شهروند ۱۲۲۹- ۱۴ می ۲۰۰۹

از خودبیگانگی بیماری روانی جدی ای است که انسان ها را از یکدیگر جدا می کند.
هِنینگ نس

“لارس فردریک اُسوندسن” در کتاب “فلسفه ی دل آزاری” می پرسد: “چرا دیگر کسی از دگرشدگی حرف نمی زند؟” واقعا چرا در ادبیات امروز کسی از “از خودبیگانگی” حرف نمی زند؟ دگرشدگی می تواند به مثابه ی فاصله ی آگاهی ذاتی انسان با جهان بیرون باشد که هماره وجود داشته است. باور ندارم که علت کمتر پرداخته شدن به از خودبیگانگی، به معنی کاهش فاصله ها باشد. این فاصله ؛«آگاهی درونی و جهان بیرون» برای رسیدن به آزادی است، اما آنچه امروز شاهد آن هستیم، متداول شدن دگرشدگی به مثابه فاصله ای بین آگاهی درونی و تمدن است. همین واقعیت است که موجب شده ما هر روز جهان را به عنوان واحدی کوچک و کوچکتر در نظر داشته باشیم. واقعیات به کوچکی اتم و حتی کوچکتر از آن پنداشته می شوند و در نهایت غیرقابل دسترسی.
در جهان فعلی، تکنیک، ارائه دهنده ی فن کنترل به ما است، اما هیچ کس یا هیچ چیز خود تکنیک را کنترل نمی کند. خانم “هانا آرنت” معتقد است که بعد از سده ی هزار و پانصد دو بار از خودبیگانگی دامنگیر بشر شده است. اولین بار که دیگرشدگی سراغ بشر را گرفت حکایت فرار انسان از جهان انسانی، آگاهی و شعور بود و دومی فرار از شرایط بیولوژیکی انسان است. در سال ۱۹۵۰، “آدرنو” در کتاب “مینیما مورالیا” می نویسد: “دقیقا فقدان فاصله نشانگر این است که انسان ها نسبت به یکدیگر بیگانه شده اند.”
بیگانه شدگی هماره موضوع ادبیات جهان بوده است. در اولین رمان جهان، “دن کیشوت”، نوشته ی “سروانتس”، نگاه شخصیت اصلی رمان به شوالیه از زاویه اضطراب، پریشانی و دلتنگ کنندگی است. نویسنده خود را در داستان های شوالیه ها پیدا می کند و کل واقعیات موجود را از عینک هنر می بیند. چیزی که او را در برابر واقعیات طبیعی و ذاتی بیگانه می سازد، به این ترتیب تجربه او از واقعیات “سوررئالیسم” می شود. بیهودگی و بی منطقی چنین حکم می کند که تجربه ی دن کیشوت از واقعیت، واقعی تر از واقعیات می شود. شعور، منطق و آگاهی در این رمان آنقدر بزرگ می شود که به پوچی و نادانی تن می زند.
در رمان های کلاسیک سده ی بیستم هم ما شاهد همین موضوع هستیم. وجه مشترک اغلب رمان های دگرشدگی این است که جامعه کینه توزانه است و نهادی مکانیکی که شخصیت های اصلی که معمولا مردها هستند، آن را درک نمی کنند یا قادر به ادامه ی زندگی به طور معمول در آن نیستند. در رمان “بیگانه” نوشته ی “آلبر کامو”، “مورسو” شخصیت اصلی را داریم که انگار از زندگی بیگانه شده با واقعیت، راضی و خشنود است. چنین به نظر می رسد که شرایط جدید بخشی از وجود او شده و به ندرت آن را به عنوان یک مسئله در نظر می گیرد. بعد از قتل یک عرب و دستگیری او، به شادی در انتظار اعدام خود است و آرزو می کند که جمعیت انبوهی در مراسم اعدام او حضور داشته باشند.
در یکی از بزرگترین متون دگرشدگی، رمان “مسخ” نوشته ی “کافکا” شخصیت اصلی که “گرگور” نام دارد، روزی از خواب بیدار و متوجه می شود که تبدیل به یک حشره شده است. این رمان روایت این است که چگونه این حشره که همه ی آگاهی و شعور انسانی خود را حفظ کرده با واقعیت جدید فیزیکی خود عادت می کند و چگونه سر وقت به کار اداری خود خواهد رسید. تغییرات چنان می شود که او توسط عزیزترین اش، خواهری که از همه بیشتر دوستش دارد، کشته می شود. خواهر پس از قتل برادر احساس شدید نیاز به سکس در او زنده می شود.
آنچه در از خودبیگانگی این رمان ها قابل توجه است، شکل قدیمی و حتی تأثیر از نوع کهنه شده ی رمان های سال های پیشین است. به این ترتیب، هماره این پرسش پیش روی آدمی است که پس با گذشت این همه سال چه بر سر واقعیت آمده است؟
در ایام قدیم، واقعیتی پایدار موجود بود که شخصیت های رمان ها نمی توانستند در آن حضور داشته باشند. نویسندگان هم وضعیت این شخصیت ها را مورد بحث قرار می دادند تا در جهان دگرشده، از نظر زمانی، روحی و جسمی، هویتی برای آنان پیدا کنند. اما چنین کتاب هایی دیگر امروزه نمی توان نوشت، چرا که مسئله به طور کلی عوض شده است. انگار که خود واقعیت گم شده است و کاربرد واژه ی “واقعیت” بدون قرار دادن آن در گیومه دشوار است. “واقعیت” حالا چندگانه و گاهی هم پوچ شده است و هیچ کس نمی تواند بر این باور باشد که واقعیت “واقعی”، واقعی تر از “واقعیت” است. بیگانگی به نوعی بخشی از درون ما شده است طوری که آن را دیگر به صورت مشکل و مسئله تجربه نمی کنیم. “گرگور” مدرن دیگر نمی تواند از خواب برخیزد و ببیند که به یک حشره تبدیل شده است. امروزه همه ی ما به حشره تبدیل شده ایم و توصیف کافکا برای بیگانگی ما تجربه ای مستثنا نیست.
اکنون، خود ذات انسانی که روزی می توانست عامل نجات انسان باشد، مسئله اصلی شده است. حالا ما با آخرین روزنه های انسانیت چه می خواهیم بکنیم؟ احساس می شود که انسانیت کاملا غیرواقعی است و دیگر ما هم تجربه ی بیگانگی به مثابه ی بخشی از وجودمان نداریم. انگار بیگانگی به درون ما رخنه و آگاهی و شعورمان را تسخیر کرده است. به همین خاطر شاید ما دیگر از “دگرشدگی” حرف نمی زنیم. گویا از خودبیگانگی موضوع طبیعی و عادی زمانه شده است.
در یکی از معروفترین رمان های سده ی گذشته با نام “روانی آمریکایی” American Psycho که دگرشدگی دست مایه ی نویسنده بوده است، شخصیت اصلی فردی است روان پریش، اما درواقع قبل از هرچیز این جامعه است که گرفتار روان پریشی است و نه شخصیت اول این رمان. او “از خواب بیدار نمی شود” و دچار بیگانگی می شود. او هرگز از خواب بیدار نمی شود که هیچ گاه نخوابیده بوده است. نکته ی قابل توجه هم این است که این فرد به طور کامل و طبیعی در محیط پیرامون خود حرکت می کند و کارهای عادی انجام می دهد. ورزش می کند، کار می کند و به کافه می رود و هیچ خط فاصلی هم بین او و محیط پیرامونی اش نیست. او به طور کامل در متن جامعه قرار دارد و خود نیز محصول جامعه است و همین نیز نکته ی هراس آمیز کتاب مزبور است.

در رمان های کلاسیک، شخصیت اصلی رمان که دچار بیگانگی می شد، در خود چیزی می دید که او را از جامعه جدا می ساخت و همین مورد مسأله ای بود که آنها دنبال می کردند. اما در رمان ذکر شده شخصیت اصلی در شکل و فرمی ظاهر می شود که نه با مردم و نه با جامعه وجه تمایزی ندارد. او جذاب، مهربان و باهوش است. جامعه او را به وجود آورده و هیچ کس نمی داند که او کیست. حتی خودش هم باور نمی کند وقتی که به امیال دهشتناک خود یکی پس از دیگری اقرار می کند. این رمان در توضیح دگرشدگی کاملا از نوع پیشین خود، مجزا است، چرا که در این رمان، اصلا امیدی نه برای انسان ها و نه برای جامعه پیدا نمی شود. در این رمان آزادی وجود ندارد؛ نه از نوع واقعی، حقیقی نه از نوع ناب آن. موارد “خالص” و “حقیقت” موضوع تکراری این رمان نیستند. تنها تفاوتی که شخصیت اول این رمان با دیگران دارد این است که او از سایر مردم در نقض امور انسانی و نهادهای مردمی فراتر رفته است. او موجودی است بین حشره و ماشین. آدم هایی که در این رمان پدیدار می شوند، نام یکدیگر را به یاد ندارند. آنها گرفتار کالا و مارک دار بودن آنها هستند. توضیح و توصیف ظاهری آنها نه بر اساس شکل و هیئت انسانی شان که بر اساس نوع لباسی که می پوشند، است. در این رمان هرگز شخصیت های رمان بر اساس خصوصیات انسانی شان توضیح داده نمی شوند. از خودبیگانگی انگار طبیعی شده و خود طبیعی شدن نیز گویا پدیده ای غریب و بیگانه است.

“جین بودریلارد” در مورد جنگ خلیج فارس معتقد است که اصلا چنین جنگی رخ نداده است. بلکه این جنگ فقط در منظری از واقعیت مجازی روی داد. آنچه او گفته است، مسلما پوچ و بیهوده است که خوشبختانه هنوز واقعیت واقعی جنگ وجود دارد، اما آنچه در مورد سخنان “جین بودریلارد” حائز اهمیت است، آن است که او درک ما از واقعیت را مخدوش می کند. وقتی که ما واقعیتی را از طریق تلویزیون تجربه می کنیم، در نهایت انگار که موضوعی تخیلی را دیده ایم. در حالی که واقعیت، حقیقت چیزی غیرواقعی را یدک می کشد. دقیقا همین تجربه غیرواقعیت، انگار که یکی از جدی ترین بیماری های تمدن زمانه ما است.
“آنرو برتون” از پایه گذاران مکتب سوررئالیسم، هنگامی که مانیفست سوررئالیسم را می نوشت، گفت:”بیشترین رفتار و عملکرد سوررئالیستی این است که کسی با مسلسل به دور خود بچرخد و به سوی کسانی که در اطرافش هستند تیراندازی کند.”
البته بگذارید بگویم که اکنون در آمریکا هر روزه چنین اتفاقی روی می دهد، آن هم در مدارس و نه در خیابان ها. با این وجود این وقایع سهمگین به عنوان حوادث، اتفاقات و رویدادهای ساده از آن ها یاد و تفسیر می شود.
پرسش این است که چرا دانش آموزان مدرسه یکدیگر را می کشند؟ آیا برای این که “واقعیت” چنان است که تحمل ناپذیر گشته؟ در واقع واژه ی “واقعیت” یعنی چه؟ چگونه انسان ها می توانند واقعیت های از دست رفته را واپس بگیرند طوری که احساس کنند روند آگاهی شان بار دیگر در کنار آنها برای خلق واقعیت ایستاده است و او تنها تماشاچی آنچه روی می دهد نیست.
و کلام آخر این که، دیگرشدگی یا دیگرسازی به عنوان یک سنت اندیشه ورزانه و فلسفی به وسیله افلاطون به وجود آمد و از همان زمان هم تبدیل به یک بیماری روحی جدی شد که انسان ها را از هم جدا می کند. بخش بزرگی از بررسی این موضوع که انسان بودن شامل چه شرایطی است، موردی است که این روزها مطرح و بحث شدیدی محور آن در جریان است. جهانی که امروز ما در مقابل آن بیگانه ایم، جهانی است که توسط خود ما خلق شده است و درک ما از جهان، تولید اندیشه های خود ما است. پرسش این است که اندیشه هایمان را برای چه مصرف خواهیم کرد؟! آیا فقط دلیل به وجود آمدن مسایل را بحث خواهیم کرد یا در پیدا کردن راه حلی برای مسایل موجود هم همکاری خواهیم کرد؟ چنانچه “کارل مارکس” در سال ۱۸۴۸ در “تزهای فوئرباخ” می نویسد: “تا کنون فیلسوف ها جهان را به طور متفاوت و گوناگون تفسیر کرده اند. آنچه اکنون مطرح است تغییر این جهان است.”
“اَیناراورنگت” فیلسوف نروژی در کتاب خود می نویسد: “با ایجاد فاصله بین خود و جهان پیرامون مان، اندیشه، بنیان گذار آزادی از آنچه بوده است و خواهد بود، می شود. به این ترتیب انسان در شرایطی قرار می گیرد که واقعیتی که در آن قرار دارد را طوری بیند که الزاما نباید همان طوری باشد که هست.
با چنین روالی انسان های اندیشمند می توانند با انسان های عمل گرا در وحدت باشند. به این ترتیب انسانی خواهیم بود هم فلسفی و هم عمل گرا.