اورهان پاموک

شما دوتا به هم می‌آیین

 اکنون مولود در خانه ای که سال های سال با زن و دخترانش مثل روح در یک بدن زیسته بود تنها مانده بود و مانند بیماری احساس تحلیل رفتگی می‌کرد. آنچنان که صبح‌ها به سختی از رختخواب برمی‌خاست. در گذشته حتی در سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش در برابر دشوارترین موقعیت‌ها همه سختی‌ها را با  نوعی خوشبینی پایان ناپذیری که هرگز او را تنها نمی‌گذاشت، حل می‌کرد. برخی این ویژگی‌ او را ناشی از صفای روحش می‌دانستند. از همینرو آن رخوت و بیمارگونگی را نشانه‌ای از چیزی بس بزرگ می‌دید و در چهل و پنج سالگی ترس از مرگ را آشکارا احساس می‌کرد.

سر کار در باشگاه یا در قهوه خانه‌های محله صبح‌ها پیش از کار هنگام گفتگو با یکی دو تن که می‌شناختشان این توانایی را داشت که بر این ترس از تنهایی سرپوش بگذارد. از زمان تنهایی‌اش با آدمها مهربان‌تر و روادارتر شده بود، اما شبها در خیابان‌ها احساس ترس بر او غلبه می‌کرد.

اکنون که رایحه مرده بود و دخترانش ازدواج کرده بودند، خیابان های استانبول چونان چاهی ژرف درازتر از گذشته می‌نمودند. گاه پیش می‌آمد که آخر شب خودش را در محله‌ای دوردست می‌یافت و زنگش را به صدا در می‌آورد و بانگ برمی‌داشت:‌ بوزا! ناگهان درمی‌یافت که هرگز به این محله نیامده است. این سبب می‌شد که حسی شگفت و یادمانی هراس‌آور در او بیدار شود. همچون روزهایی که در کودکی یا نوجوانی سر از جایی در می‌آورد که نمی‌بایست و زمانی که سگی پارس می‌کرد احساس می‌کرد که برای کاری که کرده گیر خواهد افتاد و تنبیه خواهد شد. انگار که به راستی شرارتی از او سر زده باشد. برخی شبها هم شهر به مکانی اسرارآمیز و تهدید کننده بدل می‌شد و مولود نمی‌دانست که آیا این حس ناشی از این است که کسی در خانه چشم به راه او نیست یا اینکه شهر زیر آواری از تابلوها و نشانه‌های تازه غرق شده است. نشانه‌هایی که دیگر با او آشنا نبودند. خاموشی و خلوت دیوارهای تازه ساخت سیمانی، انبوه پوسترهای عجیب و دائما در حال تغییر و کوچه‌ها و خیابان‌هایی که برخلاف انتظارش به پایان نمی‌رسید و ناگهان با پیچی تازه ادامه می‌یافت، انگار که او را دست انداخته باشند، همه و همه بر ترس او می‌افزودند. گاهی هنگامی که خیابان خلوتی را در پیش می‌گرفت با خانه‌هایی که پنجره‌ها و پرده‌های فروبسته‌ای آنها را پنهان می‌کرد، احساس می‌کرد که پیش از آن هم در زمانی دور و افسانه‌ای از آن خیابان گذشته بود (گرچه منطقا چنین نبود) و هنگامی که به خودش می‌آمد و خود را در زمان حال می‌دید بلند بانگ برمی‌‌داشت: بوزا! انگار که خاطرات گذشته‌اش را بانگ می‌زد. گاه از سر خیال یا به شنیدن صدای پارس سگی در کنار دیوار مسجدی ترسش از سگ دوباره در ذهنش جان می‌گرفت. این جور مواقع بود که احساس می‌کرد به راستی در جهان تنها است و تنها چیزی که به او آرامش می‌داد یادآوری لباس سرخابی رنگ سمیحه در عروسی فوزیه بود.

پیش آمده بود که شبی داشت از خیابان خلوتی می‌گذشت، دو مرد بلند قد و لاغر را دید که از کنار او گذشتند بی‌آنکه توجهی به حضور او کنند. مولود احساس کرد که حرف های آنها (درباره قفل و کلید و مسئولیت) حاوی پیامی خطاب به او است. دو شب بعد در محله دیگری دو مرد کوتاه قد و خپله را دید که لباس سیاهی پوشیده بودند و دقیقا همان جملات را به هم می‌‌گفتند.

گویی دیوارهای خزه گرفته شهر کهن، سقاخانه‌های قدیمی مزین به خطاطی‌های زیبا، خانه‌های چوبی کژ و مژ شده و تکیه کرده بر گرده همدیگر، سراپا سوخته و نابود شده بودند و خیابان های تازه با خانه‌های سیمانی و فروشگاه ‌هایی با چراغ‌های نئون و‌ برجهای مسکونی جای آنها را گرفته بودند و چنان ساخته شده بودند که کهن تر، هراس‌انگیزتر و درک ناشدنی تر از آنها به نظر برسند. شهر دیگر آن خانه بزرگ آشنا نه، بل فضایی بی‌‌خدا بود که هر از راه رسیده‌ای تا توانسته بود سیمان و بتون، خیابان و گورستان، دیوار، پیاده رو و دکان بیشتر به آن افزوده بود.

بزرگتر شدن شهر و دور از دسترس بودنش، نبودن کسی در خانه چشم به راه او در پایان کوچه‌های تاریک سبب شده بود که حس نیاز بیشتری به خدا نسبت به گذشته در درون مولود شکل بگیرد. شروع کرده بود به خواندن نماز ظهر پیش از رفتن به سر کار در مسجد شیشلی، مسجد توت تپه یا هر مسجدی که سر راهش بود. در گذشته تنها روزهای جمعه و روزهایی که دلش می‌خواست نماز می‌خواند. از سکوت حاکم در این جور جاها لذت می‌برد. همهمه یکنواخت ترافیک شهر مانند نوری که از پنجره‌های مشبک رنگی در پای گنبد می‌افتاد، در مسجد به گوش می‌رسید. مولود نیم ساعتی را در کنار پیرمردانی که پیوند خود را با جهان بریده بودند و یا مردانی شبیه خود او که کسی را نداشتند به عبادت می‌گذراند و احساس می‌کرد که برای تنهایی‌اش درمانی یافته است. این احساسات جدید شبها او را به جاهایی ‌می‌کشاند که در روزگاران خوش گذشته امکان نداشت پایش را آنجا بگذارد: مانند حیاط مخروبه مسجد‌ی دورافتاده، یا گورستانی در دل یک محله ناآشنا که می‌توانست دمی روی یک سنگ قبر بنشیند و سیگاری دود کند. نوشته‌های سنگ قبرها را می‌خواند و با احترام به سنگ قبرهایی با خطوط عربی و با تراش عمامه نگاه می‌کرد. کم کم نام خدا را با خودش زمزمه می‌کرد و از او می‌خواست که از تنهایی ابدی زندگی رهایش سازد.

مولود یاد مردانی مثل خودش ‌افتاد که زنانشان را از دست داده بودند و در چهل و پنج سالگی تنها شده بودند ولی با کمک خانواده و دوست و آشنا برای بار دوم ازدواج کرده بودند. در باشگاه با وهاب نامی از اهالی «ایمرنلر» آشنا شده بود. او یک مغازه فروش لوازم لوله کشی در شیشلی باز کرده بود. زنش و تنها پسرش را در تصادف اتوبوسی که با آن عازم عروسی در روستای خود بودند، از دست داده بود. خویشان وهاب دست به کار شدند و بی‌درنگ زن دیگری از روستا برایش پیدا کردند. زن حمدی اهل گوموش دره سر زا مرد و او از اندوه داشت تلف می‌شد، اما عمویش و بقیه خانواده زن دیگری برایش دست و پا کردند. زن دومش آدم بگو بخند و معاشرتی بود و کم کم او را به زندگی امیدوار ساخت.

اما کسی به کمک مولود نیامده بود و برای پیدا کردن زن مناسبی برای مولود پیشقدم نشده بود. زنی که البته می‌بایست جوان باشد و بچه‌ای هم نداشته باشد. دلیلش هم این بود که همه خویشان مولود معتقد بودند که تنها زن مناسب مولود در این شرایط سمیحه است. یک بار قورقوت در این مورد به او گفته بود:‌

«اونم مثل تو تنهاست.»

شاید هم مولود بود که می‌خواست به خودش بقبولاند که همه خویشان اینطور فکر می‌کنند. او هم پذیرفته بود که شاید سمیحه مناسب‌‌ترین زن برای او بود. شروع کرده بود به رویابافی درباره سمیحه و آن روز فراموش نشدنی عروسی فوزیه که سمیحه با آن پیراهن سرخابی از آن سوی سالن به مولود خیره شده بود. مولود برای اندک زمانی خودش را از فکر کردن به ازدواج دوباره ممنوع کرده بود. احساس می‌کرد که میلش برای اینکه کنار سمیحه باشد یا حتی منتظر فرصتی که یک دم نگاه او را با نگاهش گره بزند همچنانکه در عروسی فوزیه پیش آمده بود، بی‌احترامی به خاطرات رایحه به شمار می‌آمد، چه برسد که با او ازدواج کند! گاهی با خود می‌اندیشید که آدم های دیگر هم بر همین باورند و شاید به همین دلیل برایشان سخت بود که با او درباره سمیحه حرف بزنند.

مدتی هم تمام فکر مولود این شده بود که بهترین کار این است که سمیحه را از رویاهایش بیرون کند و زن دیگری را برای خیالبافی برگزیند. (گرچه به خود قبولانده بود که: خیلی هم به فکر سمیحه نیستم). قورقوت و بقیه مدیران و بنیانگذاران باشگاه بازی دومینو و انواع ورق را ممنوع کرده بودند. آنها امیدوار بودند که به این ترتیب به سرنوشت مشابه بقیه باشگاه‌ها گرفتار نشوند. معمولا مهاجران پس از اینگونه سخت گیری‌ها رفتن به باشگاه‌ها را فراموش می‌کردند و سر از قهوه خانه‌ها در می‌آوردند. مدیران می‌خواستند که زنها راحت باشند و بتوانند با شوهرانشان به باشگاه بیایند. یکی از راه‌هایی  که برای جذب جمعیت زن و خانواده به فکر مدیران باشگاه رسیده بود ترتیب دادن شب های کوفته مانتی (= نوعی کوفته) بود. زنها در خانه یکدیگر گرد می‌آمدند و وسایل کوفته را دسته جمعی آماده می‌کردند و همراه با شوهران، برادران و فرزندان شان در این برنامه‌ها حضور پیدا می‌کردند. شبهای کوفته بیشتر موقع ها مشغول پذیرایی با چایی از مهمانان بود. مولود بیوه زنی اهل «ارنه لر» را با خواهر و شوهر خواهرش در یکی از برنامه ها دیده بود. زنی بلند قد و خوش هیکل بود که تندرست می‌نمود. از پشت بساط چایی‌اش او را حسابی ورانداز کرده بود. زن دیگری که توجه او را جلب کرده بود دختری سی و چند ساله اهل «ایمرنلر» بود که در آلمان از شوهرش جدا شده و به استانبول بازگشته بود. گیسوان سیاهش از زیر روسری خودنمایی می‌کرد. چایی‌اش را که می‌گرفت چشمان سیاهش را در چشمان مولود دوخت. آیا این نوع نگاه کردن را در آلمان یاد گرفته بود؟ همه این زنها در این طور خیره نگاه کردن به سیمای پسرانه و زیبای مولود راحت بودند مگر سمیحه، چه در عروسی قورقوت و چه به تازگی در عروسی فوزیه. یک بار هم زنی فربه و گوشتالو اهل گوموش دره تمام وقت در یکی از این برنامه‌ها با او کلی گرم گرفته بود و مولود در یک برنامه پیک نیک برای او چایی برده بود. مولود از اعتماد بنفس این زن و آن شیوه کنار ایستادن و تماشا کردن رقص دیگران در پایان پیک نیک خوشش آمده بود.

اگرچه در این برنامه‌ها نوشیدنی الکلی حتی پنهانی هم سرو نمی‌شد به نظر می‌آمد همه حاضران در پایان شب‌های کوفته مانتی یا پیک نیک به نوعی مست بودند. زن و مرد همراه با نوای ترانه‌های محلی بی شهر با هم می‌رقصیدند. سلیمان می‌گفت برای همینست که قورقوت اجازه نمی‌دهد ودیهه در این برنامه‌ها شرکت کند. و پرواضح است که چون ودیهه نمی‌توانست بیاید خواهر جدانشدنی او سمیحه نیز نمی‌توانست.

در این میان برخی چیزها سبب شده بود که اعضای باشگاه انجمن مهاجران دو دسته شوند. یک دسته هوادار حزب لاییک خلق و گروه دیگر هوادار محافظه‌کاران. برخی از چیزهایی که سبب اختلاف شده بود این بود که زن و مرد و خانواده‌ها تا چه اندازه مجازند در فعالیت‌های اجتماعی باشگاه با هم اختلاط کنند، چه آهنگ‌هایی پخش شوند، آیا مردان می‌توانند در باشگاه دومینو و ورق بازی کنند، کلاس‌های شبانه تفسیر قرآن بگذارند یا نه و سرانجام اینکه آیا به کودکان شایسته روستاییان بورس تحصیلی دانشگاهی بدهند یا نه؟ این مشاجره‌های سیاسی در جلسات مدیران باشگاه، در هنگام برگزاری مسابقات فوتبال و گردش‌های یک روزه و حتی پس از پایان آنها ادامه می‌یافت و غالبا کسانی که با حرارت و علاقه در آنها شرکت جسته بودند برای چاشنی پایان این جروبحث‌ها خودشان را به میخانه‌ای نزدیک باشگاه می‌رساندند و مشروبی می‌خوردند. یک شب سلیمان پس از پایان یکی از این جلسات از گروه جدا شد و خودش را به مولود رساند و او را کشان کشان با خودش برد: «بیا با ما».

مولود متوجه شد میخانه‌ای که سلیمان او را با خودش برد همان میخانه‌ای بود که سلیمان سالها پیش یک شب با عبدالرحمن افندی کج گردن برای خوردن مشروب رفته بود و از محنت عاشقی با او سخن گفته بود. آنها ساعتی نشستند و ضمن خوردن پنیر سفید، خربزه و چند سیخ جگر راکی نوشیدند و درباره فعالیت‌های باشگاه و خبرهای جالب همشهری‌ها با هم اختلاط کردند: فلانی خودشو تو خونه زندونی کرده و حاضر نیست کسی رو ببینه، بهمانی فکر و ذکرش فقط قمار شده، اون یکی هم هرچه دار و ندار داشته بر سر درمان بچه‌ افلیجش از دست داده.

بحث شان به زودی به سیاست کشید. مولود می‌ترسید این دار و دسته راکی خورها او را متهم به اسلام گرایی پنهان کنند ولی در عمل به کنایه از او بپرسند که خیلی وقته که نماز جمعه نمی‌بینیمت! به همین دلیل سعی کرد خودش را از هر بحثی کنار بکشد. سلیمان با شادی اعلام کرد که «نمایندگان پارلمان و کاندیداهایی که در انتخابات بعدی شرکت می‌کنند قراره به باشگاه بیان.» مولود هم هیجان زده شد، اما نپرسید که این اشخاص چه کسانی هستند و به کدام حزب تعلق دارند. در ادامه، بحث کشید به اینکه آیا احزاب اسلام گرا امکان داشت بتوانند پارلمان را تسخیر کنند یا جای نگرانی نیست. چند نفر معتقد بودند که ارتش حتما دست به کودتا می‌زند و دولت را ساقط می‌کند. انگار که داشتی یکی از آن میزگردهای تلویزیونی را تماشا می‌کردی.

خوردن و نوشیدن که به سر آمد فکر مولود داشت در هزار جا سیر می‌کرد. سلیمان که تا آن زمان روبه روی مولود نشسته بود آمد کنار او روی یک صندلی خالی نشست و شروع کرد به حرف زدن درباره پسرانش. آهسته حرف می‌زد طوری که کسی جز مولود نمی‌شنید. پسر بزرگش حسن شش ساله تازه دبستان را شروع کرده بود. پسر دیگرش کاظم چهار ساله بود. از برادرش خواندن یاد گرفته بود و می‌توانست کتابهای مصور کودکان را بخواند. حالت درگوشی صحبت کردن سلیمان در آن جمع مولود را آزار می‌داد، اما خب سلیمان ظاهرا به این دلیل درگوشی صحبت می‌کرد که نمی‌خواست رویدادهای زندگی خصوصی‌اش را با جمع در میان بگذارد. با اینهمه چیز دیگری هم بود که مولود آن را آزاردهنده می‌دانست. خیلی ها بودند که هنوز درباره اسرار قتل فرهاد تردیدهایی داشتند. درست است که پنج سالی از آن رویداد می‌گذشت، اما حتی برای خود مولود هنوز پرسش‌هایی وجود داشت. کسانی که آن دو پسرعمو را می‌دیدند که درگوشی صحبت می‌کنند ای بسا فکر می‌کردند که سلیمان و مولود نقشه قتل فرهاد را ریخته بودند.

سلیمان گفت:

ـ می‌خوام چیز مهمی بهت بگم ولی به شرط اینکه حرفمو قطع نکنی.

ـ باشه.

ـ ببین. من خیلی از زنارو دیدم که شوهرانشونو توی دعواهای خیابانی و یا تصادف از دست دادن، ولی پس از مدتی برای رفع تنهایی با کس دیگه ‌‌ای ازدواج کردن. این زنا اگه بچه نداشته باشن و هنوز جوون و خوشگل باشن خواستگارهای زیادی دور و برشون می‌پلکن. من یه همچین زنی رو می‌شناسم، فکر می‌کنم تو هم اسمشو می‌دونی. اونم خوشگل و باهوش و جوونه. می‌دونه چطوری گلیمشو از آب بیرون بکشه. زن با شخصیتیه. یه مردی هست که این زن چشمش به دنبالشه.

از این موضوع که سمیحه چشم به راه او است، دست کم بنا به روایت سلیمان، خوشش آمد. میخانه دیگر خالی شده بود و دیگران رفته بودند. مولود گیلاسی راکی سفارش داد.

بخش پیش را اینجا بخوانید