شماره ۱۲۱۹ ـ پنجشنبه ۵ مارچ ۲۰۰۹
مدتها بود که با چشم سوم نگاهت میکردم؛ چشمی بیاعتماد، صمیمیترین دوستم بودی و در جریان تمام کارهای روزمرهام مو به مو قرار میگرفتی. مشورت با تو لذت بزرگی بود که از آن بهره میبردم، اما افسوس که روزی با یک حرکت اشتباهت احساس بدی به من رو کرد. از آن پس خیلی حرفها را از گفتههایم حذف و با دقت نگاهت کردم. ارتباطمان ترک خورد. در چالش بدی قرار گرفته بودم، از اینکه میدیدم به صداقتم لگد خورده، احساس خواری میکردم. تو گونهای رفتار میکردی که گوئی هیچچیز رخ نداده، اما خیلی زود فهمیدی که من تغییر کردهام، درحالی که باهم حرف میزدیم کنارت نبودم. ذهنم را نمیتوانستم متمرکز تو کنم، چرا که از تو بریده بودم. پس از چندین ماه، دیگر در محکمه قلبم محکوم شدی و بعد از مدتی از تو کناره گرفتم. این وضعیت برای خانوادهام عجیب بود. آنها که در جریان هیچچیز نبودند مرا به باد سئوالات مختلف گرفتند ،اما پاسخی دریافت نکردند. نمیخواستم تو را در فکر احدی بیارزش کنم. از آن به بعد قسمت بدی از زندگیم شروع شد. من با از دست دادن تو خلاء بزرگی داشتم که با کار و روابط دیگر پر نمیشد.
حالت بدی در وجودم مانده بود. نتیجه سالها یکرنگی را به تلخی گرفته بودم. همه جا پر از خاطره ی تو بود و دیوارهای اتاقم پر از عکسهای ما. پاک کردن همه آنها کار راحتی نبود. تو در جایی مهمتر از آلبوم و دیوار نقش داشتی. تو در ذهن من شکل گرفته بودی. چگونه میخواستم آن را پاک کنم و چگونه میتوانستم؟…
یک سال بعد در یکی از روزهای نوروزی به دیدارم آمدی. وقتی وارد شدی قلبم از جا کنده شد، اما در ظاهر خیلی عادی برخورد کردم. از همه جا سخن گفتیم، اما هردو میدانستیم دیگرچیزی برای هم نداریم. به دیوارهای خالی نگاهی کردی و رفتی. آن زمان فهمیدم که در این یک سال بیهوده خود را آزار میدادم . تو بیارزشتر از آن بودی که من برای از دست دادنت آن همه فشار روحی را تحمل کردم. این بار تو را به عنوان یک انسان معمولی نگاه کرده بودم نه با شور و حال دوستی و رفاقت و دریافتم تو صداقت لازم را به عنوان یک دوست نداری. آنچه در طول یکسال از دست داده بودم زمان بود. در واقع من یکسال درگذشته مانده بودم. همه جا به این فکر کرده بودم که با تو هستم در هر خیابانی جای تو را در کنارم خالی دیده بودم در هر انتخابی به دنبال نظر تو در ذهنم گشته و در حقیقت من آینده را درگذشته باخته بودم و پس از یکسال بیدار شدم. در ابتدا در قلبم تو را بخشیدم چرا که میخواستم ذهنم را جلا دهم. تو را بخشیدم به خاطر خودم نه به خاطر تو.
هرگز نتوانستم نادرستی تو را فراموش کنم و هرگز نتوانستم دوباره به دیدارت راضی شوم، اما با بخشیدن تو در قلبم رنجهایی را که در وجودم بود التیام دادم. بخشیدن هیچ نیرویی نمیخواهد فقط شجاعت میطلبد.
بخشش تسلیم شدن نیست، بلکه تصمیم آگاهانهای است که به رنجیدگی خیال پایان میدهد و به انسان کمک میکند تا در زندگی راحتتر پیش برود، در نتیجه هیچکس بیشتر از آنکه میبخشد از این کار سود نمیبرد. به هر شکل پس از آن من به زندگی عادی برگشتم. گرچه آموختم که به کسی راحت اعتماد نکنم و گرچه دیگر دوست صمیمی اختیار نکردم، اما توانستم از آن احساس تنفر و رنجیدگی خارج شوم و گاه فکر میکنم اگر تو یکرنگ بودی امروز من دوستان زیادی داشتم. امیدوارم هرجا که هستی شاد و سلامت باشی و بدانی که دوستی زیباترین واژه است اگر به درستی معنا شود.