من مترجم مادرم هستم. او مرا با خودش به همه جا می برد. وقتی کسی از او چیزی می پرسد مادرم می گوید: “او چه گفت؟”

آنوقت من برایش به زبان خودمان آن سئوال را می گویم.

مادرم گاهی موهای مرا می بافد. یکی، دوتا، گاهی به موهایم گل می زند. گاهی از موهایم یک گوجه فرنگی درست می کند و بالای سرم می بندد. من همه اینها را دوست دارم به جز گوجه فرنگی درست کردن چون سن من را کمتر نشان می دهد. اصلا آدم با یک گوجه فرنگی بالای سرش به نظر بچه می آید. نُه سالم است و با گوجه فرنگی بالای سرم به نظر پنج ساله می آیم.

مامان و بابا آهسته حرف می زدند. من برای خودم نقاشی می کشیدم. زنهایی با کفش های رنگارنگ.

مامان گفت که بند نمی آید.

بابا گفت: “برویم بیمارستان”

“فردا وقت دکتر دارم”

“پس من فردا زودتر می آیم که برویم”

رفتم و مامان را بغل کردم. بعد کنار بابا نشستم. چیزی نپرسیدم. چون وقت سئوال کردن نبود. آدم این را خودش می فهمد. سئوال را می گذارد برای وقتی دیگر. بابا تلویزیون را روشن کرد. من رفتم و دفترم را آوردم. کفش های آخرین زنی را که کشیده بودم، سبز رنگ کردم.

از مدرسه که آمدم، مامان پای تلفن بود. با بابا صحبت می کرد. می گفت که پس خودش می رود. بابا نگران نباشد. یک دقیقه می رود و برمی گردد. من را هم می برد.

روپوش مدرسه هنوز تنم بود. همان طوری با مامان رفتم.

یک اتوبوس و چند اتوبوس دیگر. مامان لب پایینش را می جوید.

“کجا می رویم؟” پرسیدم.

“مطب دکتر”

moon_woman--painting“مامان مریضی؟”

“نه .کمی ناخوشم”

و دست به موهای دو تا بافتۀ من کشید. موی من هر روز نزدیک ساعت یک وز می کند. نمی دانم چرا. به ساعتم نگاه کردم. ساعت سه و نیم بود. پس حتماً موهایم وز وزی شده بود.

در مطب دکتر کنار مامان ایستادم.

منشی دکتر کارت مامان را می خواست. به مامان همین را گفتم. بعد من و مامان کنار هم نشستیم.

اسم مامان را که صدا زدند، مامان گفت که برویم. خودش اسم خودش را به همه زبان ها می داند.

دکتر گفت: “چه ناراحتی دارید؟”

از مامان پرسیدم که چه شده است.

گفت: “بگو خونریزی دارم.”

“چه مدت است؟”

مامان گفت که بگویم هفتۀ پیش شروع شده است و بند نمی آید.

همین را به دکتر گفتم.

“درد هم دارید؟”

“مامان درد هم داری؟”

“کمی درد هم دارم”

آنوقت دکتر مامان را برای معاینه برد. من همانجا که بودم، ماندم و به ساعتم نگاه کردم. به عقربه ای که ثانیه ها را نشان می دهد. وقتی زمان انگار اصلا نمی گذرد آدم فقط می تواند به عقربه ثانیه شمار ساعتش نگاه کند که بداند دارد می گذرد.

دکتر گفت: “یک غده به اندازه یک مشت بسته”

به مامانم گفتم که دکتر چه گفت.

دلم می خواست دیگر آنجا توی مطب دکتر نباشیم. دلم می خواست روز قبل یا روز بعد بود. دلم می خواست نقاشی می کشیدم و مامان لوبیاپلو می پخت.

دکتر گفت که مامان باید عمل بشود.

من چیزی نگفتم. همین طور نشسته بودم.

“آقای دکتر چی گفت؟”

“باید عمل بشوی”

بعد با مامان برگشتیم. اتوبوسی و اتوبوسی دیگر، باد می آمد و مامان لب پائینش را می جوید و از پشت پنجره اتوبوس به بیرون نگاه می کرد. باز وقتش نبود، چیزی نپرسیدم چون آدم می فهمد که حالا و اینجا وقتش نیست.

“شام چه دوست داری؟”

“لوبیاپلو”

به مامان نگاه کردم که غذا می پخت. بابا هنوز از سر کار نیامده بود. مامان آهنگ ماه پیشانی را گذاشت که همیشه می گذارد. نگاهش کردم که لبش را می جوید. هنوز هم وقتش نبود. دلم می خواست اصلاً پریروز بود. به ساعتم نگاه کردم. هشت و نیم. بابا دیگر از سر کار می آمد.

خودم و مامان را کشیدم. هر دو با کفش های پاشنه بلند.