این هفته چه فیلمی ببینیم؟

وقتی در رابطه با فیلمی اسم پولانسکی و یاسمینا رضا و جودی فوستر و کریستوف والتز و کیت وینسلت را یک جا می شنوی، مثل این است که عاشق شکلات باشی، و یکی یک قاشق با یک شیشه nutella بده دستت! یعنی تا همین حد خوشمزه و وسوسه انگیز.

امشب “Carnage” همین شیشه نوتلا ی من بود.

 باید صادقانه بگویم که اگر دنبال ماجرا، هیجان و یا حتی داستان هستید، این فیلم برای شما نیست و جز این که احساس کنید وقتتان را تلف کرده اید هیچ حس دیگری با تماشای این فیلم نخواهید کرد، چون این فیلم اصلا داستانی ندارد که بخواهید دنبال کنید! یک پسر بچه، پسر بچه دیگری را با چوب زده و حالا خانواده ها می خواهند مشکل را بین خودشان حل کنند. تمام فیلم در اتاق نشیمن یک خانه و بین دو زوج می گذرد.

ولی اگر کمترین علاقه ای به روابط انسانی و ضوابط اجتماعی دارید، حتما حتما حتما فیلم رو ببینید. مطمئن ام که لذت خواهید برد.

جودی فاستر و کیت وینسلت در نمایی از فیلم

 فیلم بر اساس نمایشنامه ای از یاسمینا رضا تهیه شده و دیدنش به گونه ای همین احساس را در آدم ایجاد می کند که انگار به تماشای یک نمایشنامه نشسته اید تا یک فیلم. دیدن فیلم برای کسانی که بچه دارند و یا چند سالی است که متاهل هستند به نوعی دیگر لذت دارد چون خیلی بیشتر با حرف هایی که زده می شود می توانند ارتباط برقرار کنند. مسائل مختلف اجتماعی که مطرح می شود واقعا جالب است و شخصیت ها دائم از قهرمان به ضد قهرمان (و بالعکس) تغییر می کنند. همه واقعی هستند و می توانید کاملا خودتان را در موقعیتشان قرار دهید. رفتار بین این چهار نفر و صحبت هایی که بینشان رد و بدل می شود خیلی از موضوعات اجتماعی را زیر ذره بین می گذارد مثل تربیت و بزرگ کردن بچه در دنیای مدرن امروزی، ازدواج و مشکلاتش، زنان در مقابل مردان و خیلی مسائل دیگر.

 با شروع فیلم، ما از دور شاهد دعوای دو پسر بچه هستیم که در آخر یکی با تکه چوبی آن یکی را مجروح می کند. صحنه بعدی در اتاقی است با حضور دو زوج که شکایت نامه ای را با توافق هم می نویسند درباره دعوای دو پسر بچه. یک زوج – نانسی و آلن – والدین پسری هستند که ضربه را وارد کرده، زوج دیگر- پنه لوپه و مایکل – والدین پسر مجروح هستند  که می شنویم ۲ دندان دائمی اش را از دست داده و صورتش هم زخمی شده.

بعد متوجه می شویم پنه لوپه و مایکل از نانسی و آلن که پسرشان آن بلا را سر فرزندشان آورده، دعوت کرده اند تا  به خانه شان آمده و درباره این اتفاق با هم صحبت کنند. دو خانواده خیلی محترم و متمدن کنار هم می نشینند، باهم آشنا می شوند و سعی می کنند خیلی منصفانه مشکل پیش آماده را حل و فصل کنند. ما هم تا اندازه ای با شخصیت هرکدام آشنا می شویم.

 پنه لوپه یک لیبرال است و کمی عصبی، از آن آدم هایی که از رفاهی که دارد شرمنده است چون در دنیا درد و گرسنگی و فقر وجود دارد، کتابی درباره دارفور نوشته و به شدت به وجدان اجتماعی عقیده دارد. در مقابل، شوهرش مایکل مردی آرام و راحت است که از رفاه و دنیای بی دردسرش لذت می برد و زندگی اش را می کند. آلن وکیلی زبردست است که تمام مدت با موبایلش مشغول صحبت است و وقتی هم که توجهش را به بقیه افراد حاضر در اتاق برمی گرداند، خیلی رک و راحت و متکبرانه هر چه به فکرش می رسد به آنها می گوید و باز هم در نقطه مقابل او همسرش نانسی، زنی اجتماعی و مودب که سعی می کند بی نزاکتی شوهرش را جبران کند.

 در طول فیلم دو زوج چند بار خداحافظی می کنند و هر بار چیزی پیش می آید که دوباره به اتاق برشان می گرداند و با گذشت زمان، گفت و گوی مودبانه و رفتار محترمانه شان از بین می رود و رفتارهای کودکانه و گاهی ناباورانه ازشان سر میزند و با این حال باز می توانیم درکشان کنیم. پدرهایی که لزومی نمی بینند جلسه بگذارند و رفتار بچه هایشان را تجزیه تحلیل کنند و فکر می کنند که دعوا کردن بخشی از زندگی هر پسر بچه یازده ساله ای است ولی شرایط اجتماعی حکم می کند که لباس مرتب بپوشند و بنشینند و سر تکان دهند و چند وقت یک بار هم جمله ای هوشمندانه بگویند. مادری که می داند پسرش کار بدی کرده، عذر خواهی می کند ولی تحمل شنیدن توهین ندارد و مادر دیگری که وظیفه اش می داند  به همه درس اصول اجتماعی بدهد. 

 دیدن پوست انداختن آدم ها زیر فشار، جالب و حیرت انگیز است و واقعی.

 مثلا نانسی را در نظر بگیرید که تمام مدت با ادب و احترام با میزبانشان صحبت می کند ولی وقتی پنه لوپه رفتار و شخصیت پسرش را زیر سئوال می برد، کنترلش را از دست می دهد و در مقابل تند صحبت می کند و بی احترامی می کند و یا خود پنه لوپه که مظهر یک فرد مبادی آداب و قانونمند است  ولی در مقابل بی نزاکتی آلن تقریبا دیوانه می شود و بعد مردها را داریم که چقدر خوب به تصویر کشیده شده اند. هرچه دارند رک به هم می گویند، کمی با هم خشن حرف می زنند، با معذبی سعی می کنند جانب زنشان را بگیرند و در آخر کنار هم می نشینند، لیوان مشروبشان را به دست می گیرند، اعتراف می کنند که بچه ها روح زندگی را از وجودشان مکیده اند و پیرشان کرده اند، زن ها را دست می اندازند و تفریح می کنند.

 درصحنه ای مایکل با عصبانیت می گوید :

” مواظب رفتارتان باشید. زنم من را شبیه لیبرال ها لباس می پوشاند و معرفی می کند ولی من یک حرامزاده بی اعصاب هستم. حواستان باشه!”

و آلن خیلی خونسرد می گه “همه ما همین هستیم”.

 و واقعیت هم همین است که شاید هیچ کدام نمی دانیم و تا در موقعیتش قرار نگیریم هم نخواهیم فهمید که چه چیزی باعث خواهد شد که کنترلمان را از دست دهیم و ارزش های اخلاقی را فراموش کنیم. نقطه ضعف مان خانواده مان باشد یا شغل یا مذهبمان، نتیجه یکی است: طبیعت واقعی مان زیر لایه های اجتماعی و فرهنگی بسیاری پنهان است و روزی شاید زیر فشار، این لایه ها کنار بروند و خود واقعی مان بیرون بیاید و شاید آن روز حتی خودمان را هم شوکه کند.

 

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.