اینهمه گام هایش را سرعت نبخشید.

ده دقیقه بعد، از دور چراغ های پشت وانت سلیمان را نزدیک چشمه جوشان دیدند. مولود از شادی سر از پا نمی‌شناخت. بدش آمد از اینکه به سلیمان شک کرده بود. باران دیگر داشت فرو می‌ریخت و آنها شادمانه می‌دویدند، اما هر دو کاملا خسته و بی‌رمق شده بودند. چراغ های وانت فورد خیلی دورتر از مسافتی بود که گمانه زنی کرده بودند. به وانت که رسیدند دیگر حسابی از باران خیس شده بودند.

رایحه بقچه اش را بغل کرد و در تاریکی پشت وانت نشست. این فکر مولود و سلیمان بود چون امکان داشت که خبر فرار رایحه فاش شود و ژاندارم‌ها در جستجوی رایحه ماشین‌ها را در جاده‌ها متوقف کنند. دلیل دیگر این بود که نمی‌خواستند رایحه سلیمان را شناسایی کند.

وقتی پسرعموها سوار ماشین شدند، مولود رو کرد به همدست خود و گفت: سلیمان، تا زنده‌ام مدیون این دوستی و وفاداری تو هستم. این را گفت و نتوانست جلوی خودش را بگیرد و پسرعمویش را سخت در آغوش نکشد. وقتی سلیمان جوابی به اینهمه اشتیاق او نداد مولود با خودش فکر کرد: حتما‌ دلش را با سوءظن شکسته ام. سلیمان رو کرد به مولود و گفت: باید قسم بخوری که به هیچکس نگویی من به تو کمک کردم. مولود قسم خورد. سلیمان با اشاره به رایحه گفت در عقب را خوب نبسته است. مولود از وانت پیاده شد و در تاریکی به پشت وانت رفت. همان موقع که داشت در عقب وانت را می بست، رعد و برق زد و برای دمی آسمان، کوه ها، خرسنگ‌ها و درخت ها و هر آنچه که اطراف او بود همچون خاطره‌ای دور روشن شد. برای نخستین بار مولود سیمای زنی را که قرار بود یک عمر با او زندگی کند خوب دید. شگفتی ‌آن لحظه تا پایان عمر در یاد مولود باقی ماند.

وقتی به راه افتادند، سلیمان حوله‌ای را از داشبورد وانت درآورد و به مولود داد: خودتو خشک کن. مولود حوله را بو کرد تا مطمئن شود که حوله کثیف نیست و بعد آن را از پنجره کوچک پشت وانت به دخترک در پشت ماشین داد.

کمی بعد سلیمان به مولود گفت، هنوز خیس هستی. حوله دیگه ای هم نیست. باران روی سقف وانت فرو می‌ریخت و برف پاک کن‌ها ناله می‌کردند و مولود می‌دانست که آنها حالا داشتند دیگر وارد سرزمین سکوت بی‌پایان می‌شدند. چراغ های وانت تاریکی ژرف جنگل را به سختی می‌شکست.

مولود شنیده بود که گرگ‌ و شغال‌ و خرس نیمه ‌شب که می‌گذرد به دیدار ارواح جهان اسفل می‌روند. روزهای بسیاری در خیابان های استانبول پیش آمده بود که سایه موجودات اساطیری و دیوها ناگهان در برابرش ظاهر شده بودند. جن‌های دم‌دار، غول های گنده پا، دیو‌های شاخ به سر، که در تاریکی دنبال گناهکاران راه گم کرده می‌گشتند، آنها را می‌یافتند و با خود به جهان اسفل می‌بردند.

سلیمان به شوخی گفت: موش زبونتو خورده؟

مولود متوجه شد این سکوت شگفتی که او داشت در آن غرق می‌شد تا سال های سال با او خواهد بود. همانطور که داشت با درون خود کلنجار می‌رفت که چگونه در این دامی که زندگی در برابر او گسترده بود، گرفتار شده است، فکر ‌کرد چون سگ ها پارس کردند، من در تاریکی راهم را گم کردم. با اینکه می‌دانست این استدلال بی‌معنی است، به آن متوسل شد. دست کم این یک نوع آسایش خیال به او می‌داد.

سلیمان پرسید: چیزی شده؟

نه. چیزی نیست.

وانت در جاده پیچ در پیچ باریک و گل‌آلود از سرعت خود کاسته بود و نور چراغ هایش سنگ‌ها و درختان مالیخولیایی را روشن می‌کرد و سایه‌های موهومی را در اطراف خود ایجاد می کرد. مولود این شگفتی‌ها را با دقت مردی می‌نگریست که قرار نیست آنها را تا زنده است فراموش کند. آنها جاده کوچکی را در پیش گرفته بودند که با شیبی تند همچون ماری بالا می‌خزید و سپس سرازیر می‌شد و پس از گذری دزدانه از میان تاریکی یک روستا در گل و لای غرق می‌شد. گهگاه عبور آنها از یک روستا سگها را به پارس وا می‌داشت و سپس سکوتی ژرف حکم فرما می شد، چنان ژ‌رف که مولود نمی‌دانست این شگفتی از آن یادهای او است یا جهان واقعی. او در این تاریکی سایه‌های پرنده‌های اساطیری را می‌دید. واژگانی را در برابر دیدگانش می‌دید که با خطوطی نامفهوم نوشته شده بود. خرابه‌های لشکرهای دیوان را می‌دید که صدها سال پیش این سرزمین‌های دور را در نوردیده بودند. مولود سایه مردمانی را می‌دید که در اثر گناه سنگ شده بودند.

سلیمان گفت: پشیمون که نیستی؟ نباید از چیزی بترسی. فکر نمی‌کنم کسی ما را تعقیب کرده باشه. حتم دارم که همه می‌دونستن دختره می‌خواد فرار کنه. شاید غیر پدر کج گردنش. راضی کردن اونم کاری نداره. می‌بینی. به زودی توی همین یکی دو ماه آینده سروکله‌شون پیدا می‌شه. بعدش هم قبل از تموم شدن تابستون دوتایی‌تون می‌تونین برگردین ده و دعای خیر همه نصیبتون بشه. فقط مواظب باش به کسی نگی من کمکت کردم.»

از یک پیچ تند و سراشیبی که رد شدند، چرخ های عقب وانت توی گل گیر کرد. مولود یک آن فکر کرد که کارشان تمام است، رایحه برمی‌گردد به دهشان و او بدون هیچ گرفتاری به خانه‌اش در استانبول. ولی درست همین موقع وانت دوباره جاکن شد. یک ساعت دیگر پس از پشت سرگذاشتن یکی دو ساختمان تک افتاده، جاده باریک آق شهر در روشنایی چراغ های وانت پدیدار شد. ایستگاه قطار در آن سر شهر قرار داشت.

سلیمان گفت: سعی کن به هیچ وجه از هم جدا نشین.

آنها را جلوی ایستگاه قطار آق شهر پیاده کرد. نگاهی به دختر و بقچه‌اش در تاریکی انداخت و گفت:

پیاده نمی‌شم. نمی‌خوام منو شناسایی کنه. حالا دیگه من هم شریک جرمم. مولود، باید رایحه را خوشبخت کنی. فهمیدی؟ اون حالا دیگه زن توئه. تیر از کمان رها شده و بازگشتی نیست. وقتی رفتی استانبول یه مدتی سعی کن کمتر آفتابی شی.

مولود و رایحه ایستادند تا سلیمان برود تا جایی که دیگر چراغ های قرمز پشت وانت ناپدید شد. بدون آنکه دست هم را بگیرند با هم به ایستگاه قدیمی که با چراغ های فلورسنت روشن بود وارد شدند. مولود یک بار دیگر به چهره دختری که با او گریخته بود نگاه کرد. این بار به دقت او را برانداز کرد طوری که دیگر می‌توانست با قاطعیت آنچه را که هنگام بستن در پشتی وانت در یک نگاه گذرا دیده بود و باور نکرده بود، تایید کند. نگاهش را از دختر گرفت. نه این آن دختری نبود که او در عروسی عموزاده بزرگش قورقوت در استانبول دیده بود. این خواهر بزرگتره بود. آنها خواهر خوشگل تره را در عروسی نشانش داده بودند و خواهر زشته را به او داده بودند. احساس کرد سرش کلاه رفته. مولود خجالت زده بود و نمی‌توانست حتی به دختر نگاه کند. دختری که احتمالن اسمش هم رایحه نبود!

چه کسی این نیرنگ را به او زده بود و چگونه؟ همچنانکه به سوی باجه فروش بلیت ایستگاه می‌رفت پژواک قدم هایش را می‌شنید انگار که از آن کس دیگری بود. مولود پس از آن تا پایان زندگی‌اش وقتی ایستگاه‌های قدیمی قطار را می‌دید یاد آن لحظه‌ها می‌افتاد. با حالتی سرگشته و منگ دو بلیت برای استانبول خرید. بلیت فروش گفت: قطار به زودی می‌رسه.

آن دو گوشه نیمکتی در یک اتاق انتظار پر از سبد و بسته و چمدان و مسافران خسته نشستند بی‌ آنکه کلمه‌ای میانشان رد و بدل شود.

مولود یادش آمد که رایحه خواهر بزرگتری داشت و به عبارت درست تر آن دختر زیبایی که مولود فکر می‌کرد اسمش رایحه است، اما رایحه واقعی باید همین دختر باشد. سلیمان هم با همین اسم از او یاد کرده بود. مولود نامه‌های عاشقانه را خطاب به رایحه نوشته بود ولی چهره دیگری در ذهن داشت. او حتی اسم دختر زیبایی را که در ذهن داشت نمی‌دانست. نمی‌دانست چطور گول خورده است. هیچ نمی‌دانست چگونه به این وضعیت دچار شده است. به همین دلیل آن شگفتی یادهای او تبدیل شد به بخشی از دامی که در آن گرفتار شده بود. همانجا روی نیمکت به دست رایحه نگاه می‌کرد. این همان دستی بود که اندکی پیش با چنان عشقی آن را گرفته بود. این همان دستی بود که در نامه‌های عاشقانه‌اش نوشته بود که آرزو دارد آن را در دست بگیرد. همین دست خوش ریخت و زیبا. این دست اکنون در دامن دخترک آرمیده بود و گهگاه با دقت چین‌های دامنش را یا پارچه بقچه متعلقاتش را صاف می‌کرد.

مولود بلند شد و به کافه ایستگاه رفت. همچنانکه داشت با دو قرص نان بیات به طرف رایحه برمی‌گشت موهای پوشیده و صورت دختر را یک بار دیگر از دور نگاه کرد. نه این قطعا‌ً آن دخترک زیبارو که در عروسی قورقوت دیده بود،‌ نبود. همان عروسی که با وجود سفارش پدرش که نرود، رفته بود. مولود یک بار دیگر با اطمینان نتیجه گرفت که این یکی دختر یعنی رایحه واقعی را قبلا‌ً ندیده بود.

چه شد که کار به اینجا کشید؟ آیا رایحه فهمیده بود که نامه‌ها خطاب به خواهرش نوشته شده بود؟

ـ نون می‌خواهی؟

رایحه دست لطیفش را دراز کرد و نان را گرفت. آنچه مولود در سیمای او می‌دید سپاسگزاری بود و نه هیجان عاشقی گریخته از خانه.

رایحه در کنار مولود نشسته بود و نان را طوری می‌خورد که انگار دارد جنایتی را مرتکب می‌شود. مولود هم نان دیگر را خورد. اما نه با اشتها آخر کار دیگری به فکرش نمی‌رسید.

بدون کلامی نشسته بودند. مولود احساس پسرکی را داشت که چشم به راه خوردن زنگ پایان کلاس درس بود، اما زمان اصلا‌ً خیال نداشت بگذرد. ذهنش ناخواسته کار می‌کرد. می‌خواست بفهمد چه اشتباهی او را به اینجا رسانده بود. ذهنش مدام به آن عروسی می‌رفت که برای نخستین بار دخترک زیبا را دیده بود و شروع کرده بود به نامه نگاری برای او. پدر خدابیامرزش مصطفی افندی به او گفته بود که به آن عروسی نرود، اما به هرحال مولود یواشکی از دهکده جیم شده بود و خودش را به استانبول رسانده بود. شاید همین کار سبب شده بود که این بلا سرش بیاید. ذهنش درست مثل چراغ های وانتی که در آن به ایستگاه قطار آمده بودند، مناظر نیمه روشن، یادهای اندوهبار و سایه‌های زندگی بیست و پنج ساله‌اش را در می‌نوردید و می‌کوشید روشنایی لازم را بر موقعیت کنونی‌اش بتاباند.

قطار هنوز نرسیده بود. مولود برخاست و دوباره به کافه ایستگاه رفت. کافه بسته بود. دو درشکه بیرون ایستگاه منتظر بردن مسافران به شهر بودند. یکی از درشکه‌چی‌ها داشت در سکوت ‌بی‌پایان حاکم بر ایستگاه سیگار می‌کشید. مولود به طرف درخت کهن سال چنار نزدیک ساختمان ایستگاه رفت. در نیمچه روشنایی ایستگاه چشمش به نوشته قاب شده پای درخت افتاد:

مصطفی کمال آتاتورک، بنیانگذار جمهوری ما، زمانی که در سال ۱۹۲۲ به آق شهر آمد، در زیر سایه این درخت کهن فنجانی قهوه نوشید.

مولود آق شهر را از درس تاریخ که در مدرسه گذرانده بود به یاد داشت. او در همین کلاس یاد گرفته بود که این روستا چه نقش مهمی در تاریخ ترکیه بازی کرده بود. اما در آن لحظه چیزی از خوانده‌هایش را به یاد نمی‌آورد. مولود در مدرسه به اندازه‌ای نکوشیده بود که شاگردی شود که معلم‌هایش می‌خواستند. شاید این بزرگترین نقطه ضعف او بود. اما با کمی‌ خوشبینی به خودش دلداری داد که فقط بیست و پنج سالش است و هنوز خیلی وقت دارد که خودش را بهتر کند. در برگشتن به طرف نیمکت بار دیگر به رایحه نگاه کرد. نه یادش نمی‌آمد این دختر را چهار سال پیش در آن عروسی دیده باشد.

قطار زنگ زده استانبول غرش کنان و نالان پس از چهار ساعت انتظار وارد ایستگاه شد. آنها توانستند یک کوپه خالی پیدا کنند. کسی در کوپه نبود. با اینهمه مولود به جای اینکه روبروی رایحه بنشیند کنار او نشست. هربار که قطار از روی ریلی به ریل دیگری تغییر مسیر می‌داد یا از روی ریل های فرسوده می‌گذشت تکان حرکت سبب می‌شد شانه مولود به شانه رایحه بساید. حتی همین هم به نظر مولود عجیب می‌آمد. به دستشویی رفت و مدتها به تلق تلوقی که از سوراخ کاسه توالت قطار می‌آمد گوش سپرد. کاری که در کودکی هم می‌کرد. وقتی به کوپه برگشت دخترک را خواب ربوده بود. چطور می‌توانست آنقدر آرام بخوابد؟ آن هم شبی مثل امشب که از خانه گریخته بود. در کنار گوش او زمزمه کرد: رایحه! رایحه! دختر از خواب برخاست. طوری طبیعی بیدار شد که انگار کسی که اسمش واقعا‌ً‌ رایحه باشد نام خود را شنیده باشد. لبخند شیرینی به مولود زد. مولود بی کلامی و سخنی کنار او نشست. مانند زن و شوهرهایی که سالها بود با هم ازدواج کرده بودند و حرفی برای گفتن به هم نداشتند بی سخنی و یا کلامی از پنجره کوپه به بیرون نگاه می‌کردند. گهگاه تیرهای چراغ برق یک دهکده کوچک یا چراغ پشت ماشینی در یک جاده پرت یا چراغ‌های قرمز و سبز راه آهن را می‌دیدند، اما جهان بیرون از پنجره بیشتر موقع‌ها تاریک تاریک بود و آنها چیزی جز انعکاس تصویر خودشان در پنجره نمی‌دیدند.

دو ساعت دیگر سپیده سر زد. مولود متوجه اشک های گوشه چشم رایحه شد. کوپه هنوز خالی بود و قطار داشت هیاهوکنان منظره سرخ فام را که در هر گوشه‌اش صخره‌هایی به چشم می‌خوردند در می‌نوردید و می‌رفت.

ـ می‌خواهی برگردیم به ولایت خودتت؟

مولود بود که از رایحه می‌پرسید.

ـ اگر تصمیمت عوض شده بگو.

رایحه این بار حسابی زد زیر گریه و شیون. مولود دست هایش را با حالتی که احساس راحتی نمی‌کرد، روی شانه‌ او گذاشت و بعد چون احساس راحتی نداشت پس کشید. رایحه مدت درازی گریست. احساس گناه و پشیمانی به مولود دست داده بود. رایحه بالاخره گفت:

ـ تو منو دوست نداری.

ـ چرا اینطور فکر می‌کنی؟

ـ نامه‌های تو پر از عشق بود، ولی تو منو گول زدی. اون نامه‌ها را خودت نوشته بودی؟

مولود گفت:

ـ آره که خودم نوشته بودم.

رایحه هنوز داشت گریه می‌کرد.

یک ساعت بعد قطار در ایستگاه افیون قره حصار ایستاد.

مولود از قطار پایین پرید و کمی نان و دو تکه پنیر مثلثی شکل و یک بسته بیسکویت خرید. پسرکی داشت در سینی چایی می‌فروخت. آنها چایی خریدند تا با صبحانه شان بخورند. قطار داشت شانه به شانه رودخانه آق سو می‌رفت. مولود با شادمانی رایحه را تماشا می‌کرد. رایحه از پنجره شهرهایی را که از کنارشان می‌گذشتند، درخت‌های سپیدار، تراکتورها، گاری‌ها، کودکان در زمین فوتبال و رودخانه‌هایی را که در زیر پل های فولادی ناپدید می‌شدند تماشا می‌کرد. همه چیز جالب بود. جهان تازه و جوان بود. بین آلایورد و اولوکوی رایحه به خواب رفت. سرش روی شانه مولود افتاده بود. مولود نمی‌توانست انکار کند که از این کار خوشش آمده بود و در دل یک حس مسئولیت پیدا کرده بود. دو ژاندارم و یک مرد سالخورده وارد کوپه آنها شدند. مولود دکل‌های برق را می‌دید، کامیون‌های در جاده‌های اسفالت و پل‌های سیمانی را. همه اینها برای او نشانه رشد و توسعه کشور بود. او از شعارهای سیاسی روی دیوارهای کارخانه‌ها در اطراف محله‌های فقیر خوشش نمی‌آمد. مولود به خواب رفت. از اینکه داشت خوابش می‌گرفت تعجب کرده بود. وقتی ترن در ایستگاه اسکی شهر توقف کرد هر دو هراسان بیدار شدند. فکر کردند ژاندارم‌ها دستگیرشان کرده‌اند، ولی بعد از آنکه آرامش به آنها بازگشت به روی هم لبخند زدند. رایحه لبخند بی‌ریایی داشت. به سختی می‌شد باور کرد که او چیزی برای پنهان کردن داشته باشد یا نقشه‌ای در سر بپروراند. چهره‌ای باز و به قاعده و شاداب داشت. مولود ته دلش باور داشت که او با کسانی که این حقه را سوارش کرده بودند تبانی کرده بود. ولی هرچه بیشتر به صورت او نگاه می‌کرد نمی‌توانست جز این را بپذیرد که رایحه در همه این ماجرا بی‌گناه است.

ترن به استانبول نزدیکتر می‌شد و آنها داشتند درباره کارخانه‌های بزرگی که در سر راه دیده بودند و شعله‌ها و دودکش‌های بلند پالایشگاه ازمیت حرف می‌زدند. کنجکاو بودند بدانند کشتی غول‌پیکر باری که دیده بودند قصد کدام گوشه دنیا را دارد؟ رایحه نیز مانند خواهرانش دبستان را تمام کرده بود و می‌توانست کشورهای دوردست آنسوی دریاها را بدون مشکل نام ببرد. مولود به او افتخار می‌کرد. رایحه استانبول را یک بار در عروسی خواهرش دیده بود ولی با فروتنی پرسید: اینجا استانبوله؟

مولود با اطمینان در جوابش گفت: کارتال جزو استانبوله. می‌شه اینطور گفت. ولی هنوز خیلی مونده.

با دست به جزیره‌ها اشاره کرد و گفت یک روز او را به آنجا خواهد برد.

این فرصت هرگز در زندگی کوتاه رایحه پیش نیامد.

ادامه دارد