شهروند ۱۱۸۴
رفتم بهار بچینم

دور تا دور باغ

حصار بود در حصار

رفتم پرنده ببینم

قفس بود در قفس

گفتم دمی با تو نشینم

دیوار بود در دیوار.

چشمم به آینه افتاد

غبارش گرفته بود

رفتم نازش کنم

تا از دل اش درآورم

خطی عمیق اریب خورده بود

بر پیشانیش

ترش کرده بود

بوسیدمش به رسم آشتی.

خندید و گفت: ـ فلانی داری پیر میشوی ـ

نشنیده گرفتم

گویی که گوش فلک سنگین

لبخند زدم.


رفتم کنار پنجره

لبخند زنم بر آسمان

به کبوتر به آفتاب

سگرمه های آسمان

گره خورده بود به قاب پنجره

پرنده کوچ کرده بود

خبری هم ز آفتاب نبود.

کوچه، خیابان و پنجره

دیوار و در

حتی گلیم و ساعت دیواری

بعضی غریب را “روایی” وار

در من زمزمه می کردند . . .

دلی دیرم که درمونش تویی تو

تموم دین و ایمونش تویی تو

روایی خونمش دیونه تر بو

لبون شاد و خندونش تویی تو


*روایی یا روایی خوانی، خواندن آوازها و زمزمه های غمگنانه است و با روایاتی که از بزرگانی چون استاد همامی، دکتر شمیسا، دکتر کدکنی شده، بعدها به رباعی تبدیل شده است.