شهروند ۱۱۸۴

فصل هفتم: پنجه ی دزدیده
شنبه سوم شهریور ماه، تا چشم از خواب گشود دو پرنده را بر روی نرده های بیرون پنجره دید.
ـ “امروز یه روز معمولی نیس” دلش به شور افتاده بود و زیر پلکش می پرید. غروب، هنگام پوشیدن پیراهن سفیدش، دستش لرزید و ناگهان یکی از دگمه های پیراهن کنده شد و بر زمین افتاد:
ـ “اگه بخوام این دگمه رو بدوزم خیلی دیرم می شه” دگمه را با سنجاق قفلی نازکی به پیراهن وصل کرد. پیراهن را پوشیده بود و در مقابل آینه ایستاده بود اما حضور سوزنی در نزدیکی قلب، آشفته ترش می کرد.

“ظاهرا هیچ معلوم نیس که با سنجاق وصل شده.” ناگهان از همین فکر به خنده افتاد و خطاب به تصویرش در آینه گفت: “حالا دیگه چه فرقی می کنه؟ چون به هر حال تو که ناچاری با مانتو و روسری از خونه بیرون بری.” برس سرش را برداشت و همچنان که موهایش را برس می زد به فکر فرو می رفت که ناگهان برس به دگمه ای دیگر گیر کرد و آن را کند و بر زمین انداخت.

ـ “خدا به خیر بگذرونه! راستی برای چه اینقدر دست پاچه ام؟ اینجوری نمیشه با پیرنی که هر دگمه اش با سنجاق قفلی به هم چسبیده از خونه بیرون برم.” پیراهن را از تنش درآورد و جعبه ی خیاطی را برداشت و نخ سفیدی برید و سوزنی در دست گرفت و به دوختن دگمه ها پرداخت.

ـ “امشب اگه افتادن این دگمه ها ادامه پیدا کنه؟ یا اگه نخ جورابم در بره؟ یا همین چیزای کوچیک که می تونه بهترین روز یا بهترین شب زندگی هر زنی رو حروم کنه . . .؟ اون وقت چی می شه؟” راستی چند سال می شد؟

ـ “امروز چی می شه؟ امروز دیگه چه خوابی برام دیده؟” چهره ی هما در برابر نظرش می آمدکه هر بار که او درباره ی امیر حرف می زد سرش را تکان می داد و پوزخندی بر لبانش ظاهر می شد. بالاخره موفق شد نخ سفید را در سوراخ سوزن فرو کند. داشت با فرو کردن نخ در سوراخ سوزن، به گذشته فرو می رفت. اوایل میترا همیشه پر از سئوال بود و بیشتر اوقات از جواب های قاطع و بی برو برگرد امیر قانع نمی شد. امیر همیشه سعی می کرد همه چیز را برایش توضیح بدهد.

ـ “بیشتر اوقات خودم رو از این جمعی که توی اتاقای دربسته دور هم جمع می شن و سعی می کنن تا همه ی مسایل دنیا رو در عرض چن ساعت زیر ابرایی از دود حل بکنن جدا حس می کنم” به امیر گفته بود: “در تنگنای این اتاقای دربسته نفسم می گیره.” همین چیزهای کوچک باعث شد تا کم کم بین آنها فاصله بیفتد. فاصله ای که روز به روز بیشتر و بیشتر شد. امیر کمتر و بعدش به ندرت تلفن می زد. وقتی هم تلفن می زد دیگر حرفی برای گفتن نداشتند. امیر معمولا پس از سلام و علیک می پرسید: “این اواخر چی خووندی؟” میترا سکوت می کرد.

ـ “نمی تونم راستش رو بگم بهش. داشتم “ویس و رامین” می خووندم، این تکه را گوش کن خیلی زیباست.

سزد گر با چنین رخ عشق بازی

سزد گر با چنین دلبر بسازی

همی تا ویس رامین را همی دید

تو گفتی جان شیرین را همی دید

چون نیک اندر رخ رامین نگه کرد

وفا و مهر “ویرو” را تبه کرد

پس اندیشه کنان با دل همی گفت

چه بودی اگر شدی رامین مرا جفت؟

ـ “آخه چی بگم؟ آن موقع که همه توی خونه شون سعدی می خوندن و فال حافظ می گرفتن، من یواشکی جزوه های سیاسی می خووندم، حالا که همه توی کوچه همدیگه رو لت و پار می کنن، الان نشسته ام و اشعار سعدی رو می خوونم.”

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که دارم من با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی

گر هر دو جهان یابد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد


چهره ی حیران خاتون را دم در حیاط در برابر نظرش می آمد که به او می نگریست و به ساک سنگینی که در دست داشت.

ـ “بچه جون چرا این همه کتاب رو با خودت آوردی اینجا؟ همه ی پولاتو حروم می کنی که چی بشه؟”

ـ “خاتون من اینارو نخریدم، اینا کتابای امیره.”

ـ “حالا پس چرا خودش رو نمی یاری ببینیم.”

ـ ” نه حالا نه، نمی شه، شاید بعدا”

ـ “به هر حال باید مرد خسیسی باشه.”

ـ “چرا؟”

ـ”برای اینکه به جای ساعت و انگشتر برات کاغذ و کتاب می خره.”

ـ “خاتون، اون اینا رو برام نخریده، اینا رو بهم امانت داده.”

ـ “دیگه بدتر.”

ـ “خاتون الان دیگه مثه قدیما نیس، اون رسما دیگه ور افتاده.”

ـ “نه بچه جون، تا زن و مرد هس، این رسمام هس. این رسما هیچوقت ور نمی افته. می خوای بگی که موقعی می رسه که آدما دیگه با هم عروسی نمی کنن، یا دیگه بچه دار نمی شن، نه، تا بوده همین بوده، از آدم و حوا تا حالا.”


“آیا واقعا این رسم ها هیچوقت و به این آسانی ها برنمی افتاد؟ ولی آخر چرا؟”

ـ “خب حالا چرا این کتابا رو آوردی اینجا؟”

ـ “نمی خوام پدر بفهمه.”

ـ “بگو نمی خوام هیشکی بفهمه، سر من پیرزن رو شیره نمال! باشه؟ کتابای کیوان سی ساله که توی باغچه چال شده، اگه بخوای توی باغچه چالشون کنی گلای اطلسی ام خراب می شن، ببرشون تو زیرزمین.”


عصر جمعه بود که در خیابان قدم می زدند و امیر چشمان هراسانی داشت.

ـ “این روزا تهران نیستم، خطرناکه.”

ـ “ولی اگر تهرون نمونه چطوری می تونه تخصص اش رو بگیره؟”

روی گونه اش خراشی بود. “موقع تراشیدن ریشم . . .”

دست راستش را با باند بسته بود. “با بچه ها فوتبال بازی می کردیم، دستم پیچ خورد؟”

ـ “از کی تا به حالا وقت فوتبال بازی کردن پیدا کردی؟”

ـ “از حالا. تو چه می کنی؟ همچنان با استاد خسروی و سازت سرگرمی؟”

ـ “یه کار نیمه وقت تو رادیو و تلویزیون دارم. ضبط برنامه ی موسیقی بی کلام.”


ـ “حقوقی که به من می دادن اونقدر کم بود که آخر ماه یه چیزی هم کم می آوردم، اونوقت یه عده با همین حقوق باید خرج یه خونواده رو بدن!”


ـ “از زندگیت راضی هستی؟”

ـ ” نه.”

ـ “آخه آدم باید در زندگی هدفی داشته باشه؟”

ـ “مثلا؟” سرعت حرکت فکرش بیش از آنی بود که بتواند تصورش را بکند “همه که نمی تونن اسلحه به دست بگیرن و به کوه و کمر بزنن. انقلاب شده که، شده، ولی من مثه شما نیستم، دوس ندارم روزای زندگیم رو با خووندن یا پخش نظرات مارکس و لنین بگذرونم.” جواب سریع تر و حساب نشده تر از آنی بود که فکرش را بکند و ناگاه بر زبانش جاری شده بود.

ـ “پس چه چیزی تو رو راضی می کنه؟” صدای خسته امیر بود که حیران از جملات پی در پی میترا او را به آرامشی پیش از وداع دعوت می کرد. دمی سکوت کرده بود. سپس صدایش را پایین آورده بود. صدایی آرام کلماتی شمرده شمرده را بر زبان می آورد تا چیزی در وجودش آرام شود.

ـ “امروز پیش از اینکه تلفن بزنی توی اتاقم نشسته بودم داشتم “کیمیای سعادت” غزالی رو می خووندم، الان دارم راجع به این تکه فکر می کنم “حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است، و به راه گذر آمده است.”

ـ “خب الان هم می تونی تشریف ببری و توی اتاقت بنشینی و “کیمیای سعادت” ات رو بخوونی!” صدای خشک و سرد امیر بود که با خشونت به او پاسخ می داد.

ـ “چرا متوجه نیستی؟ برای من این کتاب همونقدر جالبه که هر نظریه ی دیگه ای. من دوس دارم بفهمم. من دنبال رسالت و پیامبری برا مردم نیستم. آخه آدم زنده دیگه وکیل و وصی لازم نداره.” صدای آرام میترا بود که از کوره در رفته بود و دوباره زخمی شده و شتاب گرفته بود. “با من قرار گذاشتی که چی بشه؟ چرا به من تلفن زدی؟ که برنامه ی مطالعاتی ام رو بدونی؟ که مثل بقیه به منم رهنمود بدی؟” صدا آرام نمی گرفت و همچنان آزرده بود. “بذار یه چیزی رو بهت بگم من هر چی دلم بخواد می خوونم و هر کاری که دلم بخواد انجام می دم و دلیلی هم نمی بینم که به کسی حساب پس بدم.”

ـ “تو آزادی. ولی من انتخابم رو کرده ام. سالهاس. مطمئنم.” صدای خسته ولی قاطع و سرد امیر بود که حوصله ی یکه بدو را نداشت.

ـ”همونقدر که تو مطمئنی، من شک دارم. به همه چیز و به همه کس. اصلا به کل هستی.”

بحثی بی فایده بود و به جایی نمی انجامید.

ـ “خب، دیگه من باید برم، شاید تا مدتها منو نبینی.” صدای خسته امیر بود که فرصت زیادی برایش نمانده بود.

صدا انگار از دوردست ها می آمد، مثل صدای کسی از پنجره ی قطاری بود و قطار سریع السیری که با شتاب دور می شد. هر چه زمان می گذشت فاصله ها بیشتر و بیشتر می شد. در ته نگاهی که می توانست مهربان باشد خشم و غیضی را می دید که باعث می شد حرفش را نیمه کاره بگذارد و یا از گفتنش منصرف بشود. این بار از دستش در رفته بود و طاقت نیاورده بود.


ـ “بعدش پشیمون شدم. این دم آخری باید از خیر گفتن این حرفا می گذشتم، باید ساکت می موندم، ولی دیگه کارد به استخوونم رسیده بود. خسته شدم از بس از من انتقاد می کنه، یکی دو تا که نیس. از بارونی ام انتقاد می کنه، از گوشواره ام، از کفشم، از همه چیز من. خب اگه از من خوشش نمی یاد چرا با من ادامه می ده؟ می خواد مثل بچه ها لباس پوشیدن و راه رفتن رو به من یاد بده؟ مگه من به او کاری دارم؟ مگه من اینقدر به جیگرش نق می زنم؟ دیگه فقط همین مونده که از رنگ چشام انتقاد کنه! نیگاش کن عصر جمعه به من تلفن زده، منو از خونه بیرون کشیده تا با هم قدم بزنیم، ولی الان چی شده؟ من دور قدم زدن عاشقانه را خط کشیده ام ولی قدم زدن دوستانه ی ما تبدیل شد به محاکمه ی صحرایی من؟ واقعا که!”

در ذهن میترا، امیر هم مثل بقیه شده بود. “چرا بارانی شیری رنگ پوشیدی؟ چرا همیشه پیراهن سفید می پوشی؟ چرا موهاتو جمع نمی کنی؟ چرا پیراهن چینی نمی پوشی؟ چرا این؟ و چرا آن؟” دیگر از شنیدن این حرفها خسته شده بود. یک بار برای همیشه از شدت کلافگی و از روی لج خواسته بود به او بگوید: “من همینم که می بینی، با همین لباسا و با همین رنگا، امروز من دوست داشتم شعر بخوونم و عطر گلسرخ بزنم و توی باغای بهار نارنج قدم بزنم.”

صدای امیر در ذهنش پیچید:”باید به این انقلاب شکل داد!”

و صدای آرام میترا با خونسردی به او پاسخ داد: “خب اینکه بحثی نداره. تو برو به انقلابت برس! منم زندگیم رو می کنم.” می توانستند با هم برگردند به نقطه ی شروع، همانجا که ماشین را رها کرده بودند. امیر می توانست او را تا جایی برساند. میترا می توانست مدت بیشتری را با امیر بماند. با اندکی تلاش همه چیز ممکن بود. ولی رابطه ی آن دو نفر مانند طنابی بود که هر کدامشان یک سوی آن را گرفته بود و می کشید. سرانجام طناب و میترا و امیر هر یک به گوشه ای پرتاب شدند. دیگر هیچ سعی نکردند. گرچه نمی دانستند تا چند سالی همدیگر را نخواهند دید ولی سعی هم نکردند. هیچ. هیچ تا شنبه سوم شهریور ماه سه سال بعد.

ـ “خب دیگه، خداحافظ!”

ـ “تا بعد!”

چیزی به ساعت هفت نمانده بود و هنوز توی تاکسی نشسته بود و تاکسی در دام راه بندان گیر افتاده بود. “چرا همیشه قرارای من با امیر شکل مسخره ای داشته ان؟ آخه چرا ما باید توی این میدون بزرگ قرار بذاریم؟ واسه چی ما باید بزرگترین میدون تهرون رو برای دیدار انتخاب کنیم؟ اینهمه آدم! این همه ماشین! این همه صدا!”

صدای دکتر فریدون شفقت از آنسوی سیم تلفن در ذهن امیر ضبط شده بود. “میترا داره به یه مسافرت طولانی می ره.” بالاخره پس از مدتها به او تلفن زده بود و حالا به سوی محل دیدار می رفت. چشمانش از شدت کم خوابی می سوخت، عینک آفتابی اش را زده بود تا از تابش شدید نور در امان باشد، با سرعت در بزرگراه می راند تا به موقع برسد و تصاویری از گذشته در ته ذهنش نقش می گرفت.