چقدر سفید است این شب…

چقدر سفید است این شب

سراسر آینه بر دیوارها و ذرّه‌های سرخِ هوا موج می‌زند بر اوهام مندرسم گیج می‌خورد با چشم‌های بسته در نقش‌های قالی اتاق تا اتاق می‌روم عریان نگاه می‌کنم به خط بی‌رمق نور بی نگاه و، ایستاده‌ای بر آستان خواب..‌


نمی خوابی؟


اتاق ابری است

چراغ را کشته‌ام

دریچه را گره زده‌ام، بر سیاه، سفید

سکوت دل دل می‌زند در خروش یک نت سرگردان

در حلقه‌های دود که می‌ماسد بر ذره‌های هوا در تلاطم دیوارها

طبلی مدام می‌کوبد


چرا نبوسیدمت؟


دوازده انگشتم زخم است

‌ خون می‌ریزد از تمام گوش‌هایم

چشمم را دریا دزدیده‌ست

دستم را دیوارها و سقف،

خوابم را تو…


نمی خوابی؟


خمیده از دریا به آسمان می‌روم از آسمان به خیابان اتاق تا اتاق بیابان تا دریا دست به دیوارها می‌کشم کورمال به موج‌ها به سنگ‌ها به فرش به برگ‌ها سرگردان به خون که می‌ریزد از گوش‌هایم در طنین صامت طبلی که بی قرار با هر نفس که چکه چکه چکه نگاهت را… چرا نبوسیدمت؟… تیغ می‌کشد نه می‌نشیند نه می‌گذرد تا چراغ بترکد در نفسم در دود…


چرا نبوسیدمت؟


لبم بر آتش و آتش در انگشت‌ها و استخوان‌هایم سرخ و زرد رگ‌هایم بریده آویزان بر انگشت‌ها که زخم در تاریکی خمیده بر موج بر هیاهو تمام روز زنبق سرخی شعله در گلویم مذاب دریا دریا، دریچه بر گرهی آویزان بر زمان که در خروش یک نت سرگردان در کبودِ غروب، در کبودِ غروب، در کبودِ غروب…


نمی خوابی؟


چقدر کبود است این صبح

طبلی مدام آتش می‌کوبد برکوره ای در آغوشت پرنده ای عریان رگ‌هایم را می‌سوزاند

و جرعه جرعه

تشنه ترم می‌کند نگاهت

و روز که آویزان بر گرهی در باد

و این همه خاک… این همه خاک… این همه خاک…


چرا نبوسیدمت؟


نمی خواستم آفتاب را پر پر کنم خیابانت را درکبود دور نمی‌خواستم ببینم سرخ در قطره‌های چشمانت نمی‌خواستم از دریچه بستانم آینه‌ات را بر بندهای پاره‌ی انگشتانم که موج را و خاک را و باد را و خون… و نمی‌خواستم از تو بگریم که تشنه تا سپیده بی کلید بر در ایستاده بودم بر آستان تب، و یک نت سرگردان می‌تپید در سکوت نمی‌خواستم نمی‌خواستم نمی‌خواستم


نگاه می‌کنی

و گوش می‌کنی

زبان انگشتانم را اما هنوز نیاموخته‌ای

و یادت نیست

کلید گنجه‌ی تاریک را کجا پنهان کردی

روزی که برف بر خورشید می‌بارید…


نمی خوابی؟


هنوز یادم هست

در نقش‌های قالی پناه گرفته بودم

کلید را که به دریا انداختی

دریا دو نیم شد

در خروش صامت یک نت سرگردان

و باد آتش گرفت

اتاق ابری بود

دریچه را گره زده بودی، سفید بر سیاه

سکوت دل دل می‌زد در نوک انگشتانم

و طبلی

مدام می‌کوبید…


برهنه ایستاده بودی در تقاطع دیوارها و آینه‌ها

و روز فرو می‌ریخت از شاخه‌ها و موهایت

کبود

و یادم هست

نگاه نداشتی

و در گلویت

پرنده‌ی سرخی گریسته بود..


*


تنها نگاه تو را خواهم برد

کلید را نه، و دریا را نه

گلدان خالی شمعدانی را

و این قلمدان را

با تیغ‌های خیس…

و این شبح

که خودش را

همیشه پشت آینه پنهان می‌کند


تنها نگاه تو را خواهم برد

و حوضچه ای را

که از بوسه‌های گمشده‌ات لب پَر می‌زند

و این پرنده‌ی سرخ…

*

نمی خوابی؟