و خداوند حوا را از دندۀ چپ آدم آفرید… .
منتظرم. کاری نمانده است. چمدان ها را بسته ام. بچه ها در مدرسه هستند. هیچ کاری نمانده است. همین ها را که دارم می برم. والسلام.
چند دقیقه برای خودم وقت دارم. همین هم غنیمت است، در این روزگاری که هیچ کس برای هیچ کس وقت ندارد. پنجره را باز می کنم که باد به داخل بیاید. همین باد هم غنیمت است.
تلفن زنگ می زند. جواب نمی دهم. دیگر درسم را بلد هستم.
حوا حالت چطور است؟
از اینجا شروع می شود و می رسد به همان جایی که نمی خواهم.
“حوا، شنیده ام که زن گرفته است”
که نمی خواهم اصلاً بدانم.
“حوا تو را با یکی دیده اند”
که نمی خواهم بدانم.
“حوا بچه ها را از شوهرت گرفتی”
که گرفته ام این را می دانم.
دیگر اینجا کاری ندارم. فردا با بچه ها می روم. یک سر خودم رفتم که ببینم کجا می روم.
دریاچه و باد و قایقی که آدم ها را به هزار جزیره می برد.
دلم برای چیزی تنگ است که خودم هم نمی دانم چیست. شاید برای در آفتاب نشستن و موهایم را شانه کردن و رشته رشته بافتن.
گفت: “حوا دیگر تو را نمی خواهم”
به همین راحتی. به همان راحتی که آدم جرعه ای آب می نوشد.
آیینۀ کوچکی به دستم داده بودند. پیراهن قرمز پوشیده بودم به رنگ سیب تابستان.
آن طرف اتاق کنار مردان ایستاده بود و می خندید.
کسی که به یادم نمی آید که بود، گفت: “هزار بهار با هم ببینید”
و من هزار پائیز دیدم.
سر و صدا. در کوچه می دویدند. درها را به هم می کوبیدند. صدای تیر.
چرا به جان هم افتاده بودند؟ نمی دانم. دشمنی را گاهی دلیلی نیست.
سومالی ماند و مادرم.
گفت: “حوا برویم”
زکریا را حامله بودم و ویارم گِل بود. خاک باران خورده.
آمدیم به اینجا و مادرم ماند با یک کاسه مسی در دستش که پشت سرمان آب می ریخت.
رانندگی تاکسی می کرد. می گفت که خیابان ها را نمی شناسد. گاهی گم می شد. اما دوباره راه را پیدا می کرد و به خانه می آمد.
“حوا دیگر تو را نمی خواهم”
به همین راحتی گفت. به راحتی جرعه ای آب نوشیدن.
کولاک و سرما. به خانه صنم رفتم. زل زدم به استکان چایی که صنم آورد و یادم آمد که خدا حوا را از دنده چپ آدم آفرید و شاید درست همان روزی که آدم از دنده چپش بیدار شده بود. به راستی چرا خدا حوا را از دنده چپ آدم آفرید؟ مثلاً می توانست حوا را از چشم های آدم بیافریند. شاید آن وقت حوا زیادی دورها را می دید. چرا نه از لب های آدم؟ شاید آن وقت حوا چیزهایی می گفت که نباید می گفت. چرا نه از سیب آدم؟ شاید آنوقت حوا فقط به نفسی بند بود.
صنم گفت: “حوا هتل کار هست”
رفتم. هشت تا هشت. ملافه و حوله ها. کدام سیب را از کدام درخت چیده ام که مادرم ماند با کاسه ای در دستش؟
اتاق گرفتم و بچه ها را آوردم پیش خودم. نشستم در آفتاب و موهای دخترم را رشته رشته بافتم. پسرم آرام کنارم خوابیده بود.
موهایم را رشته رشته بافتند و دیگر چیزی یادم نیست جز درد و خون. جشن ختنه سوران من.
مادرم گفت: “حوا درد و خون چند روز بیشتر نیست. درد اما بود. همیشه بود.
“حوا تو را نمی خواهم” به راحتی جرعه ای آب نوشیدن این را گفت.
یک سفر رفتم که ببینم کجا می روم. دریاچه و باد. به دفتر تاکسیرانی رفتم. کار نیمه وقت گرفتم. خیابان ها را نمی شناسم آنجا اما می دانم راه را پیدا می کنم. دوباره پیدا می شوم.
کم مانده است که بچه ها از مدرسه بیایند. کاری نمانده است. فردا می روم به جایی که کسی مرا نمی شناسد. که کسی با من کاری ندارد. این جا هزار دهان حرف مرا می زنند. پنجره را می بندم. غذا را گرم می کنم. صدای در می آید. می دانم بچه ها نیستند.
می پرسم کیست.
کسی جواب نمی دهد. زنجیر در را کمی باز می کنم.
در دالان ایستاده است.
“حوا بچه ها را کجا می بری؟”
“به راه خودمان می رویم”
زنجیر در را می بندم.
دوباره به در می کوبد. باز نمی کنم. صدای قدم هایش را می شنوم که دور می شود و من می مانم.
کوهی از نمک و پنجره و باد.
کینگستون ـ دسامبر ۲۰۱۴