شهروند ۱۲۳۲ ـ پنجشنبه ۴ جون ۲۰۰۹
ماریو بنهدتى شاعر عشق و سیاست
در اولین ساعات یکشنبه ۱۷ مى، ماریو بنهدتى کولهبار سنگین شعر و ادب آمریکاى لاتین را بر زمین گذاشت و از بینمان رفت. هشتاد و هشت سال ستایش زندگى و گذار از پیچ و خمهاى تاریخ پرحادثه آمریکاى لاتین از او محبوبى ساخته بود که عارف و عامى شیفتهاش بودند. او از سال ۱۹۴۵ که اولین کتاب شعرش را چاپ کرد تا چند ساعت پیش از مرگش که آخرین شعرش را سرود بیش از یکصد کتاب شعر، داستان، نمایشنامه، و مقاله منتشر کرد. اگرچه در دنیاى انگلیسى زبان آنچنان که باید شناختهشده نیست اما در ادبیات لاتین در کنار گارسیا مارکز و خورخه بورخس و خوزه مارتى از تاثیرگذارترین هنرمندان بهشمار مىآید.
مشهورترین کتابش «مونتهویدئویىها» را اغلب با «دوبلینىها»ى جیمز جویس مقایسه مىکنند. اغلب کاراکترهاى داستانهاى او کارمندان ادارى و مردم طبقه متوسط هستند. مثلا در مشهورترین داستانش «آتشبس» که به انگلیسى ترجمه شده است به روزهاى آخر کار یک کارمند میانسال در یک اداره مىپردازد که عاشق یک منشى جوان مىشود. فیلمى هم به همین نام بر اساس این کتاب ساخته شد که در سال ۱۹۷۴ نامزد اسکار شد. بنهدتى در چهارده سالگى درس و مدرسه را رها کرد تا در یک شرکت وارداتى کار کند. اما هیچگاه کتاب خواندن و بهخصوص نوشتن را کنار نگذاشت. دورانى که براى یک فرقه مذهبى کار مىکرد اگرچه تجربه دلچسبى برای ش نبود، اما باعث آشنایى او با لوز لوپز آلگره، عشق جاودانىاش شد که بعدتر با هم ازدواج کردند و تا همین یکى دوسال پیش که لوز از دنیا رفت در کنار هم زندگى کردند. باز در همین دوران است که با اشعار بالدومرو فرناندز آشنا مىشود که بهگفته خودش وضوح و سادگى اشعارش تاثیر پاکنشدنى بر کارهاى او گذاشت.
بنهدتى که خودش را «شاعرى که داستان کوتاه مىنویسد» معرفى مىکند در سال ۱۹۲۰ در مونتهویدئو، پایتخت اروگوئه در یک خانواده مهاجر ایتالیایى به دنیا آمد. و انگار که مهاجرت در خونش باشد تا همین چند سال پیش که به خاطر کهولت در شهر زادگاهش ساکن شد هر چند سال را در جایى گذراند. مهمترین این مهاجرتها بین سالهاى ۱۹۷۳ و ۱۹۸۵ بود که کشور اروگوئه مثل بسیارى دیگر کشورهاى آمریکاى لاتین آماده انقلاب بود و بههمین دلیل به دنبال یک کودتا به زیر سلطه دیکتاتورى نظامى فرو رفت. بنهدتى به ناچار به آرژانتین پناه برد، اما آنجا نزدیک بود به وسیله یک گروه شبهنظامى راستگرا بهقتل برسد و به همین دلیل به پرو پناه برد. این کشور هم بعد از شش ماه او را اخراج کرد تا اینکه بالاخره سر از کوبا در آورد و چندین سال در آن کشور اقامت کرد. با بهپایان رسیدن دیکتاتورى فرانکو در اسپانیا، بنهدتى سالهاى آخر تبعیدش را در این کشور گذراند. اگرچه او هیچگاه مستقیما در سیاست وارد نشد، اما گرایشش به جناح چپ، دفاع سرسختانهاش از انقلاب کوبا و مبارزه لجوجانهاش با دیکتاتورىهاى آمریکاى لاتین نامش را در کنار پرآوازهترین آزادىخواهان این دیار ثبت کرده است. در جایى به طنز مىگوید: «یک نویسنده براى عوض کردن شرایط [سیاسى ـ اجتماعى] کارهاى زیادى مىتواند بکند، اما تا آنجا که من مىدانم هیچ دیکتاتورىاى تا کنون با سرودن یک غزل سرنگون نشده است.» بنهدتى از حامیان اصلى «خانه [قاره] آمریکا» (Casa de las Americas) بود که سهم بزرگى در پیشبرد ادبیات آمریکاى لاتین داشته است.
با این حال به رغم مبارزه لجوجانهاش با دیکتاتورىهاى آمریکاى لاتین و حضورش در کنار جنبشهاى چپگرا، نام ماریو بنهدتى بیشتر با شعرهاى عاشقانهاش گره خورده است. براى من آنچه بیش از همه جذاب است حضور عرفان خاص آمریکاى لاتین در این شعرها است که بنمایه همه کارهایى است که از او مىشناسم. اولبار که شعرهاى او را خواندم همین شباهت بىنظیرى که بین عرفان ایرانى و نوع لاتین آن کشف کردم مرا شیفته او کرد. شناخت ریشههاى مشترک این دو پدیده هنوز هم براى من موضوع جذابى است. مشابه دیدگاه مثبت و زندگىخواه و شخصیت مغرور او را در بسیارى اشعار کلاسیک عرفانى ایران مىتوان پیدا کرد. در آخرین شعرى که در بستر مرگ براى منشىاش دیکته کرد مىگوید:
زندگىام سراسر خنده بود
هنرم را پردهاى کردم
تا کسى نبیندش
پیرى جان دوباره به من بخشید
همچون سفالى که قهوهاى شفافش
هیچگاه از تنم شسته نشد
بگذار بگویند
تا آخرین بازدم
زندگى با او ماند
در این شعر، انگار که ساعت مرگش را مىداند در آخرین لحظات همان معنایى را بازگو کرده است که چندین سال پیش در «شاید … باید» بیان کرده بود:
مرا اما
زندگىاى باید
که تا دم مرگ زنده باشد
شعر بنهدتى ساختارى سهل و ممتنع دارد. او در چارچوب ابیاتى کوتاه ـ که گاه به هایکوهاى ژاپنى نزدیک مىشود ـ و کلماتى ساده مفاهیمى سنگین و نامعمول را بیان مىکند. عرفان بنهدتى نه عرفانى توسرىخور و تسلیم بلکه سربلند و مغرور و گاهى حتا پرخاشگر است. در «نیمه تاریک قلب» از معشوقى که او را تنها گذاشته مىپرسد:
چرا خواستى چنین فقیر بمانى
وقتى مرا چنین غنى رها کردى؟
این غنا مرا یاد غرور بىانتهاى مولوى مىاندازد وقتى مىگوید:
پیش از آن کاندر جهان باغ مى و انگور بود
از شراب لایزالى جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جار اناالحق مىزدیم
پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود
و باز در همان شعر «شاید … باید» هرآنچه زندگى بىروح روزمره را تعریف مىکند به دور مىریزد و درعوض زندگى متفاوتى را تعریف مىکند که مشابهاش را تنها در «انسانم آرزوست» مولوى مىبینیم:
آرزویى چنین شیرین
چنین براق، چنین غمگین
سوگندى چنین بىرنگ
مرا نشاید
در «تاکتیک و استراتژى» که از مشهورترین شعرهایش است با قرار دادن یک تاکتیک فعال در برابر یک استراتژى منفعل تناقضى آشکار اما زیبا را ایجاد مىکند. این تصاویر متناقض از زیباترین المانهاى شعر ماریو بنهدتى است، مثل مصرع آغازین «چهره تو»:
خلوت تنهایى من چه پر ازدحام است
که در آن از همان آغاز با کنار هم گذاشتن «خلوت تنهایى» و «ازدحام» تصویر متناقضى را ارائه مىدهد که خواننده را تا به آخر به دنبال خود مىکشاند.
چند سال پیش در سفرى که به آرژانتین کردم یکى از هدفهایم ملاقات با بنهدتى بود که یکى دو روز پیش از قرارمان به دلیل بیمارى او به هم خورد. یک سال پیش باز قصد داشتم براى دیدنش به آرژانتین و از آنجا به اروگوئه بروم و با اینکه به وسیله دوست مشترکى قرار ملاقات را هم گذاشتم باز مجبور شدم سفر را به تاخیر بیندازم تا به امروز که او سفر بىبازگشتش را شروع کرد و مرا به سرزنش خودم واداشت. اما آنچه براى من و بسیارى دیگر از دوستدارانش برجا گذاشت الگوى زیبایى از ستایش هستى و عشق به زندگى و واپس زدن مرگ است. بنهدتى در میان ازدحام هزاران نفر از دوستدارانش در کنار همسرش به خاک سپرده شد. روحش شاد باد.
چهره تو
ماریو بنهدتى
خلوت تنهایى من چه پر ازدحام است
از دلتنگىها
و از چهره تو
از بدرودهاى روزهاى دور
و بوسههاى سلام
از رفتن و جا ماندن
خلوت تنهایی من چنان شلوغ است که مىتوانم مثل بایگانى ادارهها طبقهبندىاش کنم
از روى شکل، رنگ، و سوگند
از روى طعم، عاطفه، عادت
از بودن با نبودن تو دیگر برخود نمىلرزم
که چهره تو مانده تا یارىام کند
من پر از سایههاى شبم و هوس
پر از خنده و یک طلسم
طلسم چهره تو
مىخواهم با تو تنها باشم
اما چهره تو رو برمىگرداند
چشمان عشق، دیگر نه عاشق
مانند آبى به دنبال تشنگىاش،
بىماندن، بىپایان
روزهاى مرا خاموش مىکنند
دیوارها مىروند
شب مىماند
دلتنگى مىرود
هیچچیز نمىماند
چهره توى من چشمانش را مىبندد
چه تنهایى غریبى
نیمه تاریک قلب
ماریو بنهدتى
و قلب مرا شکست
و هم از این رو به آن زندگى بخشید
تو هرگز نخواهى فهمید نازنین
چگونه مىتوانم آنچه را به من بخشیدى باز پس دهم
تو بر نیمه تاریک قلب من نور پاشیدى
چرا خواستى چنین فقیر بمانى
وقتى مرا چنین غنى رها کردى؟
گریستن
ماریو بنهدتى
قلب آدمى را گریستن
سیل اشک را گریستن
بر در و دروازه گریستن
این اشکهاى خوب
این اشکهاى شور
هر سد و هر بند ریزاندن، گریستن
روح در اشک خیساندن، گریستن
شهر در سیلاب شستن، گریستن
گریختن از گریستن، گریستن
رسم مردمان آموختن، گریستن
در جشن و در سرور خندیدن، گریستن
آفریقا را سراسر درنوردیدن، گریستن
گریستن،
مثل بوف یا تمساح
(مىگویند اشک تمساح و بوف همیشگى است)
تمام همه را هرجا گریستن
با دست و دماغ و دل گریستن
گریستن از لذت، از عشق، نفرت
مثل یک بازیگر برصحنه گریستن
گریستن در بىخوابى
همه روز
هرروز
تاکتیک و استراتژى
ماریو بنهدتى
تاکتیک من نگریستن در چشمان توست
تا تو را بیاموزم
و آنگونه با تو بیامیزم که هستى
تاکتیک من
سخن گفتن با توست
و گوشدادن به حرفهایت
تا از کلمات
پلى بسازم فروناریختنى
تاکتیک من
ماندن در خاطرات توست
نمىدانم چطور
یا به چه بهانه
اما زیستن در توست
تاکتیک من
یکرنگى است
همانگونه که تو هستى
و تظاهر نکردن
تا میان ما
نه پردهاى بماند و نه درهاى
استراتژى من اما
عمیقتر
و بااینحال سادهتر از این حرفهاست
استراتژى من
این است که
روزى …
… یکى از همین روزها
نمىدانم کى یا چگونه
بلاخره
تو مرا خواهى خواست