شماره ۱۲۱۹ ـ پنجشنبه ۵ مارچ ۲۰۰۹
محله و خیابان پر از جنب و جوش و غلغله بود، که وارد سوپرمارکت محله شد. همه آخرین خریدهای شام شب عید خود را انجام می دادند. دم در ورودی سوپرمارکت، بابا نوئل سیه فامی با ریش بلند پنبه ای به بچه ها آب نبات می داد. میترا چرخی برداشت و وارد شد و جلوی قفسه ها ایستاد. خب، از کجا شروع کنیم تا بتوانیم این تن را سیر کنیم؟ از سالاد شروع می کنیم که اشتهاآور است. یک عدد کاهو برداشت و در کیسه پلاستیکی گذاشت و توی سبد چرخ انداخت. بعد گوجه فرنگی و خیار. از لحاظ زیباشناسی باید به سالاد اهمیت داد، باید سبز باشد، قرمز باشد، سالاد باید هوس انگیز باشد! مگر نه اینکه نصرت زاده و جمشید به سر و سینه و پرو پاچه همه زنها نگاه می کنند تا اشتهایشان باز شود؟ مگر نه اینکه امثال کامجو مجلات و فیلم های پرنوگرافیک تماشا می کنند و عمدا بدن خود را تحریک می کنند تا اشتهایشان باز شود. البته که باید سالاد خورد!
مقابل یخچال های بزرگی رسید که گوشت های مختلف طبقه بندی و بسته بندی شده را در آنها قرار داده بودند. دیگر چه؟ گوشت و سبزیجات؟ بدن، حداقل، یک بار در روز، به غذای گوشتی نیاز دارد! بعضی ها یک استیک کوچک می خورند، بعضی ها یک تکه مرغ می خورند، بعضی ها ماهی دوست دارند، بعضی ها بره تو دلی را به گوشت گاو ترجیح می دادند، و البته همیشه عده ای هم هستند که بزرگترین استیک را دوست دارند. به هر حال زیباشناسی غذا اهمیت بسیار دارد، مثلا ران مرغ خیلی هوس انگیز است؟ مگر نه اینکه کامجو، نصرت زاده و جمشید و یا حتی داریوش به او چون توده ای از گوشت نگاه کرده بودند؟ آنوقت، قدیمی ها بعد از شکار مگر چکار می کردند؟ حتما اجداد باستانی، در چمنزارانی می نشسته اند و ساقی با قامتی مثل سرو، اصلا سرو جهان، چهره ای از زیبایی مثل ماه تمام و لبانی به شیرینی قند و عسل واسطه بین شراب و لبان نوشنده بوده است.
دو تکه سینه مرغ و یک بسته ژامبون برداشت و در سبد چرخ انداخت. این اواخر مرتب بال مرغ خریده بود، که چند روز پیش، به دوستی گفته بود: “این روزا، اون قدر بال مرغ خورده ام که فکر می کنم به زودی بال دربیارم تا پرواز کنم!”
دیگر باید چه چیزی می خرید؟ سبزیجات؟ خوردن سبزیجات بد نیست. پر از ویتامین است، طعم ذائقه را عوض می کند، با سبزیجات می توان ویتامین گیری کرد. این مخلفات برای سلامتی لازم است؛ درست مثل معاشقه؛ مثل ادای عشاق را درآوردن! مثل گفتن جمله “دوستت دارم”! می ماند که رنگ دیگری به ماجرا می دهد! اگرچه برای اجداد باستانی، این امر مانند راه رفتن در مرغزاران و چمن زاران، چیدن گل بوده است.
بعد از غذای اصلی نوبت دسر است، دسر را می خورند که غذای اصلی هضم بشود. بعضی ها دوست دارند چیزی شیرین بخورند که این مراسم، پایان خوشی داشته باشد، مگر نه اینکه کامجو گفته بود: “می خوام حتما بازم همدیگه رو ببینیم؟ من سالی یک بار، برای یک هفته، به پاریس می آیم. اینطوری می تونیم چند روزی رو با هم تنها باشیم؟ ولی حالا باید برگردم! به خاطر بچه ها! مجبورم، ولی فقط به خاطر بچه ها!” دسر برای قدیمی ها، برای همان اجداد باستانی نوشیدن شراب به همراهی نقل و نبات و بوسه های شیرین بار بوده است. دسر، وعده، رویا! از توی قفسه یک بسته پنیر کم چربی برداشت، باید غذای یک هفته را تهیه می کرد. باید آینده نگری می کرد! باید قول داد، باید وعده داد، مثل گفتن جمله “فردا می بینمت، با هم شام می خوریم، یک شام حسابی!” می ماند.
مقابل قفسه های نوشیدنی رسید. دکتر لوژاندر گفته بود؟ “دیگر از آب شیر نخورید!”
دو بطری آب برداشت و توی سبد چرخ گذاشت، حالا مقابل بطری های رنگارنگ نوشابه ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد. یعنی اینها همان “بکر مستور مست” بودند؟ نوشیدنی، عالم خلسه و رخوت؟ مگر نه اینکه در “مینوی خرد” آمده بود که از قدرت این مایع، انسان که مانند جامی از طلا یا نقره است، شخصیت خود را نشان می دهد. می ناب بود که انسان را به جوشش درمی آورد و ناخالصی های او را افشا می کرد. قدرت جادویی اش در این بود که اگر مصرف آن از حد می گذشت، تبدیل به سمی تهاجمی، مخرب و ویران کننده می شد. تن جامی بود مثل خورشید، مثل آینه، و می مانند جانی در تن، می همچون خوابی شیرین و نوشین بود!
یک بطری شراب ارزان قیمت برداشت و توی سبد گذاشت. راستی حالا این اجداد باستانی چه شده بودند؟ همانهایی که در جشن بهار و طبیعت دور هم جمع می شده اند و به یاد ایام گذشته و ایام طلایی می نوشیده اند، حالا یعنی خاک شده بودند؟ یعنی واقعا آن اجداد باستانی تبدیل به گل کوزه گران شده بودند؟ همانهایی که می را مانند دارویی می نوشیده اند. اصلا می برایشان آب زندگی بوده، افسردگی هایشان را از بین می برده، پلیدی هایشان را می شسته، اندوه دل را هم از بین می برده و همچنین همه محنت های جهان را. می برایشان رهایی دهنده و روشنایی دهنده بوده است. می خون افسرده را به جوش می آورده، روح القدس را از تخته بند تن رها می ساخته، جان پرور بوده، اصلا زنگار روح را می شسته و حال و کمال و پیام می آورده است. پس حالا آن کوزه ها و خمره های قدیمی توی موزه “لوور” همان اجداد باستانی بودند؟
راستی کامجو چی دوست داشت؟ آهان! ودکا! مشروب قوی و تند با درصد الکل بیشتر! یعنی لذت سریع و آنی! آیا برای اجداد باستانی مستی هم با هق هق گریه و فحاشی و عربده و بد و بیراه همراه بوده است؟ یا مستی دری می شده برای رسیدن به اسرار، آگاهی یافتن از سر نهفت، آزادی روح از تخته بند تن؟ اگر چه به هر حال باید بدن را تقویت کرد! باید از زندگی لذت برد! باید زندگی کرد! باید به ناخودآگاه پناه برد، چون این ناخودآگاه لعنتی باعث می شود که انسان از آگاهی رنج بکشد، پس باید به مخدرات پناه برد! اما اجداد باستانی می نوشیده اند و در پیری روحشان جوان می شده و با می ای بیدار کننده از خواب بیدار می شده اند. یعنی می برایشان مخدری مهلک نبوده؟ آیا این راست است که می برای اجداد باستانی چیزی بوده که آلودگی را از دامنشان می شسته و می برده و تن را از پلیدی ها پاک می کرده؟ یعنی سردردِ آنها را می از بین می برده؟ واقعا؟ یعنی این می، خودش اسباب دردسرشان نمی شده؟ چرا می اجداد باستانی، به چهار مذهب حلال بوده است و داروی همه دردهایشان بوده؟ ولی گمان نکنم؟ یعنی دیگر جادوی آب حیات برای همیشه از کف رفته بود؟ اما زندگی همین ها هم نیست. زندگی باید چاشنی داشته باشد! باید خیارشوری، چیپسی، ماست و خیاری در کنار داشته باشد، وگرنه بدمزه است. مزه و طعم زندگی به همین مخلفاتش است که طعم تلخ واقعیات را از او می گیرد. باید به هر چیزی انگیزه ای داد! مگر نه اینکه کامجو به او گفته بود: “من می خوام یه فیلم بسازم، خانم ایلامیان شما حاضرید توی فیلم بازی کنید؟”
مگرنه اینکه جمشید به او گفته بود: “میترا خانم، به چشم خواهری، من می خوام برای زنم لباس زیر بخرم، گمونم یکی دو سایز از شما بزرگتر باشه!”
مگر نه اینکه نصرت زاده به او گفته بود: “میترا، من همینطوری حیرون موندم که این اندازه تو چنده؟ آخه طفلک، تو که همه اش یه پاره استخوون شدی!”
مخلفات! مخلفات! یک بسته چیپس برداشت و توی سبد انداخت. خریدش تمام شده بود، و حالا زمان پرداخت رسیده بود. حالا باید قیمت همه آنها را دم صندوق می پرداخت! آیا زندگی برای این است که هر طور شده و به هر قیمتی که شده، ما این تن را سیر و راضی نگه داریم؟ آیا فقط همین کافیست؟ راستی چطور می شد که بسیاری از آدمها فقط میل های حیوانی خود را سیراب می کردند؟ و سعی در اثبات این نکته که چه اشتهای وسیعی دارند، مثل تلاش، در دزدیدن مرغی بود که نمی خواستیم مبلغش را پرداخت کنیم، یا سعی، در دزدیدن بوقلمونی که پولِ پرداختش را نداشتیم متوقف می ماند. پس تکلیف روحش چه می شد؟ روحش را چگونه می بایست سیراب کند؟ آن نیاز روحی! در میان صف صندوق سوپرمارکت ایستاده بود و زنانی که با سبدهای لبریز از آذوقه ایستاده بودند، نگاه می کرد. مگر نه اینکه همیشه برای خوردن حرص می زدیم؟ و مگرنه اینکه همیشه بیش از آنچه نیاز داشتیم می خریدیم؟ آخرش تکلیف این مرغان خانگی چه می شد؟ مرغان خانگی که قدقد می کردند. دانه برمی چیدند و در خانه هایشان با خیال راحت تخم می گذاشتند. مرغان خانگی که غذای شوهرشان را می پختند و جوجه هایشان را برای خروس هایشان می پروردند، و خروس ها که راحت و سبکبال پرواز می کردند و به هر جا که می خواستند می رفتند و خروسهای حریصی که دله دزدی می کردند و غذای بغل دستی شان را هم نوک می زدند و با هم گلاویز می شدند. همه آنقدر می خوردند که شکم شان از غذای اشباع شده، ورم می کرد و مثل زن آبستن بالا می آمد. یعنی نمی شد اینها را عوض کرد؟ و تازه بعضی از همین ها روزی مثل خود او بوده اند و خواسته اند شکل دنیا را عوض کنند و نشده و حالا دارند زندگی می کنند دیگر! باید حتما سر راه نان می خرید وگرنه در طول تعطیلات نوئل در خانه بی نان می ماند. راستی چه کسانی بهتر نان می خوردند؟ مگر نه اینکه همانهایی که نان بهتری می خوردند پدر و پدرانش را سالها روانه سیاهچال کرده بودند؟ مگر نه اینکه همانها به هر طریقی همیشه درصدد بودند که او را از هر راهی که شده، خرد و ذلیل و اسیر کنند تا دیگر نتواند قد علم کند و یا حتی فریاد خفه ای سر دهد؟ همانها همیشه سیر و پر و راضی بودند، سیر از حس پیروزی! همانها بودند که همیشه شهرتش را به دست می آوردند، و نان افتخارش را می خوردند و همین ها بودند که برایش تصمیم می گرفتند، همین هایی که هر جوری رهایشان می کردی، باز مثل گربه چهار دست و پا، سالم بر روی زمین فرود می آمدند، همینها بودند که اسم شان در تاریخ ثبت می شد و می ماند. نانش را خریده بود و داشت از نانوایی بیرون می آمد که چشمش به چند ولگرد آواره که در آنسوی خیابان در نزدیکی پارک نشسته بودند افتاد. آن مردم بی سر و بی شکل! با شرمندگی، ساک های پر از مواد خوراکی را در دست داشت و نگاه افتاده اش به سنگ فرش خیابان بود؛ چرا که نمی توانست نان روزانه اش را با آنها تقسیم کند. آنوقت، فردا خودش بی نان چه می کرد؟ و آن توده های ساکت بردبار. تکلیف شان چه می شد؟ چه موقع روز سعادت و سیری آن مردمان بردبار سر می رسید؟
***
نفس نفس زنان، از پله های خانه بالا می آمد، که به مادام لوتراوایLe Travail پیرزن همیشه بیکار میخواره ای که در ته راهرو می زیست روبرو شد. پیرزن داشت به کندی و سختی از پله ها پایین می آمد که با دیدن میترا دوباره حرف همیشگی اش را شروع کرد.
ـ “شب بخیر!”
ـ “شب بخیر!”
ـ “از خانواده ات خبر تازه ای نداری؟”
ـ “نه!”
ـ “جنگ چیز سختی است! من جنگ را به چشم خودم دیده ام!”
ـ “چه جنگی؟”
ـ “جنگ جهانی دوم! روزگار سختی بود! آن موقع، من دختر جوانی بودم. خیلی گرسنگی کشیدیم، خیلی کشته دادیم. به خاطر “هیتلر” و نازی ها! اسمشان را که شنیده اید؟”
ـ “بله! بله!”
ـ “الان خانواده ات در تهران هستند؟”
ـ “نه! الان آنها در تهران نیستند و به شهر دیگری سفر کرده اند.”
ـ “چه جالب!”
وقتی وارد اتاق شد، محتوای داخل ساک خرید را روی میز خالی کرد. دربازکن را آورد تا در بطری را باز کند. یعنی “بکر پوشیده روی” همین بود؟ در چوب پنبه ای بطری به زحمت باز می شد، بالاخره به سختی چوب پنبه را بیرون کشید، تنها لیوان بلوری شکلی که داشت را آورد… یعنی حالا این لیوان باید جانشین “یادگار جم” می شد؟ همین لیوان کهنه؟ خط باریک کمرنگی کنار دهانه لیوان بود. ولی مگر قرار نبود از جنس نشکن باشد؟ این را ته لیوان نوشته شده بود، با وجود این واضح بود که به زودی می شکست. اصلا مگر نه اینکه چینی و بلور و شیشه برای شکستن خلق شده بود؟ لیوان را تا نیمه پر کرد. رنگش سفید نبود، “آب جوی بهشت” هم نبود. اصلا به “سرشک قدح” هم نمی مانست. بعید به نظر می آمد که “جگر گوشه آفتاب” باشد. خرده ریزهای چوب پنبه توی لیوان افتاده بود. مایعی قرمز بود ولی با آن “آتش تابناک” هیچ قابل مقایسه نبود. داشت با چنگالی خرده های چوب پنبه را از توی لیوان بیرون می کشید. سرانجام تکه کوچکی را با سر چنگال بیرون آورد. حالا رنگ مایع زلال شده بود، ولی کو تا”رومی وش” بشود؟ این کجا و “لعل پالوده” کجا؟ “لعل پالوده، که حتما نمی شد! نع! ولی شاید “آتش توبه سوز” باقی می ماند!
تلویزیون را روشن کرد. تا چند دقیقه دیگر، ساعت اخبار بود. لیوان را در دست گرفته بود و به آن می نگریست. پس “شربت دلفریب” همین بود؟ یا “داروی بیهشان”؟ این همان “باده خوشگوار” ی بود که طعم شهد و شیر می داد و “حلوای هر غم کشی” بود؟ لیوان در دست، در میان اتاق ایستاده، ناگهان برگشت و به آینه و تصویرش در آینه نگاه کرد: از این فاصله، و با این نور، ظاهرا، تصویرش با تصویر سالهای گذشته تفاوتی نداشت. لیوان را بالا برد و خطاب به تصویرش گفت: “میترا خانوم سی سالگی ات مبارک!”
ادامه دارد