یادداشت هائی درباره ی موسیقی

آیا به میل خود ویلن می نوازد؟

با یک نگاه کلی به آشنایان و اطرافیان خود، می بینم که از هر خانواده ی ایرانی مهاجر،  دستکم یک فرزند(یا بزرگسال) تجربه ی آموزش موسیقی را از سر گذرانده و از این میان، شمار بیشتری، بی آنکه به نتیجه ی مطلوبی رسیده باشند،  پس از چند ماه یا سال، در نیمه راه آن را کنار گذاشته اند. من آمار دقیقی در اختیار ندارم، اما  با تجربه ی دراز آموزش موسیقی  خود، با جرئت میتوانم حدس بزنم که  تنها یکی دو درصد شاگردان می توانند این راه را پیگیرانه ادامه  دهند و نوازنده یا آهنگساز شایسته ای بشوند. سرخوردگی و ناکامی فراگیر از ادامه ی یادگیری موسیقی، همیشه برایم پرسش برانگیز بود. نه امروز در مهاجرت، بلکه از دوران هنرجوئی خودم در کلاس های موسیقی در ایران و جاهای دیگر. اگر نگویم هزاران، صدها نفر را می شناسم که سودای نوازندگی آنان را چنان برانگیخته که شیفته وار بر دروازه ی طلائی این قلعه ی مرموز می کوبند و افسرده و ناامید بازمی گردند. علت چیست؟ بی شک دلیل های بسیاری را می توان برشمرد. فراگیری موسیقی آسان نیست؟ مشکل پرداخت مانع است؟ ضعف و ناتوانی  استاد در شیوه ی تدریس؟ نبود کتابهای درسی مناسب یا انتخاب نادرست استاد؟تنبلی فراگیر شاگردانی که تن به تمرین پیگیر نمی دهند. فشار و تحمیل پدر و مادرها روی فرزندان که آنها را به سرکشی می کشاند؟ انتخاب نادرست ساز؟ نگرانی از نداشتن آینده ی مادی برای تامین زندگی از راه موسیقی؟ و…

 

شاید دلیل های برشمرده ی بالا همگی کم و بیش در ناکام شدن پویندگان راه هنر موسیقی دخیل باشند. من در این جا برخی تجربه های خود را با خواننده ی دوستدار موسیقی در میان می گذارم. به امید اینکه  برای هنرآموزان، هنرجویان و خانواده های هنردوست مفید باشد.

 در مورد خردسالان و نوجوانان تنها این را می توانم بگویم که متاسفانه تحمیل سلیقه ی پدر- مادرها برآنان یکی از دلیل های عمده می تواند باشد. از سوی دیگر بیشتر آموزش دهندگان موسیقی وکلاس های تجارتی(دکان های هنری) نیز بنا بر انگیزه ی سود شخصی هر شاگرد را به مثابه یک منبع درآمد، یک مشتری می نگرند و به آمادگی، استعداد روانی، فیزیکی و کشش درونی شاگردان بی توجه اند. در واقع هر شاگرد را بدون هیچ آزمایش ورودی، هیچ قید و شرط، می پذیرند.

*

در یک کمپانی بزرگ فروش ساز و آموزش موسیقی به عنوان استاد درس ویلن کار می کردم. خانم مدیر بخش آموزش به من سفارش کرده بود که هر طور شده باید شاگردان (و بیشتر پدر- مادرها) را راضی نگهدارم. طبع سرکش من اما مایل به شیره مالیدن بر سر مشتریان نبود. در همان روزهای نخستین همین که در می یافتم شاگردی به هر دلیل رونده ی پی گیر این راه نیست او را جواب می کردم.

با توجه به اینکه  درصد بیشتری از پول شاگردان  به جیب من می رفت، وجدان کاری من را کلیشه ها و حیله های رایج سیستم سرمایه داری آمریکا (سرمایه داری و اخلاق؟) راضی نمی کرد. مورد توبیخ و شماتت خانم مدیر قرار می گرفتم که: اینجا یک دکان است و شاگردان مشتریان ما. تو باید کالای ما را که درس موسیقی و هنر است به هر کسی بفروشی، (قالب کنی) به تو چه ربطی دارد که فلان شاگرد با استعداد  است یا  نیست، در خانه تمرین  می کند یا نه، پشتکار و علاقه دارد یا به زور و اراده ی پدر ـ مادر آورده شده است یا سالخورده زنی است که سر پیری با وجود گرفتاری در چنگال آرتروز انگشتان دست هوس یادگیری ویلن بسرش زده است،  یا پیرمردی است که گوش هایش دیگر سنگین شده. یا بیوه ایست که از زندان تنهائی اش فرار کرده و در کلاس تو می خواهد وقتش را با جفنگ و پرچانگی پرکند. هه! یا کودک خردسالی است که سر کلاس به خواب می رود. بگذار بخوابد.

نیم ساعت درسش که تمام شد، از خواب بیدارش می کنی و به خانه اش می فرستی و در مقابل پرسش آرزومندانه ی مادر که: بچه ی من استعداد موسیقی دارد؟  پاسخ مثبت می دهی. و از این قبیل…

اشکال بزرگ من این بود که پیش از مهاجرت به آمریکا کتاب های دیل کارنگی را نخوانده بودم.

***

 به یاد آمی ورم که زمانی با اشتیاق بسیار، فرزند بزرگ خود را  به هنرستان دولتی شهر کلن در آلمان سپردم تا از آن ماشین نابغه پرور محصول دلخواه و آرمانی خود را تحویل بگیرم.(توضیح بدهم که در اینجا منظور از هنرستان موسیقی، مدرسه ای است که کودکان به طور تمام وقت در آنجا به جای هر درس دیگری رشته های مربوط به موزیک را می خوانند، نوازندگی سازها، تئوری موسیقی، تاریخ موسیقی… و اندکی هم درس های معمول همه ی مدرسه ها مثل زبان، ریاضیات و ادبیات. در واقع از آن  مدرسه با دیپلم موزیک بیرون می آیند، موسیقی دان حرفه ای می شوند)

باری همه ی شرایط  به من یاری می رساند تا بزرگترین نوازنده ی ویلن دنیا را به کمک استادان آن مدرسه بپرورم. آرزوئی خام! برای آزمایش استعدادش مرا از اتاق بیرون کردند. پس از چند دقیقه ی پر اضطراب  او و ویلن اش  را با یک اردنگی محترمانه به من پس دادند!

 در این آزمون سرنوشت ساز، با وجود مناسب بودن استعداد، ساختمان انگشتان دست و برخورداری از هوش فراوان و سلامت و زیبائی، از پذیرش او سر باز زدند. یک پرسش ویرانگر و شیطانی از او به دور از نگاه (پدرانه وکارساز من)  همه ی آرزوهایم را بر باد داده بود:

 در راه از پسرکم خواستم تا آنچه میان آنها گذشته شرح دهد که داستان را گفت.

 نگو که اراده و آرزوهای بزرگ من  بر پایه ی سرخورگی ها و شکست هنری من (که نتیجه ی طبیعی زندگی در سایه ی ستم دو رژیم سفاک شاهی و شیخی، انقلاب، جنگ و مهاجرت اجباری بود) از یکسو و ترس از عقیم شدن نسل هنری من از سوی دیگر که جملگی بر روی دوش نحیف فرزند ارشدم، کودک خردسالم سنگینی می کرد، همه چیز را خراب کرده است.

پرسش  این بود: پسر جان، تو خودت ویلن را دوست داری و خواستی به مدرسه ی موزیک بیائی یا به خواست پدرت اینجا آورده شده ای؟

پاسخ ـ  پدرم می خواهد من ویلنیست بشوم.

زکی!

باری، سرافکنده به خانه برگشتیم ولی من دست بردار نبودم، خود، آموزش او را همچنان ادامه دادم و افزون بر آن به استاد خانمی مهربان اما سخت گیر سپردمش که بعدها  در اوج شور و شر بلوغ جنسی  اش  بر من و استادش هر دو،  شورید و به بهانه ی دوست داشتن گیتار، ویلن را ترک گفت. مدتی با گیتارش ور رفت، آنرا نیز کنار گذاشت و فراگیری موسیقی را برای  همیشه  وداع گفت.(توضیح: از این نظر او را نزد آموزگار دیگری فرستادم تا سایه ی استبداد پدرانه ی خود را که می توانست منجر به سرکشی او شود، تلطیف کنم که متاسفانه دولنگه اش یک خروار بود)

دلیل اصلی و روانی نفرت او از این ساز (که به نظر من عاشقانه ترین  و دوست داشتنی ترین سازها است)  و پاسخ “نه” او درpear pressure “فشار روانی همسالان” مدرسه ی موسیقی، رازی است که اگر کنجکاو نباشی هرگز نخواهی دانست.

گویا روزی در سر کلاس مدرسه (مدرسه ی ابتدائی معمولی) آموزگارشان از شاگردان می پرسد که: کی ساز می زند؟

تنها میرک دست بلند می کند که من!

(توضیح: من به فرزندانم، موسیقی آموختم، فکر می کردم همین که می توانند قاشق را به دست بگیرند لابد می توانند آرشه ی ویلن را هم روی سیم بکشند)

  – چه سازی می نوازی؟

– ویلن

و همه ی شاگردان می زنند زیر خنده.

ـ هه هه وی یو لن

چون هیچیک از شاگردان در آن بخش نسبتن کم درآمد شهر، نه کلاس موسیقی می رفت نه پدر موسیقی دان داشت و نه ویلن می نواخت یا می شناخت، ویلن زدن کاری بس مسخره می نمود!

 پسرک بیگناه من در میان گله ی گوسفندان سفید خود را سیاه یافت و انگشت نما.

همین چند دقیقه ی سرنوشت ساز، خیس شدن از شرم یکه بودن زیر فشار روانی جمع، آنهم کودکان بی پروا و مسخره گر، زندگی این انسان با استعداد، برازنده و با هوش را طور دیگری رقم زد. از آنجا که من و مادرش نقاش هم بودیم(بلانسبت، آموزش دیده ی دانشکده ی هنرهای زیبای تهران) او نقاشی را برگزید چراکه جاده اش  را کمتر سنگلاخی می دید. آن  نیز خود حکایتی دارد.

 این قصه ی تلخ را از این نظر در اینجا می آورم که آویزه ی گوش پدر- مادران  جوان باشد.

همانطور که پیشتر اشاره کردم سرخوردگی هنرجویان موسیقی و کنار گذاشتن ساز و در رفتنشان البته دلیل های فراوان و ظریفی دارد که خود نیازمند بررسی  و تحقیق بسیار است و لازم. من به سهم خود(اگر فرصت بیابم) در این باره بیشتر خواهم نوشت.

***

از آنجا که در دهان ها افتاده بود که بخش راست مغز کارهای فنی و بخش چپ آن کارهای تئوریک و هنری و احساسی انسان را اداره می کند(یا بر عکس) و تعادل این هر دو باعث بهبود شخصیت انسان می شود، مادری که خود آموزگار بود و اهل علم، برای تعادل بخشیدن به شخصیت پسر خردسالش، او را به من که تنها آموزگار ایرانی موسیقی در شهر آستین تگزاس بودم سپرد، من که در آنوقت دو ساز ویلن و سه تار تدریس می کردم، هر دو را به اختیار نوآموز، پوریا گذاشتم (که لابد امروز مرد رشیدی شده است متعادل تر از من، استاد هر چیز بجز موسیقی) دریافتم که او چپ دست است. هر دو ساز را با بدن و انگشتانش آزمودم و سرانجام سلیقه ی او سه تار را ترجیح داد و صد البته زیر سایه ی اراده ی مادر آنهم آموزگار! در دهان ها افتاده بود که ویلن ساز سختی است و سه تار آسان! از سوی دیگر چپ دستی او نیز نقش عمده ای داشت.  یادگیری ساز، سختکوشی و انضباط که لازمه ی آن است  برای طفلک پوریا، خود بار گرانی بود،  مشکل چپ دستی اش باری دو چندان گرانتر ولی با اراده ی مادر مدیر و مدبر بیش از سالی او نزد من می آمد تا چپ و راست مغزش بالانس شود! من با تجربه ای که از پسرم میرک آموخته بودم با او شرط کردم که یا باید این ساز را دوست داشته باشد یا دیگر نزد من نیاید. او پاسخ مثبت می داد ولی هرگز در خانه ی خود دست  به ساز نمی زد. مطلقن تمرین نمی کرد (مثل بیشتر شاگردان موسیقی) من احساس خوشی از این کار بی فرجام نداشتم. همه ی هنر آموزان از دست شاگردان تنبل در عذابند ولی به این امید که روزی شور و عشق درونی معجزه کند و از آن میان نابغه ای برخیزد، کج دار و مریز رفتار می کردم.

هرگاه پس از درس که پدر زحمت کش و فرزانه ی پوریا می آمد که فرزندش را از عذاب درس موسیقی خلاص کند،  با تحسر می گفت: در جبین این کشتی نور رستگاری نیست. او تخم و ترکه ی خود را بهتر از خانمش(و من) می شناخت. پس از مدتی بر اثر تهدیدهای جدی من که اگر تمرین نکند از پذیرفتنش معذور خواهم شد و از سوی دیگر اخطار مادر، پوریا اشک می ریخت که اورا به کلاس من بیاورند. پوریای نازنین به درس موسیقی من و رفتار من خوگرفته بود ولی از طرف دیگر پیزی ممارست را در خود سراغ نداشت. یک شاگرد موسیقی بیش از استعداد، ذوق و عشق باید نظم، پشتکار و اراده ی پولادین داشته باشد، پوریا دارای این صفت ها نبود و همان دلبستگی اش به دیدن من و نوازندگی در کلاس برایش اعتیادی غیر قابل ترک شده بود. یک رابطه ی عاطفی مثل رابطه ی فرزند و پدر در میان ما شکل گرفته بود که بریدن آن گران تمام می شد، برای همه ی ما.

روزی از پدرش خواستم که دیگر او را نزد من نیاورد. پاسخم داد که خانمش از نظر تربیتی هم که شده معتقد است که اینکار را باید ادامه دهند. و از سوی دگر خود پوریا این کلاس و من را دوست دارد!

 آرزوی داشتن فرزندی نوازنده و هنرمند برای مادر و شاید هم پدر تا حد بهره گیری یک نتیجه ی تربیتی ساده مثل آموختن ادب و تعارف و آداب معاشرت به سبک ایرانی یا موسیقی درمانی تنزل یافته بود که البته این برای من گران بود، من مثل همه ی هنرآموزان، با وجدان حساس خود آرزو داشتم و دارم که شاگردان هنرمندی از خود به یادگارگذارم. تا  بویژه در دنیای غرب که موسیقی ایرانی رو به زوال می رود (آنطور که من برداشت کرده ام) گنجینه ی با ارزشی را که از استادان ایرانی و فرنگی ام به ارث برده بودم، به فرزندان به اجبار کوچ داده شده به اینسوی دریاها بسپارم پیش از اینکه آن را به گور ببرم.

ادامه دارد

۳۰.۴.۱۲