خورخه لوئیز بورخس
بگذار شعرِ پارسی در پرده دیگری شعرِ مرا بنوازَد
و یادم بیاورد که راههای سپری شده و فرسوده زمان
تنها چیزی است که از رویاهایی که ما باشیم باز میمانَد.
همه آن چیزهایی که آن خفته ی نهانکار
فراخواهد پاشیدشان
بگذار بار دیگر بگویدمان که آتش همان خاکستر است
و تن، خاک…
و رودخانه ای که خروشان میگذرد
تصویری از زندگی تو و زندگی من
که میگریزد بی شتاب اما گریزپا.
بگذار بار دیگر بگویدمان که یادوارههای سمجی
که غرور بر میافرازدشان، با بادها رفته اند
و در سنجه روشنای ناشناخته
صد سال تنها دمی است.
بگذار اخطارمان دهد که بلبل زرین
تنها در شبِ رنگ باخته می خوانَد آوازش را
و ستارگان کم سو که در ِ گنجینه ی خود را گشوده اند
چندان بخشنده نیستند
بگذار ماه به چامه ای که می سرایی، بازگردد
زیرا سرانجام به باغِ تو فرا خواهد آمد
میان آبیهای نورسِ بهاران…
ماهِ همان باغی که بیهوده به جستجوی تو برمی آید
شاید زیر ماهِ شبِ مهربان
برکه ها، ابرانگارههای زمانه تو اند
برکه هایی که در آبگینه آبهایشان
هزار نقش ازلی پراکنده می شود
بگذار ماهِ این پارسی و زرِ لرزانِ شفقهای تنها
تکرار شود…
امروز، دیروز است و تو دیگرانی،
دیگرانی با چهره های غبارآلوده،
تو مردگان هستی…