شهروند ۱۲۳۰ پنجشنبه ۲۱ می ۲۰۰۹
به مسئول بهداشت تاکید میکنم که لطفا از سلفون درجه یک استفاده کند. سرش را پایین میاندازد. معنای حرکتش را نمیفهمم. دستگاه سوت میکشد. مثل این که مشکلی پیش آمده است. با گیر کردن شاسی، صدای سوتی ممتد شنیده میشود. سرعت تماشاچیها بیشتر میشود. هر کس به سرعت خودش را موظف میکند با چیزی مشغول باشد. مثلاً کسی که بالای سرم ایستاده، اتو را به سینه ام میچسباند. حتماً کسی هم زیر تخت فنر را کشیده بوده که ناگهان رهایش میکند. کم مانده بود صورتم به لامپها بچسبد. ولکن قضیه هم نیستند. اتو را دوباره نزدیک میکنند. از شدت درد خودم را تکان میدهم. فنر از جایش در رفته است. «فایده ای ندارد» که از دهان یکی از آنها بیرون آمده با آرامش ملحفه ای سفید را روی سرم میکشد. بعد از آن سواری روی تخت احساس میکنم که با پشم شیشه باندپیچی شده ام. حتماً مدت زیادی در سونا مانده ام که گرمازده شده ام. کمرویی را کنار میگذارم. صدای دورگه ام را صاف میکنم و درخواست آب یخ میکنم. میگویند که کتبی بنویسم.
از یک نفر که یکریز داشت گریه میکرد، خودکار خواستم. خودش که متوجه نشد ولی بنده خدا نوشت. انگار قبلا در جایی همدیگر را ملاقات کرده بودیم. بعد متوجه شدم که با این چیزها عطشم رفع نمیشود. تا آمدم دوباره درخواستی را مطرح کنم آنها پیشقدم شدند. سوار صفحه ای چرخدار شدم و از خداخواسته رفتم درون یخچال هزار فوتی. خدا پدرش را بیامرزد، چنان با دقت مرا سلفون کرده که اگر چند ماه هم سراغم را نگیرند حتی یک لک هم برنمیدارم.
بالای سرش ایستاده ام. پلک میزنم و بغض گلویم را، که دو دستی فرمان اتومبیل را چسبیده، نگاه میکنم. اگر پایش را از پدال گاز بردارد، متوجه میشوم که دارم تکان میخورم. انگار فنر به پهلویم خورده که تکان خوردن تابلوی ایست را جلوی صورتم حس نمیکنم. اتومبیل، پشت سر بقیه، در محوطه خط کشی شده عوارضی متوقف میشود. مأمورها تا نگاه میکنند به رنگ لباسهایم و به جعبه ای که به همراه دارم لبخندی از گشادگی دهانشان به بیرون پرت میشود. جریمه تفمالی شده ای روی صورتمان میچسبد و با اشکهای کسی که مینوشت قاطی میشود. راننده برای تسکین دادن بقیه خودش را روی جعبه میاندازد ولی تا میبیند که دارند گواهینامه اش را پانچ میکنند به سمت آنها خیز برمیدارد و چهار دست و پا نزدیک میشود. برادرم برای حق العبور عوارضی چنان چانه میزند که سنگینی چانه اش وادارش میکند تا چهار دست و پا پشت راننده به راه بیفتد. چند نفر به همین ترتیب به سمت کیوسک عوارضی در حال حرکت اند.
: ولم کنید بابا! این جعبه مال منه! مگه…
تا درش را باز میکنند. خفقان میگیرم و دراز میکشم. این صحنه چند بار اتفاق افتاده است، نه فقط برای من برای همه کسانی که گرمازده شده و در کشوی یخچال خوابیده بودند. مثل این که تا سلفونهای رنگی کلفت را باز میکردند گرما روی صورتمان منجمد میشد و نمیتوانستیم حرفی بزنیم. بعد چنان وقیحانه از ما بوسه میگرفتند که از خجالت سرخ و سفید میشدیم و همین مسئله مزید بر علت میشد که کلمه ها را با آب دهانمان قورت بدهیم.
: بلند شو. صاف بایست احمق. بلند شو کثافت.
«بلند شو صاف بایست» به ترانه قدیمی میچسبد و از یقه ام آویزان میشود. یقه، یقه هفت پوشیده ام. یقه ام را گرفته اند. سنگ قبرها از زمین بلند شده اند. بوی کافور پنجه غیبی اش را از جیب کتم بیرون میآورد تا صورتم را چنگ بیندازد. با چهره ای کبودشده به جعبه پشت سرم دست میکشم. سلفون را کنار میزنند ــ چرا چند لحظه پیش فکر کردم که کت پوشیده ام حتماً این حواس پرتیها مربوط به گرمازدگی است ــ آوازخوان عرب آمده است. میکروفون را دو دستی چسبیده، یک یک… امتحان میکنیم. دو دو… امتحان. امتحان عربی، دارند از سر جلسه امتحان می آیند. غمگین از این که جواب سئوالها را درست و حسابی نداده اند. ناراحت از اینکه از جایی تاریک و نمور و یک متری بیرون آمده اند با کراواتهای پوسیده ای که سوسکها از آن آویزان شده اند.
دست و پایم را میگیرند و قل میدهند توی حوض. مثل اینکه کسی که داشت درخواست مرا پر میکرد از طرف خودش دوش آب سرد و گرم، وان، سونا و جکوزی را نیز اضافه کرده است. دلاکهای کیسهکش با روپوشهای چرکتاب سرمه ای میآیند و جایشان را با کارگرهای کارواش عوض میکنند. حتما این جابه جایی به خاطر همهمه تماشاچیها بود که به شیشه های کدر اینجا چسبیده بود. دلاکها با برسهای زبری که دستکمی از سیم ظرفشویی ندارد به جانم افتاده اند. با بی رحمی کیسه میکشند و مرا مدام به سمت مخالف برمیگردانند. صدای تمام استخوان هایم را از ترانه های قدیمی شنیده ام. تا چشم باز میکنم سونا و جکوزی تعطیل شده است. پنبه دارها با شیشه های رنگی وارد رختکن می شوند. پنبه ها را با روغن آغشته میکنند و توی سوراخ دماغم فرو میکنند. از آن جایی که خجالتی هستم از شما عذرخواهی میکنم، سوراخ ماتحتم درد آمده است.
پارچه فروشها بیرون عوارضی اعتصاب کرده اند. به سمت ما خیز برداشته اند. محکم خودشان را به زمین زده اند و دارند چهار دست و پا نزدیک میشوند. حتما برای ما نقشه کشیده اند. جمعیت هر لحظه بیشتر میشود. گلفروشها با تاج گلهایی که در سایزهای مختلف به دست دارند به آنها ملحق میشوند. عوامل جلوه های ویژه باران مصنوعی را به صحنه اعتصاب اضافه میکند. بوی گلاب خفه ام کرده است. حمله به وسیله اسکناسهای کهنه برادرم، که از لرزش دستهایش کنده شده است، به اتمام میرسد. دوباره اتومبیل با جعبه ای پوشیده از تاجِ گل و گلاب به راه میافتد. به پارچهفروشها چیزی نمیرسد. وقتی که خسیسی بـرادرم داشت پاورچین پاورچین به سمت صندوقچه قدیمی میرفت – البته این موضوع مربوط به قبل از حرکتمان بود – خودم را کنار کشیدم که دیده نشوم، برگشته بود و داشت به زنش لبخند میزد. به آرامی روانداز یابوی نجیبمان را به عنوان خلعت از داخل صندوقچه برداشت. حالا آن را روی صورتم کشیده است. چقدر سربه زیری این حیوان آرامم میکند. ولی هر وقت بساط پنجشنبه بازار پهن میشود و میخواهم ناخواسته از بین آنها عبور کنم از اینکه میشنوم آقایان، خانمها ده متر، ده سانتیمتر، ده میلیمتر، ده دسیمتر از این پارچه ها ببرید، موهای بدنم سیخ میشود. البته نمیدانم چرا ریزش موهای سرم به بقیه بدنم نیز سرایت کرده است.
خیالشان راحت شده است که با سنگریزه ها دندانهایم را شکسته اند. حواسم به پسربچه سمج بود که دختر از فرصت استفاده کرد و با زحمت اسکناسی از برادرم گرفت. داشتم شاخ درمی آوردم که سطل آبی رویم خالی کردند.
شهردار با دار و دسته اش آمده بود. درست روی سرم جدولهای سیمانی را به صورت افقی کار میگذارند. بعد کارگرها برای خودشیرینی، به نوبت، بیل را از دست هم میگیرند. چند بیل خاک میریزند، بعد بیل را رها میکنند تا کارگر بعدی هم بتواند از شهردار انعام بگیرد. سر کوچه رسیده بودیم کارمند شهرداری تمام مغازه هایی را که در فاصله بین خانه تا اتومبیل بود پلمپ میکرد. ولی با دور شدن او از آنجا صدای بالا رفتن کرکره ها را میشنیدم. کرکره میوه فروشی بالا و پایین میرود. پسربچه ها و دختربچه ها، پیرزنها، زنبیلدارها با دیدن جعبه های میوه حمله ور میشوند. کم مانده بود مراسم را متشنج کنند. ولی با زیرکی نوچه های آوازخوان قضیه به خوبی و خوشی به پایان میرسد. عده ای دیگر آمده اند. روی قوطی پنج کیلویی نشسته اند و دارند عربی تمرین میکنند.
اسمم را با ماژیک روی کاغذی نوشته اند و به میله ای وصل کرده اند. داشتم عادت میکردم که سروکله ثبت احوالی ها پیدا شد. یقه ام را گرفته اند و مدام سرزنشم میکنند که چرا بخشنامه جدید را اجرا نکرده ام. مجبور شده ام توی صف بایستم و از سنگهای مرمر و گرانیت سفید و سیاه یکی را انتخاب کنم. البته من عاشق سنگ تراورتن بودم که موافقت نکردند. چقدر هم سرکوفت زدند که دارم بیکلاس بازی درمیآورم. من هم بدون معطلی تمام مشخصات را گفتم. خواستم بیرون بروم که محکم مرا روی صندلی نشاندند. یک نفر هم که معلوم بود توی نقاشی تازه کار است آوردند ــ این موضوع را میشد از اینجا فهمید که به جای رنگ وینزور، دوات آورده بود و به جای قلم موی چتری و قلم موی استنسیل در جعبه ابزارش میخ و قلم آهنی در سایزهای مختلف و چکش و فرز سنگبری و چیزهای دیگر بود. شک هم کرده بودم ــ به او گفتند که این مدل توست، میخواهیم بدانیم مرد عمل هستی یا نه؟ من هم توی رودرواسی ماندم و تا آخر نقاشی نشستم.
جمعیت متفرق شده بود. فقط با صدای روانپزشک متوجه شدم که دیگر واقعاً از جعبه جدا شده ام. داشت تأکید میکرد که باید چهل شبانه روز، هر روز یا حداقل چند روز یک بار، به من سرکشی کنند تا دچار سرخوردگی حاد یا افسردگی مزمن نشوم. میخواستم یکجوری به دکتر بفهمانم که مشکلم چیز دیگری است که سرگیجه ام دوباره شروع شد. اتومبیل داشت دور جایی میچرخید. سرم را بالا گرفتم. مادرم را دیدم که شجره نامچه طرف را، که در حدود سیزده پشتش را با خط نستعلیق نوشته اند، با صدای بلند صدا میکند و مرا به او میسپارد. دوباره سرش را از شیشه بیرون میآورد و اسم یکی از آنها را میگوید. بعد سرش را داخل می آورد.
: آقای راننده داغ جوونتو نبینی، ثواب داره، یه دور دیگه، خیر از جوونیت ببینی، یه دور دیگه.
بالاخره گریهکنان از حال میرود.
با صدای ترمز از خواب بیدار میشوم. وقتی چشمم به اسم کوچه مان شهید ... میافتد ـــ فرمانده با شوخی به دایی گفته بود اگر معبر را باز کنی نام کوچه نیلوفر را عوض خواهم کرد ــ سرگیجه ام بهتر میشود. خیال میکنند اسیر بوده ام که این همه جمعیت جمع شده اند. مرا با برانکارد برمیدارند و شروع به راهپیمایی میکنند. حتماً خسیسی برادرم بی معطلی این وسیله را به خاطر ارزانی با جعبه عوض کرده است. جمعیت پشت سر هم جمله های عربی را تکرار میکنند و یک نفر طوری که من نمیفهمم گروه کری تشکیل داده است. “لال از دنیا نری“. جمعیت جمله را تکرار میکنند. “به شرفِ مقامِ..“ بلند بگو. جمعیت جمله را. “برای آمرزش“… بلندتر. جمعیت جمله. “همه مونو شفاعت…” جمعیت. “پاهامونو نلرزونه…”. “مارو جزو بخشیدهها…”. جمعیت یکصدا. شاید فکر کرده اند چون چند سال اسیر عراقیها بوده ام، فارسی را فراموش کرده ام. جلوی خانه مان ایستاده اند. چند بار بالا و پایینم می اندازند. هورا میکشند. تاجگلی با روبان مشکی به گردنم وصل میکنند و چند نفر که معلوم است به من ارادت دارند شیرجه میروند. داشتم خفه میشدم. دستبردار هم نبودند. مدام روبوسی میکردند. از خجالت دوباره کلمه ها را با آب دهانم قورت میدهم. یکی از ریش سفیدها حال و روزم را درک کرد. خدا پدرش را بیامرزد. مرا به جای اولم برگرداند و به سرعت با اتومبیل از آنجا دور شدیم. سرم را کمی بالا گرفتم. مثل اینکه ولکنِ معامله نیستند. تازه مسابقه رالی شروع شده است.
انگار تنها شده ام. صورتم را برگرداندم. دیدم که معلم عربی همه را به صف کرده است. داشتند نماز میخواندند. خواستم دیده نشوم. نگرانی ام بیشتر برای نمره انضباط بود. ملحفه سفید را رویم کشیدم. تا به خودم بجنبم مرا دوباره برداشته اند.
داشتند چاله را نشانم میدادند که به آن عادت کنم. گریه مادرم عصبی ام کرد. دیدم که کار از کار گذشته است. دارد گل به سر و صورتش میزند. صدای آوازه خوان از بلندگو پخش میشود. انگار داشتم از سرما میلرزیدم که فهمیدم معلم عربی ناگهان کتفم را گرفته است و دارد تکانم میدهد. به یک نفر اشاره می کند که درس چندم را از حفظ بخواند. تا میخواهم حرف بزنم، حلوا و خرما در دهانم فرو میکنند. مزه کهنه بچه شیرخواره را میدهد. بوی کافور هم از گلهایی که به گردنم انداخته اند به صورتم میچسبد. بوی خاک را حس میکنم. من که نماز نخوانده بودم. به خاطر سفارش معلم مهر و تسبیحی زیر سرم میگذارند. همه جا تاریک شده است. حتما برق رفته که شمعی را بالای سرم روی سنگ گرانیت روشن کرده اند. دیگر عادت کردهام که مدام سرم به سنگ بخورد و خودم را از این پهلو به آن پهلو بغلتانم.