می‌خواستم ترانه‌ای بنویسم و آهنگی بسازم که به هیچ چیز شبیه نباشد و تا آن زمان هیچ کس نشنیده باشد. برای همین منظور، ادبیات و آموزه‌های آن که چون سایه در ضمیر آگاه و ناخودآگاه من بود، شالوده‌ی محکمی برای ساختار در برابرم قرار می داد

«باب دیلن» ترانه‌سرای برجسته، در متن سخنرانی که به مناسبت دریافت جایزه نوبل ادبیات به سوئد فرستاد، نوشت همه اهمیت ترانه در این است که در شنونده تاثیر بگذارد.

بنیاد نوبل دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۶، متن کامل سخنرانی «باب دیلن»، ترانه‌سرا و خواننده شاخص آمریکایی را منتشر کرد. آقای «دیلن»، ۷۶ ساله، که برای دریافت جایزه نوبل ادبیات از حضور در استکهلم امتناع ورزیده بود، در سخنرانی خود نوشت: «اگر ترانه شما را برمی‌انگیزد، همه اهمیت آن در همین است.»

سخنرانی ۴ هزار کلمه‌ای باب «دیلن»، ۲۷ دقیقه طول می‌کشد و در حاشیه آن،‌ نوای پیانوی سبک «جاز» به گوش می‌رسد. «ترویس اندروز» نویسنده «واشنگتن پست» سخنرانی باب «دیلن» را، رساله‌ای در تشریح نفوذ کلام و موسیقی «دیلن» توصیف کرد. باب «دیلن» در آغاز سخنرانی می‌نویسد: «وقتی جایزه نوبل ادبیات را دریافت کردم، ابتدا در شگفت شدم که چگونه ترانه‌های من به ادبیات مربوط می‌شوند. حالا می‌خواهم این ارتباط را توضیح دهم و به یقین، توضیح من، پرپیچ‌وخم خواهد بود،‌ اما امیدوارم آنچه خواهم گفت، با‌ارزش و مفید باشد.»

در این سخنرانی، که ترکیبی از جملات مستقیم و صریح و عبارات مبهم است، «دیلن» خود را وام‌دار «بادی هالی»* یکی از پدران «راک اند رول» می‌داند که در ۲۲ سالگی، هنگامی که «دیلن» ۱۸ سال داشت، از جهان رفت. «دیلن» همچنین به تشریح منابع الهام خود می‌پردازد، از کتاب «موبی دیک» اثر «هرمان مل‌ویل» گرفته، تا بانجوی «چارلی پول»، هنرمند موسیقی «کانتری»، و در ضمن، برخی از ترانه‌های داستانی خود را یادآور می‌شود.

«دیلن» در پیام فروتنانه خود برای بنیاد نوبل، هر چند خود را با «ویلیام شکسپیر» مقایسه می‌کند، ولی تاکید می‌کند که خود را لایق جایزه «نوبل» نمی‌داند.

در این مراسم، «پتی اسمیت» ترانه‌سرا و خواننده هم‌نسل «دیلن»، اجرائی بی‌نقص از ترانه مشهور «باران سختی خواهد بارید» Hard A Rain’s a-Gonna Fall  را اجرا کرد.

متن پیاده شده از سخنرانی «باب دیلن»

زمانی که از دریافت جایزه‌ی نوبل ادبیات باخبر شدم، شگفتی‌ام این بود که چگونه ترانه‌های من با ادبیات پیوند خورده‌اند. بسیار کوشیدم که با نگاهی به بازتاب ادبیات در ترانه‌هایم، نقطه‌ی تلاقی‌شان را بیابم. اکنون تلاش می‌کنم برآمد بررسی‌هایم را برای‌تان توضیح دهم. به‌احتمال زیاد توضیح من به چهارراهی خواهد رسید که محل تقاطع آهنگ‌های من است با ادبیات. امیدوارم آنچه برای‌تان شرح می‌دهم، ضمن باارزش‌بودن‌، مفید هم باشد.

اگر بخواهم ساعت زمان را به عقب برگردانم تا به سپیده‌دم این تلاقی برسم، به گمان‌ام باید از “بادی هالی” شروع کنم. هنگامی که بادی تسلیم مرگ شد، من هیجده ساله بودم و او بیست و دو ساله. از نخستین باری که صدای او را شنیدم، احساس کردم میان من و او شباهت‌هایی هست، احساس کردم پیوند ژرفی میان ما هست؛ انگار او برادر بزرگ‌ام بود. حتا گاه فکر می‌کردم شبیه او هستم. بادی همان موسیقی که من دوست داشتم را اجرا می‌کرد؛ – نوعی موسیقی که من با آن بزرگ شده بودم: موسیقی کانتری، راک اند رول، بلوز و آهنگ‌های ملودیک و ریتمیک. او سه شاخه‌ی متفاوت موسیقی را در هم آمیخته بود تا ژانر جدیدی پدید آورد. او مُهرش را بر تولیدات موسیقیایی خویش زده است. ترانه هم سروده است؛ ترانه‌هایی که ملودی بسیار زیبا و جذابی دارند. ترانه‌هایی که به شدت خیال برانگیز هستند. علاوه بر نوازندگی و ترانه‌سرایی، خواننده‌ی خوش ذوق و خوش صدایی بود. آوازهایش تک صدایی نبودند. کهن‌الگوی موسیقی عصر خویش بود. همه‌ی آنچه من نبودم و می‌خواستم بشوم در او جمع بود. تنها یک مرتبه آن هم چند روز پیش از مرگش او را دیدم. برای دیدنش  صدها کیلومتر ‌پیمودم و پشیمان نیستم.

بادی هالی

توانا بود و می‌توانست مخاطب را زیر تاثیر قرار دهد، با او دو متر فاصله داشتم، سحرانگیز بود. چهره اش را به دقت نگاه کردم، به دستان‌اش نگریستم، به شیوه ای که پاهایش را بر زمین می‌کوبید، دقت کردم، به عینک بزرگ سیاهی که بر چشم داشت نگاه کردم؛ به چشمانی که پشت آن عینک پنهان بود، شیوه ی گیتار ‌گرفتنش را نگاه کردم، ایستادنش را، به کت و شلوار خوش دوختی که تنش بود. از همان فاصله‌ی اندک، همه‌ی حرکت‌ها، کردار و رفتارش را زیر نظر داشتم. پیرتر از ۲۲ سال به نظر می‌آمد. در او چیزی بود که جاودانه می‌نمود و احساس باورمندی در من زنده می‌کرد. ناگهان رویدادی بی‌نظیر رخ داد. نگاهم کرد؛ درست در چشمانم، چیزی در من جاری کرد. چیزی که همچنان نمی‌دانم چیست. چیزی که همه‌ی وجودم را به لرزه انداخت.

فکر می‌کنم یک یا دو روز بعد از سقوط هواپیمای او بود. کسی، کسی که تا آن روز هرگز ندیده بودم، صفحه ی «لید بلی» را برایم آورد که آهنگ «کشتزار پنبه» در آن بود. این صفحه زندگی مرا بی درنگ دیگرگون کرد. به دنیایی بردم که برایم ناشناخته بود. انگار انفجاری رخ داده باشد. گویی در تاریکی محض گام می‌زدم و به ناگاه سیاهی از بین رفته باشد. انگار کسی بر شانه‌هایم دست گذاشته باشد و وادارم کرده باشد که صفحه «کشتزار پنبه» را صدها بار گوش کنم.

روی برچسبی نام هنرمندانی نوشته بود که در کتابچه تبلیغاتی، در موردشان تبلیغ شده بود؛ هنرمندان دیگری که هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناختم؛ سانی تری، براونی مک‌گی، جین ریچی و گروه شهر گم‌شده. هرگز آواز هیچ‌یک را نشنیده بودم، ولی گمان می‌کردم که همه‌ی آنها با لید بالی همراه هستند و به همین دلیل هم باید خوب باشند. بنابراین می‌بایست آوازشان را می‌شنیدم. می‌بایست همه‌ی آنها را می‌شناختم و درمی‌یافتم کدام ژانر موسیقی را کار می‌کنند. تا آن روز شیفته‌ی نوع موسیقی ای بودم که با آن بزرگ شده بودم، اما انگار در همان لحظه، همه‌ی گذشته برایم گم و گور شد. دیگر هیچ‌گاه به آن فکر نکردم. زمان درازی از آن روزگار می‌گذرد.

تا آن روز در خانه‌ی پدری زندگی می‌کردم، اما برای جدا شدن و زندگی مستقل درنگ جایز نبود. باید آن موسیقی را می‌آموختم و کسانی را که نوازنده‌ی آن بودند می‌شناختم. سرانجام خانه‌ را ترک کردم و آموختم آهنگ‌های هنرمندان ناشناخته را بنوازم. این موسیقی با آنچه از شبکه‌های رادیویی به طور مدام پخش می‌شد و من هم گوش می‌کردم متفاوت بود. این موسیقی هم زنده‌تر بود و هم حقیقی‌تر: بخش زنده و حقیقی زندگی بود. در موسیقی رادیویی، هنرمند می‌بایست بی آن که بداند مردم جهان چگونه زندگی می‌کنند نقش قمارباز را بازی کند؛ تاس را بریزد یا ورق بازی را بیندازد. همه چیز بازی است و هنرمند بازیگر. تنها کاری که می‌بایست انجام دهد؛ شناخت موسیقی و نواختن ملودی‌ به بهترین وجه است. شماری از این آهنگ و ترانه‌ها بسیار ساده و آسان بودند و برخی دشوار. من احساس بسیار نزدیکی با موسیقی قدیمی و بلوز محلی داشتم. موسیقی های دیگر را باید از بیخ و بن می‌شناختم و می‌آموختم. تا آن هنگام، برای گروه های کوچکی ساز می‌زدم؛ گاهی چهار یا پنج نفر در اتاق کوچکی یا گوشه‌ی خیابان. می‌بایست آگاهی گسترده‌ای داشت تا نکته سنج باشی و بدانی کِی و کجا باید آواز خواند و ساز نواخت. برخی از آوازها بسیار احساساتی بودند و شماری را  هم می‌بایست با فریاد خواند تا شنیده شوند.

با گوش دادن به موسیقی هنرمندان پیشکسوت و آهنگ و آواز خود را خواندن، هنرمند واقعی به ناگزیر گزینه‌ی موسیقی بومی را انتخاب می‌کند. با این انتخاب، موسیقی را درونی خود می‌کند، موسیقی بلوز یا موسیقی ضربی را می‌نوازد، موسیقی کارگری را اجرا می‌کند، موسیقی جادوگران و ملاحان جورجیا را می‌نوازد، ترانه‌های آپالاچی ها و کابوی‌ها را زمزمه‌ و اجرا می‌کند. تا همه‌ی نکات ظریف را گوش ‌کند و جزئیات را بیا‌موزد.

همه داستان را می‌دانیم؛ تپانچه را بیرون می‌آوری و توی جیب پشتت  می‌تپونی. راهت رو شلاقی توی ترافیک باز می کنی، و در تاریکی مطلق بل بل می کنی، می دونی که استگر لی مرد بدیه و فرانکی دختر خوبیه. می‌دونی که واشنگتن شهری بورژوائیه  و صدای پر و پیمون جان روِلیتور راهم شنیدی و به گِل نشستن کشتی تایتانیک در مرداب انتهای نهر را هم دیدی. و با دزد وحشی ایرلندی و پسرک جانور‌صفت استعمارگر دوستی. صدای آرام و گاه خاموش قصه‌ی غصه‌هایی که با ضربان قلب نواخته می‌شند رو شنیدی. دیدی که لُرد دونالد شهوت‌باز با چاقو به همسرش یورش برده و شماری از دوستات تو کفن پیچیده شدن.

همه‌ی اندوه آهنگ‌های بومی را با خود داشتم. بیان و لفاظی‌اش را هم می‌شناختم. هیچ یک در من اثر نکرد ـ دستگاه‌ها، تکنیک، رازهای پنهان و اسرار ـ با این‌وجود، راه‌های متروکی که در سفر پیموده بودم را هم می‌شناختم. می‌توانستم همه‌ی آنها را در هم بیامیزم و در روزها جاری کنم. آن‌گاه که نوشتن ترانه‌هایم را شروع کردم، واژه‌های عامیانه، تنها واژه‌هایی بودند که می‌دانستم، با همان‌ها شروع کردم.

غیر این‌ها، چیز دیگری هم داشتم. در همان حال که  شناخت و دیدگاه آگاهانه ای از دنیا داشتم، از اصول و حساسیت خوبی هم بهره مند بودم. اصول و حساسیتی که مدتی دست از سرم برنمی‌‌داشتند. آموخته‌هایم را در دوران دبیرستان آموختم. دون کیشوت، ایوانهو، رابینسون کروزئه، سفرهای گالیور، داستان دو شهر و … با چراغ ادبیات راه زندگی بهتر شناخته می‌شود. ادبیات شمعی در دست دارد که ذات انسان را از نهانگاه به میدان می‌آورد و مقیاسی برای سنجش پدیده‌های پیرامونی می‌شود. همه‌ی این آموزه‌ها زمانی که ترانه و موسیقی می‌نوشتم، مرا همراهی کردند. آنچه از این کتاب‌ها آموخته بودم، به نوعی به هنگام سرودن ترانه، در کنارم بودند؛ آگاهانه یا ناآگاهانه. می‌خواستم ترانه‌ای بنویسم و آهنگی بسازم که به هیچ چیز شبیه نباشد و تا آن زمان هیچ کس نشنیده باشد. برای همین منظور، ادبیات و آموزه‌های آن که چون سایه در ضمیر آگاه و ناخودآگاه من بود، شالوده‌ی محکمی برای ساختار در برابرم قرار می داد.

کتاب‌های ویژه ای که از زمان خواندن‌شان تا کنون بر من اثر عمیق نهاده اند را می‌خواهم برای‌تان توضیح دهم. سه کتاب؛ موبی‌دیک، در جبهه‌ی غرب خبری نیست و ادیسه.

***

موبی دیک (وال سپید)، کتابی است بسیار جذاب. کتابی که سرشار است از صحنه‌های دراماتیک و دیالوگ های ‌های نمایشی. کتاب به گونه‌ای است که توجه خواننده را می خواهد. پیرنگ کتاب بی‌پرده و ساده است. کاپیتان رازآمیز؛ اهب که فرماندهی کشتی پکوئود را بر عهده دارد خودخواه است و بسیار وسواسی. او که در یکی از سفرهای پیشین پایش توسط موبی دیک قطع شده است، به قصد انتقام، کشتی را در جهتی حرکت می‌دهد که گمان می‌کند موبی دیک آنجاست. تعقیب و گریز موبی دیک از سواحل اقیانوس اتلانتیک در شاخ آفریقا شروع می‌شود و تا اقیانوس هند ادامه می‌یابد. او وال سپید (نهنگ) را در هر دو سوی زمین تعقیب می‌کند. انگار هدفش انتزاعی است؛ هیچ‌چیز دقیق و قطعی وجود ندارد. او وال را امپراتور نام داده است و او را تجسم شر و پلشتی می‌داند. اهب همسر و فرزندش را در محل سکونت‌‌شان نان‌تاکت، جای گذاشته، اما هماره به یاد آن‌ها است. پیش‌بینی آنچه رخ خواهد داد دشوار نیست.

خدمه کشتی از مردان ملیت‌ها و نژادهای گوناگونی تشکیل شده اند. قرار بر این است که هر کدام وال را ببیند، جایزه‌ای که سکه‌ی طلا است دریافت کند. سکه‌ای نماد بروج فلکی، تمثیل مذهبی و کلیشه‌های مرسوم. اهب در راه با کشتی‌های شکار نهنگ روبرو می‌شود و از ناخداهایشان  درباره ی موبی دیک پرس و جو می‌کند؛ آیا چنین نهنگی را دیده‌اند؟ پیامبر مجنونی به نام گابریل در یکی از کشتی‌ها هست که سرنوشت دردآور اهب را پیش‌بینی می‌کند. او می‌گوید: موبی تجسم خدایی است به نام «شاکر» و هر نوع برخورد با او منجر به فاجعه خواهد شد. او در ادامه پیش‌بینی خود به اهب می‌گوید: “ناخدا بومر هم یکی از دستان خود را در مبارزه با موبی از دست داد، ولی او درد و رنج قطع دست را تحمل کرد و خوشحال که زنده مانده است. او نمی‌تواند میل جنون‌آسای اهب برای کشتن نهنگ را درک کند.

کتاب موبی دیک، نشان می‌دهد که آدمیان چگونه در مورد تجربه‌ای یکسان، واکنش‌های متفاوت نشان می‌دهند. بخش زیادی از تورات، تمثیل‌های انجیل؛ گابریل (جبرئیل)، راحل، یربعام، بیلداه و الیاس شاهد این مدعا هستند. برخی از بت‌ها چنین نامیده می‌شوند: تاشتیگو، فلاسک، داگو، فلیس، استارباک، استاب، تاکستان مارتا. این نام‌ها همه در لیست ادیان موجود و مقدس هستند. بت‌ها نماد دعا و ثنای‌اند. برخی بت می‌پرستند و شماری هم خدای چوبی می‌ستایند و کسان دیگر آتش. پیکودوس هم نام‌ یکی از قبیله‌های بومی آمریکایی است.

موبی دیک داستان سفری دریایی است. یکی از مردان سوار بر کشتی که راوی داستان هم هست می‌گوید: “مرا اسماعیل صدا بزنید.” برخی همکاران از او می‌پرسند که اهل کجا است می گوید: ” اهل جایی هستم که در نقشه پیدا شدنی نیست. مکان‌های حقیقی هیچوقت در نقشه پیدا نمی‌شوند.” استاب به هیچ‌چیز اهمیت نمی دهد و می‌گوید، همه‌چیز از پیش تعیین شده و رقم خورده است. اسماعیل همه‌ی عمر در کشتی کار کرده است. او کشتی‌ها را هاروارد و ییل خویش می نامد و از همه دوری می‌کند.

توفان شدیدی، پکوئود را در می‌نوردد. کاپیتان اهب توفان را به فال نیک می‌گیرد. استارباک آن را نشانه خوبی نمی‌داند و به فکر کشتن اهب می افتد. توفان که آرام می گیرد، یکی از خدمه‌ از دکل سقوط می‌کند و غرق می‌شود. با کشته شدن خدمه، می‌توان پیش‌بینی کرد که چه پیش خواهد آمد. کشیش صلح‌جوی فرقه ی کواکر که در واقع تاجری است تشنه ی خون، به فلاسک می‌گوید: “کسانی که آسیب می‌بینند به خدا نزدیک می‌شوند و دیگران راه به دوزخ  و زندگی تلخ امروز می‌برند.”

همه چیز در هم آمیخته است. اسطوره‌؛ کتاب مقدس یهودی‌ها و مسیحی‌ها، اسطوره‌های هندی، افسانه‌های بریتانیایی، جورج مقدس، پرساوش، هرکول و … اینها همه صیادان نهنگ‌اند. اسطوره‌شناسی یونانی هم گاه راهبرمان می‌شود به کسب و کار صید نهنگ و قصابی او. در این کتاب جزییات بسیاری هست: شناخت مکانها، و روغن نهنگ، که در تاجگذاری پادشاهان به کار می رود، نقش اشراف زادگان در تجارت نهنگ… روغن نهنگ برای ماساژ پادشاهان. تاریخچه نهنگ، فورنولوژی، فلسفه کلاسیک، نظریه‌های نیمه علمی، توجیه تبعیض و … همه‌ی پدیده‌ها در هم آمیخته می‌شوند و هیچ یک به‌واقع خردورزانه نیست: دانا، نادان، توهم پیگرد، تعقیب مرگ، نهنگ بزرگ سفید، سفید مانند خرس قطبی، سفید مانند انسان سفیدپوست، امپراتور، نجیب‌زاده، تجسم شر و کینه جویی. ناخدای مجنون که سال‌ها پیش پای خود را از دست داده است، اکنون با چاقویی به جنگ نهنگ می رود.

تنها شاهد لایه سطحی اشیاء پیرامون خود هستیم. بنابراین تفسیر و تأویل ما هم ریشه در آنچه می بینیم دارد. ملوان‌ها دور عرشه می‌گردند و به آوای پری ‌دریایی گوش می‌کنند و کوسه‌ها و کرکس های دریایی هم کشتی را تعقیب می‌کنند. خوانش ذهن و صورت کسان مانند خوانش خویش است و موجب خواندن کتاب می‌شود. حالا سیمایی مقابل ما است. می‌خواهم آن را در برابر تو بگذارم. اگر می‌توانی بخوانش.

تاشتیگو می‌گوید؛ او مرده و دیگر بار زاده شده است. پس این روزها هدیه ای به اوست. مسیح او را نجات نداده، بل به دست انسانی همنوع و غیرمسیحی نجات یافته است. او رستاخیز را به سخره می گیرد.

هنگام که استارباک از اهب می‌خواهد که گذشته را به دیروز واگذارد، ناخدا عصبانی شده و ناگهان به عقب برمی‌گردد: “با من کفرآمیز حرف نزن، حتا خورشید را هم خواهم بلعید اگر به من اهانت کند”. اهب خود نیز در گفتار شاعری است توانا. می‌‌گوید: “راه پایدار هدف‌هایم از ریل آهن ساخته شده، ریلی که شیار جانم شده است .” یا در جای دیگر می‌گوید: “همه‌ی اشیاء پیرامون ما قابل دید هستند، اما با ماسکی ساختگی”.  در شعر بودن‌ این نقل‌قول‌ها تردید نیست.

سرانجام، اهب، نهنگ را می‌بیند و نیزه‌ و زوبین‌ها به سویش پرتاب می‌شوند. قایق ها را به آب می اندازند. زوبین اهب خونین است. نهنگ به قایق او حمله‌ور می‌شود و نابودش می‌کند. روز بعد، دیگر بار نهنگ را می‌بیند. باز قایق ها را به آب می اندازند. نهنگ دیگر بار به قایق اهب یورش می‌برد. روز سوم، قایق دیگری وارد معرکه می‌شود. باز تمثیل‌های بیشتر دینی. اهب از عرشه بالا می ‌رود. نهنگ حمله‌هایش را شدت می بخشد و کشتی پکوئود را غرق می‌کند. اهب در کلاف زوبین‌های در هم تنیده گرفتار می‌شود و اهب از کشتی بیرون پرت شده و در گورآب اسیر می شود.

اسماعیل زنده می‌ماند، و روی تابوتی چوبی در آب شناور است. انگار همه‌ی رمان، قصه‌ی او است. این موضوع و آنچه پیرامون آن رخ داده است، در چند ترانه و آواز من آمده است.

بخش دوم و پایانی هفته آینده

توضیح مترجم:

*چارلز هاردین هالیCharles Hardin Holley  زاده ۱۹۳۶ – درگذشته ۱۹۵۹ معروف به بادی هالی نوازنده و خواننده آمریکایی و از بنیان‌گذاران سبک موسیقی «راک اند رول» بود.

منبع:

https://www.nobelprize.org/nobel_prizes/literature/laureates/2016/dylan-lecture.html