شماره ۱۲۲۳ ـ پنجشنبه ۲ اپریل ۲۰۰۹
به مادرم
دوازده سال بود که به مادرم نامه ننوشته بودم. از وقتی به این شهر آمدم. دوازده سال پیش بیست و هفت ساله بودم. یادم نیست مادرم چند ساله بود. اینجا یک شهر باریک است. هر دو طرفش آب است. در قسمتهای شمالی شهر باریکتر می‌شود. آن قدر که ماهیها از آبهای سمت شرقی به آبهای سمت غربی می‌پرند. یک شوخی مسخره در شهر باریک رواج دارد. یکبار یک بند باز به شهر آمده و روی طناب راه رفته و سر چوبش از هر دو طرف از شهر باریک بیرون زده بود. خیلی هم بامزه نیست، ولی وقتی دوازده سال ساکن شهر باریک باشی، بی دلیل به این شوخی می‌خندی.

برای مادرم یک صد دلاری هم گذاشتم توی پاکت. یک عکس از خودم و سامویل. فقط مانده است خود نامه. هفت سال هست که با سامویل زندگی می‌کنم. سامویل در بانک کار می‌کند و خاله‌اش رییس من است. برای مادرم خواهم نوشت که خاله سامویل خیلی مرا دوست دارد و این در پیشرفت کاری من بسیار موثر خواهد بود.  وقتی نامه را بنویسم خیلی دلم برای مادرم تنگ خواهد شد. تمام دوازده سال با خودم می‌گفتم: یک روز که چیزی شدم برای مادرم نامه ای خواهم نوشت و خواهم گفت که این چند سال دوری ارزش داشته است. بعضی وقتها هم با خودم فکر می‌کردم که به زودی خودم به دیدن مادرم خواهم رفت و نوشتن نامه ضرورتی ندارد.

دیشب هوا خیلی گرم بود. سامویل داشت نوشابه‌اش را که از توی فریزر درآورده بود، تکان می‌داد تا کمی سیال‌تر شود. گاهی هم قوطی را به گردنش می‌چسباند و می‌گفت: “ااوووه.”  گفتم همین امروز فردا باید نامه‌ای برای مادرم بنویسم. گفت: “مادرت هنوز زنده است؟” نمی‌دانستم. هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بودم که مادر من هم ممکن است بمیرد.

رفتم قدم بزنم. کنار ساحل. در شهر باریک همیشه حداکثر بیست دقیقه با آب فاصله داری. در قسمت‌های شمالی‌تر این فاصله کمتر است.