شهروند ۱۲۲۹ پنجشنبه ۱۴ می ۲۰۰۹
داوید عزیزم،
آن شب آب گل آلود بود و زیادی بالا آمده بود و مضطربانه انتظار چیزی را می کشید. همان وقت فکر کردم که روزگار بدی است و من هیچ قوی نیستم. من سرما می خورم، تب می کنم، لرز دارم، بینی ام از شدت ذکام ورم کرده است. سرم گیج می رود و مثل بچه ای ننر لوس شده ام. زمین می خورم و دردم می آید. زمین می خورم و دستم می شکند. بوکس بازی بلد نیستم تا از خودم دفاع کنم، مرا می زنند و دهانم پر از خون می شود و دندانم را می شکند، به هیچ دردی نمی خورم رانندگی ام افتضاح است. آشپزی ام غم انگیز است. ساعتها مقابل تلویزیون می نشینم و تصاویری از جلوی چشمانم عبور می کند و زندگی از برابرم می گذرد و دستم شکسته است و نمی توانم دستِ کسی را بگیرم.

ماری ژوزف گفت: تمام ادبیات قرن نوزدهم پر است از استعمال فعلِ مهرورزی با این معنا! مثلا در آثار ویکتور هوگو…
میترا گفت: هوگو! هوگو! اگر هوگو بنویسد: “ما تمام شب همدیگر را دوست داشتیم!”او را مجسم می کنم که با آن انبوه موهای سپیدش زیر نور شمع نشسته است و با قلمی از پر طاووس دارد نامه ی پر از مهر و محبت به دوستش، معشوقه اش و یا دخترش می نویسد. اصلا با خواندن این جمله نمی توانم تصورش را بکنم که هوگو تمام طول شب با معشوقه اش عشق بازی کرده است! عجب مثالی می زنی!
ماری ژوزف و دخترها خندیدند. ماری ژوزف همانطور که می خندد: میترا تو کاملا اشتباه می کنی! هوگو آدمی بود که تمام طول شب با معشوقه اش عشق بازی می کرد. گاهی هم وسط عشق بازی زنگ تفریحی می داد. بعد می نشست و همه ی تاثیراتی که بر او گذشته بود را می نوشت.
میترا با تعجب گفت: این به روحیه یک نویسنده ی رمانتیک نزدیک نیست!
ماری ژوزف خنده ی بلندی سر داد: مگر همین هوگو نبود که مانیفست رئالیست ها را نوشت؟
میترا با قیافه ی متفکرانه ای گفت این حرکت از لحاظ اخلاقی، از جانب یک نویسنده رئالیست هم اصلا درست نیست!
ماری لورانس قهقهه بلندی سر داد. میترا با قیافه ی حق به جانبی گفت در هر حال این عادلانه نیست!
ناجا هم به خنده افتاد. میترا ادامه داد: این… این اصلا انسانی نیست؟
و سپس از حرف خودش خنده اش گرفت حالا هر چهار نفر با هم به یکی از معناهای فعل s’aimer می خندیدند.


“در گوشه دیده های غم دیده”

تازه از خواب بیدار شده بودند که تلفن دوباره زنگ زد. این دیگر چه کسی بود؟ در این ساعت صبح با امیر چه کاری داشتند؟ پس از چندین زنگ متوالی، سرانجام امیر گوشی را برداشته بود، و با صدایی خسته و خواب آلود به تلفن جواب داده بود.
ـ “الو، الو، … آها! سلام! … نه من گرفتار بودم. . . آره، حتما، … حق داری؟ … نه حتما حق داری! … باید حتما خبرت می کردم، … نگران شدی؟ … آخه برای چی؟… نه به جان عزیزت، نه وقت نکردم؟ … نه، این حرفا کدومه؟…
صدای زنانه ای از آن طرف سیم می آمد که بی وقفه حرف می زد، میترا خیره به امیر نگاه کرده بود و امیر گوشی تلفن را از این گوش به آن گوش گذاشته بود، حتما نازی بود!
نازی با تمام قهقهه های بلند حریصانه اش! نازی با تمام پیراهن های تنگ و چسبان و دکلته اش! نازی با سینه های گوشت آلود و گردی که با فشار از یقه گشاد و باز لباسش بیرون می انداختند تا خود را به معرض نمایش بگذارند. نازی با چشمان خمار ریمل زده، نازی با تمام عطرهای کریستین دیور و شانل و محصولات آرایشی لانکوم، روک و کلینیک، نازی با تمام لباسهای گرانقیمت بوتیک های میرداماد و گاندی و میدان محسنی! نازی با کلکسیون کیف و کفش های شارل ژوردن و بالی! نازی با تمامیت زنانگی تجاری اش!
ـ خودش بود!
میترا خیره به امیر نگاه می کرد. از مکالمه آن طرف خط چیزی نمی شنید. فقط می دید که امیر دلداری اش می دهد، کار زیادش را بهانه می کند و قول دیدار در اولین فرصت را می دهد. حالا، میترا آهسته برخاسته بود و بی حرکت در مقابل امیر نشسته بود و به چشم می دید که یک زنگ تلفن، تا چه حد یار یگانه اش را دیگرگون کرده است. مگر این امیر، همان مرد عاشقی نبود که دستانش را بوسیده بود و یا پلک هایش را؟ پس چرا حالا مردی مثل مردان دیگر شده بود که درست مقابل چشمان او با عروسک ها و ملوسک ها و نازنین صنم هایش مغازله می کرد و عذرش کار زیاد و کمبود وقت بود. دقیقا نمی دانست آیا این حسادت است که به او غلبه کرده است و یا اینکه به آن یگانگی بی نظیری که در عشق می شناخت و برازنده عشقش بود اهانتی شده است.
امیر به میترا نگاهی انداخته بود، و بعد با اشاره سر عذرخواهی کرده بود. به این عنوان که از روی ادب مجبور بوده است او را (آن زن پشت خط تلفن را) دعوت بکند، یعنی حالا باید برای همیشه می رفت و امیر را در میان همه نازی های گوشتالود و فربه که قلب هایی گرم و سرخ داشتند تنها می گذاشت؟ پس، آنوقت، بر سر این رابطه چه می آمد؟ آیا این رابطه، در میان آغوش گوشتالود ناز نازی های نازنین ذوب و محو می شد، بخار می شد و به هوا می رفت؟ آیا روزی امیر، از سر تنهایی، نازنین خمار و تنهایی را در آغوش می کشید و میل به جاودانگی، میل به ابدی شدن، او را وادار به تولید مثل می نمود و آنوقت، بچه ها و توله ها و بچه گربه ها…؟ حالا می رفت و او را با این همه گربه خمار و ملوس شهر تنها می گذاشت و آنها مرنو مرنو کنان دوره اش می کردند، خودشان را به پر و بالش می مالاندند و از سر و گوشش بالا می رفتند و خرخرکنان توی دستانش آرام می گرفتند بعد آن میل زاد و ولد حیوانی شان را فورا به کار می انداختند و بعد سیل بچه گربه ها بود که به راه می افتاد و تکثیر می شد…
همه چیز بر باد رفته بود. بغضش گرفته بود. صبح جمعه می رفت و الان. صبح پنجشنبه بود. وقت زیادی نداشت، و تازه… این سهم کوچک ناچیز را نازنینی با یک مکالمه تلفنی از او دریغ کرده بود.
ساکت نشسته بود و مجبور بود که از روی ادب سکوت کند. خشمش از حسادت بود یا از مالکیت و یا عشق؟ خودش هم به درستی نمی دانست. با کلافگی از جای برخاست. نگاه دیگری به امیر انداخت، می خواست به سمت اتاق خواب برود ولی بی اختیار، پایش به میز سالن گیر کرد و صدایی برخاست. امیر با دست جلوی دهنی گوشی تلفن را گرفت و با اشاره از او پرسید: “طوریت شده؟”

با سر جواب منفی داده بود. امیر دستش را از جلوی دهنی گوشی تلفن برداشته بود و گفته بود: نه! کسی اینجا نیس! گربه بود از پنجره…
دیگر نمی خواست چیزی از آن مکالمه بشنود. حتا یک کلمه. به سمت اتاق خواب رفته بود و وارد اتاق خواب شده بود. جادوی کلام ویرانش کرده بود. حالا دیگر آهسته تر از قبل راه می رفت. مثل گربه شده بود. گربه ای که آهسته روی پنجه راه می رفت تا صدایی به راه نیندازد که مبادا نازنینی را برنجاند. گربه ای رام و اهلی و بی دردسر، که نیمه شب از پنجره وارد شده بود و حالا شاید بهتر بود که از همان پنجره بیرون می رفت و غیب می شد هنوز پنجره باز بود و تهران خاکستری در هاله ای از دود و غبار، با چهره ای غمدیده، از دور به او می نگریست.
یکدفعه، به یاد گذشته افتاد. به یاد سالهای پیش، به آن زمان که ساعتها شبانه با هم تلفنی حرف زده بودند و میترا در آن سوی سیم تلفن بوده است. آیا در همان زمان، نازی نازنینی در خانه ساکت در کنار امیر نشسته بوده است و مثل گربه روی سر انگشتان پا راه می رفته است تا مبادا صدایی بکند؟ راستی در تمام این سالهای غیبت پیشین، بر او چه گذشته بود؟ در تمام این سالهای جنگ بی وقفه و بمباران های روحی و تهاجم های عقیدتی بر تن او چه گذشته بود؟ تنش را به چه کسانی تقدیم کرده بود؟ تنش را با چه کسانی تقسیم کرده بود؟ و عشق چه بود؟ عشق چه نقشی داشت؟ جای عشق کجا بود؟ فکر دگردیسی و استحاله پیدا کردن! مگر نه اینکه، مثل نازی ها روی پنجه پا راه می رفت؟ مگر نه اینکه، مثل عروسکی پشت پرده، از همه مخفی اش کرده بود؟ فکر دگردیسی، فکر اینکه به یکی از نازنین ها و عروسک ها تبدیل شده است، او را به وحشت انداخت. به سمت پنجره رفت. روز گرمی در راه بود و آفتاب، از صبح زود، شروع به تابیدن کرده بود. نسیم خنکی در راه نبود و گلهای دم پنجره، از تشنگی پلاسیده بودند. پرده ها را کشید. پیراهنش را از توی کمد امیر بیرون آورد و پوشید. پیراهن مردانه صورتی رنگ امیر را در دستش گرفته بود و نمی دانست با آن چه کند، پیراهن اندازه اش نبود، برایش بزرگ بود، بزرگتر از آنچه فکرش را کرده باشد، اتویش از بین رفته و مچاله شده بود. راستی چه کسی همه این پیراهن ها را می شوید و مرتب می کند و اطو می زند؟ بعد با کلافگی این فکر بی مورد را رها کرد. فایده ای نداشت. هنوز پنج روز نگذشته بود که کلام مقدس از خاطرش گریخته بود. کیمیایی عشق، بی غیرت و بی خاصیت شده بود. حنای عشق دیگر هیچ رنگی نداشت. عملا می دید که جزیی از گذشته او بوده است و در این لحظه، الان در زندگیش جایی نداشته و ندارد.
یک هفته، یا پنج روزی که حق فرمانروایی داشته است. به پایان رسیده بود. هر کسی باید به راه خودش می رفت و هر کس، باید به تنهایی، زندگی خودش را دنبال می کرد. می دید که این لحظه های غنی و سرشاری که در این روزهای اخیر با هم گذرانیده بودند لحظاتی هستند که به گذشته ای دور تعلق دارند و پایانی هستند برای ماجرایی که در گذشته ای بسیار دور آغاز شده است.
به خودش دلداری می داد که نباید از یک تلفن ساده فاجعه ای بسازم، ولی ضعف عجیبی را در زانوانش احساس می کرد، که نیاز داشت در جایی بنشیند. تبسم گنگی بر لب آورد و به خودش گفت: مهم نیس، در هر حال، حداقل، پنج روز خوب داشتیم، پنج روزی مثل یک پنجه گمشده!”
و یک دفعه، مثل اینکه خبر مرگ آشنای عزیزی را شنیده باشد، اول برای لحظه ای بهتش زد و بعد طاقت نیاورد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
ادامه دارد