شهروند ۱۱۹۵ ـ ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۸

“اینا زن زندگی نیستن.” نکبتا هیچ به فکر ناهار یا غذای مردشون نیستن!” با کلافگی از جیبش چند دانه پسته بیرون آورد و به شکستن و خوردن آنها مشغول شد. نگاه میترا به دهان جمشید بود. دهان جمشید نهاوندی دهانی بود که همیشه در حال جویدن و در حال تخمه شکستن و در حال بلعیدن و هلف و هولوف کردن بود. دهانش، دهانی بود که همیشه حق دیگران را خورده بود، همیشه خود را بر دیگران تحمیل کرده بود، همیشه صدایش را بر سر دیگران بلند کرده بود، همیشه هر چه خواسته بود بر زبان آورده بود، همیشه نعره کشیده بود، همیشه عقده هایش را با گفتن کلمات رکیک و وقیح آمیخته بود و همیشه فحاشی کرده بود. دهانش، دهانی سرشار از عقده ها بود، دهانش، دهانی بود که گرسنگی بی پایان داشت و سیری نمی پذیرفت. دهانش، دهانی بود که با نیت آشامیدن و خوردن و گاز گرفتن و تحقیر کردن و سرکوب کردن و اسیر کردن تا اینجا به سوی او آمده بود.

قالی ابریشم یاد خاتون را در ذهن میترا زنده کرد. ناگهان به یاد خوابی افتاد که چندی پیش دیده بود و دلشوره ای به جانش نشست. دلشوره و دل گرانی سال های بی خبری و هراس جنگ. در خوابش، با همین لباس به خانه خاتون رفته بود.


خاتون در پیراهنی روشن و سبک، درحالی که ژاکت نازکی به تن داشت در را به رویش گشود. نگاه عبثش را یک روسری آبی کمرنگ تابستانی قاب می گرفت، در میان حیاط ایستاده بود و یک دستش به سوی شیر آب حوض بود! لاغرتر و فرزتر از همیشه بود و طوری ایستاده بود که انگار همیشه چشم به راه چیزی، نگاهش به سوی در حیاط بوده است. از در حیاط وارد شد و تا به کنار حوض رسید.

ـ “همه اش چشم به راهت بودم بچه م. بالاخره اومدی؟” همدیگر را در آغوش کشیدند، به چهره ی چروکیده خاتون نگریست و دستی پرچروک بر گونه اش با مهری غریب کشیده کشید. “خوب شد که اومدی، خیلی خوب شد که اومدی، چون من یه جایی کار دارم. حالا که اومدی می تونیم با هم بریم.” لنگان لنگان به سوی صندوقچه ای داخل اتاق رفت و چادر نماز مشکی اش را برداشت. دست همدیگر را گرفته بودند و در خیابان راه می رفتند. خاتون با هیکل کوچک و تکیده اش مانند جوانها تند و تند راه می رفت تا اینکه ناگهان با دست به یک تاکسی خالی علامت داد. تاکسی ایستاد و آنها سوارش شدند و تاکسی به راه افتاد و از بزرگراه های غریب از میان ازدحام کامیونها و ماشین های باری گذشت و سرانجام در جایی متوقف شد.

از تاکسی که پیاده شدند به زحمت از خیابان گذشتند و به آن سوی خیابان رسیدند. عبور و مرور اتومبیل ها به آنها مهلت رد شدن از خیابان را نمی داد. خاتون تند و تند جلوتر می رفت و آدرسی را در دستش گرفته بود. از خاتون عقب تر مانده بود، قدمهایش را تندتر کرد تا به او برسد، تقریبا می دوید که به او رسید، بالاخره وقتی که نفس زنان به کنارش رسید خاتون تکه کاغذی را به سوی او دراز کرد.

ـ “بخوون ببین جایی که دعوت دارم کجاس؟” کاغذ را از دستش گرفت و به آن نگریست. “قطعه ی ۸۵؟” و نگاهش به روی گورستان روبرو که چشم اندازش می شد متوقف شد.

از خواب که پریده بود نمی دانست کجاست. در تهران ۱۳۶۳؟ در پاریس ۱۹۸۵؟ کدام مکان؟ کدام زمان؟ مدتی طول کشیده بود تا خرده خرده به یاد بیاورد و سرانجام پی ببرد که ۱۶ اکتبر ۱۹۸۷ است و او در اتاقش در پاریس خوابی غریب دیده است. “چرا خاتون تو خوابم به قبرستون دعوت شده بود؟”

ـ “راستی جمشیدخان حال خاتون چطوره؟ ازش خبری ندارین؟” جمشید نگاهش را از قالی ابریشم برگرفت و به پیاده روی نظری افکند.

ـ “نه!” پیش از آن که سئوال دیگری بکند موضوع صحبت را عوض کرد. “تو هتل، یه کنسرو تن ماهی و کمی شیرینی و خرما و نسکافه دارم. می شه ناهار رو با همینا برگزار کرد.” یادآوری کابوس و بی خبری از خانواده، میترا را نگران کرده بود.


ـ “آقا به زن جماعت نباس زیاد رو داد چون زود بدعادت می شن!”

ـ “آخه چطور هیچ خبری ندارین؟” جمشید داشت سعی میکرد تعداد فرش های موجود در خانه ی خاتون را به یاد بیاورد. “اینا اصلن از همه چیز بی خبرن. هیچی حالی شون نیس. الان اون پیرزنه چن وقته مرده، چقد تو ختمش پول حروم کردن، ختم بیگیرن، هفته بیگیرن، چله بیگیرن، حجله بزنن، قبرش رو گل بارون کنن، خرج بدن، اصراف، اصراف! همه اش برا یه پیرزنه مفنگی اونم تو این وضعیت جنگی!”

ـ “نه من گرفتارم ، فقط می دونم کیوان می خواس خونه ی مادرشو بفروشه!”

ـ “آخه برا چی؟”

ـ “خب اون خونه برای یه پیرزن خیلی بزرگه! سیصد و شصت متر زیربنا داره!” خانه سیصد و شصت متری چند ماهی بود که خالی مانده بود، نه آن را می فروختند و نه اجاره می دادند. به بهانه ی اجاره خانه، به سراغ کیوان رفته بود.

ـ “اون خونه یادگار مادرمه! من اون خونه رو اجاره نمی دم.” برای خرید وسایل عتیقه ی خاتون، به سراغ کیوان رفته بود.

ـ “اینا مال میتراس! اینا مال مهرانه!” و همه را بسته بندی کرده و در انبار خانه گذاشته بود.


“چه میترایی! چه مهرانی! دو تا موجود پول حروم کن! هر دوشون تو خارج مشغول عیاشی ان.” و پول چیزی بود که در خانه ی خاتون خوابیده بود. “با توجه به وضعیت جنگی و تورم و مالیات اجناس و لوکس وارداتی، اگه فقط بلورای خاتون رو در نظر بیگیریم، هر تیکه از اون بلورا الان چن تومنِ بازار می ارزه! الان اگه این نسناس برگرده ایرون چند تا از اون قالیچه های مرغوبی که تو طبقه ی بالای خونه خاتون بود نصیبش می شه؟” فرش های کهنه، یادهای دیرینه ای را در او بیدار می کرد. تازه از سربازی برگشته بود. هنوز در مغازه ی پدرش کار می کرد و همه به او می گفتند که باید زن بگیرد. روزی که با پدرش به خواستگاری میترا رفته بودند را خوب به یاد داشت. پدرش در راه نصیحتش می کرد.

ـ “باس زن سفید و بور و چاق بیگیری، یه زنی بیگیر که خونه و زندگی داشته باشه، دختر کیوان خوبه، پسرش تا چن وخ دیگه می ره آمریکا. اینا می مونن و میترا. دامادشون می شی و می ری صاحب خونه و زندگی شون می شی. خودت دختره رو تربیت می کنی، زن جوون تر برات همیشه جوون تر می مونه، در ثانی زن وقتی به بچه زاییدن افتاد زودتر از مرد پیر و از کار افتاده می شه. مثه خدابیامرز مادرت، از من خیلی جوون تر بود ولی زودتر از کار افتاد و مرد. من تنها موندم. باس زن می گرفتم. خب باس یکی باشه که به غذا و خونه برسه! باس یک باشه که رختام رو بشوره! باس یکی باشه که من و تو رو تر و خشک کنه!” صدای پدرش را به وضوح در میان یادهایش حک کرده بود. آن روز وقتی به خانه شان رسیدند گیتی و مهران و میترا را در خانه نیافتند. کیوان تنها بود.

ـ “کدوم دخترم؟ ولی من یه دختر بیشتر ندارم. این یکی ام که بچه اس.”

ـ “نه سالش گذشته، شرعا می تونه ازدواج کنه!”

ـ “حاج آقا میترای من یه الف بچه اس. هنوز “هر” رو از “بر” تشخیص نمی ده، تا یه زمین می خوره، می شینه نیم ساعت گریه می کنه. این که نمی تونه شوهرداری بکنه!”

ـ “خب پس فعلا عقد می کنیم تا . ..”

ـ “حالا چه عجله ای دارین؟”

ـ “پس تا بزرگ بشه؟”

ـ “لازم نکرده، من هیچ خیال ندارم دختر یکی دونه ام رو شوهر بدم.”

ـ “ما می خواسیم جمشیدمون سر و سامون بگیره!”

ـ “چرا نمی ری براش یه زنی بگیری که هم و سال جمشید باشه؟ مگه جمشیدت بچه بازه؟”

ـ “ا این چه حرفیه؟”

ـ “آخه دخترِ من با زن شدن خیلی فاصله داره، این بچه هنوز بالغ نشده! هنوز سینه درنیاورده! جمشید می خواد با این چیکار کنه؟ می خواد باهاش عروسک بازی کنه؟ یا اینکه براش لالایی بگه؟”

ـ خب از میترا خوشش اومده، کار دل اه دیگه! حالا شما پس قول میترا رو به کسی ندین!”

ـ “من قول دخترم رو به هیچ کس نمی دم، حتا به شما! می ذارم بزرگ بشه تا خودش تصمیم بگیره، این حرفِ آخر منه!”

ـ “از ما گفتن بود، حالا بازم فکر کنین!”


شبانگاه کیوان ایلامیان به دخترش نگریسته بود. دختر بچه ای با رنگ پریده با گلویی ورم کرده که دست در دست گیتی وارد خانه شده بود. ژاکت کوچکی روی پیراهن کوتاهش پوشیده بود و پاهای لاغرش مانند ساقه ی لوبیا ترد و نازک می نمودند. بچه ها همینطور بودند، زود مثل گیاهی قد می کشیدند. ساقه ی لوبیا جلو آمده بود و انگشتش را تکان داده بود.

ـ “دکتر چی گفت؟”

ـ “هیچی؛ باید سوپ و آش بخوره.” صدای گیتی بود که پاسخش می گفت. “اگه دواهاش رو بخوره، با مادرش ام بداخلاقی نکنه. دو روزم مدرسه نره، خوب می شه.” صدای مادرانه می گفت: “میترا کفشاتو دربیار!” دختر بچه رنگ پریده به درگاه برگشته بود و کفش هایش را از پا کنده بود. نگاهش به پدرش بود. چشمان حیرانش در زمینه چهره اش دو دو می زد. باز جلو آمده بود و دست پدرش را کشیده بود: “دکتر فالوده رو قدغن نکرده، برام فالوده می خری؟ ها؟ می خری دیگه یا نه؟” صدایش، صدای گرفته ی بچه ای بود که از پدرش فالوده و بستنی می خواست و قدش کمی از کمر پدرش بلندتر بود. همانطور که نشسته بود دختر بچه را به سوی خود کشید و بر سر زانوانش نشاند.