شماره ۱۲۲۰ ـ پنجشنبه ۱۲ مارچ ۲۰۰۹
مدتها پیش، در نامه ای به امیر نوشته بود: “گاهی از خودم می پرسم: بلوغ یعنی چه؟ شاید بلوغ انسان در مرگ آرزوهایش باشد. هر چه بزرگتر می شویم بیشتر می فهمیم که آدمیزاد چه موجود محدودیست و زندگی نیز چه محدودیت هایی دارد، و در نتیجه میل به آنچه می خواهیم داشته باشیم را به مرور زمان از دست می دهیم. به مرور زمان است که ما شاهد مرگ آرزوهای خود، آن هم یکی پس از دیگری هستیم تا اینکه سرانجام روزی می رسد که به همه چیز و همه کس بی تفاوت بشویم و کنار درگاهی به انتظار فرشته، مرگ بنشینیم.”
جرعه ای دیگر نوشید. دوباره به تصویرش گفت: Bonne Noël aussi!
و باز جرعه ای دیگر نوشید. کمی تلخ بود. گس بود. اصلا هم گوارا نبود. یعنی قدیمی ها اینطوری محنت را از وجودشان بیرون می رانده اند؟ با همین مایع بدمزه کیمیای فتوح می کرده اند؟ کیمیایی برای شناختن مس خویشتن؟ صدای تلویزیون را می شنید که رپرتاژی راجع به تحولات حیرت انگیز اخیر شوروی نشان می داد، رویش را به سمت تلویزیون کرد. مردم، مجسمه های عظیمی را از وسط میدانها به پایین می کشیدند. در تصاویری دیگر، مردمان دیگر، در جایی دیگر دیوارهای قطور برلن را خرد می کردند. جرعه ای دیگر از آن مایع سرخ رنگی که به “راح ریحان سرشت” هیچ شباهتی نداشت نوشید. بعید به نظر می رسید که با آن ته مزه تیز و تندش اصلا بتواند “راحت انگیز روح” باشد! راستی اجداد باستانی حالا کجا بودند؟ همانها که مزد کارگران خود را با طلا و آرد گندم یا شراب می پرداختند! یعنی همین مایع سرخرنگ، برایشان مهم و حیاتی و مقدس بوده دیگر؟ “آب حیات” مایع نیروبخش و شادی بخش بوده؟ آزادکننده قدرتهای تاریک هم بوده یعنی؟ حالا یعنی راستی راستی قدرت های تاریک آزاد می شدند؟ آن وقت بعدش چه می کردند؟ اجداد باستانی می نشسته اند با شراب و شعر و شیرینی و شادی و غیره، هفت شین شان را می چیده اند و حالا ما کجا و آنها کجا؟! … راستی چطور شد که ما در خلال سالیان نقطه های شین مان را گم کردیم؟ چرا برای ما از آب حیات، فقط آب انگورش باقی مانده است؟ و چه بدمزه است؟ حالا آب انگور بود یا آب چه آشغال دیگری؟ کورم نکند؟ راستی نقطه های شین کجا رفته اند؟ همانطور که به تصاویر آگهی های تبلیغاتی قبل از آغاز مشروح اخبار، می نگریست، بی اختیار دنیای کوچک خود را با وسعت جهان بزرگ مقایسه می کرد. به اتفاقاتی که در طول یک سال گذشته و قبل از آن پیش آمده بود فکر می کرد. هر چه را خواسته بود نداشته بود و بالعکس آنچه را نخواسته بود می توانست داشته باشد؟ چرا همیشه آنچه را نداشته خواسته؟ شاید به یک دلیل ساده، چون آنها را نداشته است. زندگی با همین منطق جریان داشت. چیزی سیاه و تلخ مثل بختکی بر قلبش سنگینی می کرد. این همه تضادهای فرهنگی از کجا آب می خورد؟ بالاخره به کندی برخاست تا مواد غذایی را در یخچال و قفسه ها جای دهد و در فکر تدارک شام بود. بسته گوشت را در نزدیکی اجاق گاز گذاشت. کلافه و دلتنگ، به سختی نفس می کشید. چرا دیگر آدمها به زلالی و شفافی “آب حوض کوثر” نبودند؟ چرا دیگر همدیگر را نمی فهمیدند؟ آیا هرگز همدیگر را به روانی و زلالی دریافته اند؟ چرا حالا مانند مردابی راکد و بسته و متعفن شده بودند؟ آیا این تعفن از ابتدا، جزیی از ما نبوده است؟ هوای داخل اتاق سنگین و دم دار بود، راستی سالی چند نفر از سر دلتنگی خود را از پنجره به بیرون پرتاب می کردند؟ پنجره در یک قدمی او بود. به سمت پنجره رفت و پنجره را باز کرد. دم پنجره ایستاده بود و با نگاهی مات به بیرون می نگریست، چراغ نئون سیاه و سفید ساختمان روبرو روشن و خاموش می شد، ماشین ها از زیر پایش عبور می کردند، از چپ به راست و از راست به چپ و همهمه عبور و مرور آدمها، آدم های بی شماری که اصلا آنها را نمی شناخت و شاید هرگز هیچکدام از آنها را، حتی برای لحظه ای نمی دید. مگر این خودش نبود که به تمام آشنایان زندگیش پشت پا زده بود و همه و همه را رها کرده و رفته بود؟ مگر همه شان را ترک نکرده بود؟ حالا با این عابرین غریبه چه کاری داشت؟ و راستی انسان چرا باید اینقدر زندگی درونی اش با زندگی برونی اش متفاوت باشد؟ مگر بقیه آدمها چگونه زندگی می کردند؟ آیا آنها هم مثل او بودند؟ از ظاهرشان که نمی شد این را فهمید! آن روز هیچ اتفاق مهمی نیفتاده بود، فقط دیروز، همان ماجرای ساده و معمولی دوش به شکلی دیگر تکرار شده بود. مطابق معمول به حمام، دوش عمومی رفته بود و درست در لحظه ای که تنش را به دست ریزش آب گرم سپرده بود، ناگهان در کابین باز شده بود و چشمانی دریده به او نگاه کرده بود و او، غافل گیر شده، بی اختیار جیغ کشیده و با دستانش پیکر برهنه اش را پوشانده بود.
ـ “چرا در حمام را باز می کنید؟ اینجا چکار دارید؟”
بعد با عجله یک دستش را برده و حوله حمامش را از رختکن کشیده بود و جلوی تنش گرفته بود و با دست دیگر در را بسته و از داخل قفل کرده بود، ولی صدای کارگر حمام را می شنید.
ـ “خیال کردم که شما از حمام بیرون رفته اید! اشتباه کردم!”
سریع تن لرزانش را آب کشیده، و به سرعت لباس پوشیده و در حالی که هنوز از موهایش، چک چک آب می ریخت، از اتاقک حمام خارج شده، و پس از مدتی فریاد کشیدن که “وقتی می بینید در بسته است و صدای شرشر آب می آید پس حتما کسی آن تو هست…” بالاخره خسته شده بود و حمام عمومی را ترک کرده بود.
فریادش، فریاد خستگی از دیده شدن و یا با چشم برانداز شدن، با چشمان دیگران وزن شدن بود. فریاد از دیدن نگاههای دریده و گرسنه و مهاجمی بود که ناخواسته بر روی تنش بالا و پایین می رفت و خلوتش را به هم می زد.
همچنان خشمگین و آشفته به سوی خانه به راه افتاده بود. الان میترا در کجا قرار گرفته بود؟ کی بود؟ آیا مطمئنا میترا در ساعت هشت عصر بیست و چهارم دسامبر، در پاریس، در اتاقش بود؟ او در چه مکان و در چه زمانی می زیست؟ و چه چیزی را زندگی می کرد؟ آیا میترا سرنوشت خود را می زیست؟ آیا به چیزی که می زیست آگاه بود؟ آیا واقعا خودش همین را خواسته بود؟ و اگر خودش همین زندگی را خواسته بود، آیا توانایی این را داشت که آن را به انتها برساند؟
پروفسور مرسیه بعدها به او گفته بود: “شما ایرانیان، باید، این گمشدگی تاریخی، این بی حافظه گی، این انقطاع تاریخی را از بین ببرید! شما باید بتوانید روزی پلی بین گذشته و امروز بزنید تا به آینده برسید! شما باید بدانید که بر شما چه گذشته است! شما باید پی ببرید که در کجا و در چه زمان و در چه قرنی زندگی می کنید؟ میترا تو اصلا در پاریس انتهای قرن بیستم زندگی نمی کنی!”


به یاد چند سال قبل، درست روزی مثل امروز افتاده بود. آن روز به امیر گفته بود که زیاد وقت ندارد و باید زودتر به خانه برگردد.
ـ “چرا؟”
ـ “چون…”
ـ “چون؟”
ـ “چون شب “یلدا” است!”
ـ “ا… شما هنوزم شب چله رو جشن می گیرید؟”
ـ “آخه، بله. شب تولد منم هست!”
ـ “عجیبه!”
ـ “چی عجیبه؟”
ـ “من همیشه فکر می کردم که تو تابستون به دنیا اومدی!”
ـ “تو هیچی راجع به من نمی دونی! بدیش اینه که زیادم سعی نمی کنی که منو بشناسی!”
ـ “تا حدی که لازمه می شناسم.”
ـ “خیال می کنی! چون من هنوز خودم رو درست نمی شناسم.”
آیا واقعا می دانست که در کجاست؟ کیست؟ یعنی باز اشتباه کرده بود؟ ولی حالا برای قضاوت دیر شده بود. چه فایده؟ دیگر قابل جبران نبود، فقط با فراموشی حل می شد و داشت سعی می کرد فراموش کند. چقدر دلش می خواست که از زندگی، از این کابوس بی انتها بیدار می شد! جرعه ای دیگر نوشید، حالا دیگر خستگی و کرختی در صراحی وجودش نشسته بود. به کندی به سمت آینه قدی رفت و در برابر تصویرش ایستاد و این بار از نزدیک، به خودش در آینه نگریست. چشمانش گود رفته بود. چهره، گونه ها و لبانش پریده رنگ بود. چقدر عوض شده بود! تصویرش در آینه مثل تصویر میترای سابق نبود. تصویرش زیر سایه روشن نور چراغ نئونی که از ساختمان می تابید، به تصویر میترای سابق که قطاری با سرعت از روی چهره اش عبور کرده باشد می مانست. خرد شده، شکسته، درهم، پریشان، آن قطار سریع السیر، هجوم زمان نبود؟ حالا چه می شد کرد؟ همانطور که روکش نایلونی بسته، گوشت را برمی داشت ناگهان به آنچه در دست گرفته بود خیره شد. خودم را نگاه کن! دایم به این و آن انتقاد می کنم و هر لحظه ای که می گذرد بیشتر از پیش مرتکب اشتباه می شوم. یعنی آگاه نیستم؟
دکتر لوژاندر گفته بود: “مصرف الکل یا خوردن ژامبون برایتان مضر است.” حالا من چکار می کنم؟ خودم با پای خودم و در کمال هوشیاری می روم و آنچه برایم مضر است را می خرم. همه را می خورم و تا صبح از پادرد و نفس تنگی خواهم نالید. این منم! چطوری می شد که انسانی که به دنبال نیاز تن می رفت، ناگهان تا این حد سقوط می کرد. پست می شد، پست تر می شد تا سرانجام به مرحله حیوانی سقوط می کرد؟ این تن چه بود؟ این تن گوشت آلود پرتوقع، که روح را مثل قناری کوچکی در درون خود حبس کرده بود و مانع پروازش می شد؟
امیر، مدتها پیش، در نامه ای برایش نوشته بود:
“پرنده مهاجر، میترا!”
ادامه دارد