زن گفت، بروم دستشویی.
از اتاق که بیرون رفت، مرد به عکس های روی میز آرایش و آنهای دیگر که به دیوار آویزان بود نگاه کرد. عکس های خانوادگی با کارل روز عروسی شان، یک جایی روی پله های ورودی کلیسا. دوتایی در دامنه ی کوه و کنار جویباری، توله سگ کوچولوی سیاه و سفیدی هم بود. مرد کارل را کمی می شناخت. مرد محترمی بود، بسیار آرام، به اهالی آنجا بیمه ی محصولات کشاورزی و دیگر بیمه ها را می فروخت. حدود بیست سال پیش هم دو بار به شهرداری شهرک انتخاب شده بود. لوئیس هرگز به خوبی نشناخته بودش. حالا اما از این بابت خوشحال بود. چند عکس از پسرشان جین هم بود که شبیه هیچکدامشان نبود، پسرکی لاغر و دراز و جدی. دو عکس هم از دختر کوچکشان.
زن که برگشت مرد گفت، من هم بروم دستشویی. با وسواس زیاد دستهایش را شست و کمی از خمیر دندان زن را برداشت و دندانهایش را مسواک زد، بعد کفشها و لباسهایش را درآورد و لباس خواب پوشید. لباس هایش را تاکرد و روی کفش ها گذاشت و در کنجی پشت در گذاشتشان و به اتاق خواب برگشت. زن با لباس خواب توی رختخواب بود. نور چراغ کنار تخت روی زن افتاده بود و چراخ سقف خاموش بود. لای پنجره باز بود و نسیم خوب و خنکی به درون اتاق سرک می کشید. مرد کنار تخت ایستاده بود. زن پتو و ملافه را عقب کشید:
ـ نمیخوای بخوابی؟
ـ تو فکرشم.
رفت روی تخت و لم داد، پتو را رویش کشید و به پشت خوابید، هنوز هیچ حرف نزده بود.
زن پرسید، به چی فکر می کنی؟ جور بدی ساکتی.
مرد جواب داد، به عجیبی کارمان. به بی پیشینگی اینجا بودن. به عدم اطمینانی که در جانم جولان می دهد، و به اینکه چقدر عصبی و دست و پاچه هستم. راستش نمی دانم به چه دارم فکر می کنم. فکرم به هزار جا می رود.
زن گفت:
ـ البته که کارمان بی پیشینه است، نیست، اما بی پیشینگی خوبی است، دست کم از منظر من خوب است. نظر تو چیست؟
ـ از نظر من هم خوب است.
ـ تو پیش از خواب چه می کنی؟
ـ اوه، اخبار ساعت ده را تماشا می کنم، بعد به رختخواب می روم و کتاب می خوانم تا خوابم ببرد، اما اطمینان ندارم امشب بتوانم بخوابم. جور بدی قفل کرده ام.
زن گفت:
ـ چراغها را خاموش می کنم، اما هنوز می توانیم حرف بزنیم.
زن غلت زد، و مرد به بازوهای لخت و نرم و لطیف او و موهای روشنش در زیر تابش نرم نور نگاه کرد.
بعد تاریک شد، تنها نور کم جانی از چراغ خیابان به اتاق می آمد. آنها درباره ی موضوع های بی اهمیت بسیاری حرف زدند، درباره ی وقایع پیش پا افتاده و عادی شهرک مانند وضعیت سلامتی خانم روت که خانه اش میان خانه های آنان بود و درباره ی سنگ فرش خیابان بیرچ. و ساکت شدند.
کمی بعد مرد پرسید:
ـ بیداری هنوز؟
ـ بله.
ـ پرسیدی به چی داشتم فکر می کردم؟ یکی از چیزایی که بهش فکر می کردم، این بود که خوشحالم که کارل را خوب نمی شناختم.
ـ چرا؟
ـ اگر خوب می شناختمش از اینکه اینجا بودم حس خوبی نداشتم.
ـ من اما دایان را خوب می شناختم.
ساعتی بعد زن خوابش برده بود و به آرامی نفس می کشید. مرد اما هنوز بیدار بود و به زن نگاه می کرد. زیر تابش کم جان نور صورتش را نگاه می کرد. هنوز همدیگر را حتی یکبار لمس نکرده بودند.
ساعت سه صبح مرد بیدار شد، به دستشویی رفت و وقتی بازگشت، باد بامدادی کوران کرده بود، پنجره را بست.
صبح که شد مرد بار دیگر پا شد رفت دستشویی لباس پوشید و به ادی مور در تخت خواب خیره شد. حالا او هم بیدار شده بود.
مرد گفت:
ـ می بینمت.
ـ مطمئنی؟
ـ بله.
مرد از پیاده روی روبروی خانه، خانه های همسایه را پشت سر نهاد و به خانه رفت، قهوه درست کرد. نان برشته و تخم مرغ خورد و رفت توی باغچه ی خانه دو ساعتی کار کرد و بعد برگشت در آشپزخانه ناهار زودهنگامی خورد و بعدازظهر بیش از دو ساعت به خواب سنگینی فرو رفت.
بخش ۴
بعدازظهر که بیدار شد، حس کرد حالش خوش نیست. برخاست آب نوشید، گویی حسابی تب کرده بود. اندکی اندیشید، بعد به زن زنگ زد:
ـ از خواب قیلوله که بیدار شدم حس کردم حالم خوش نیست، پنداری درد معده و کمر دارم. متاسفم. امشب نخواهم آمد.
زن گفت:
ـ فهمیدم.
و تلفن را قطع کرد.
مرد به دکترش تلفن کرد و برای روز بعد قرار گذاشت. زود به رختخواب رفت و همه ی شب عرق کرد و نتوانست بخوابد، صبح هم میل به خوردن نداشت، رفت پیش دکتر و از همانجا به بیمارستان فرستاده شد، برای آزمایش خون و ادرار. در آزمایشگاه بیمارستان منتظر جواب آزمایش ها ماند. جواب که آمد گفتند، دچار عفونت مجاری ادرار شده است. برایش آنتی بیوتیک تجویز کردند. تمام بعدازظهر را خوابید و شب خوابش نمیبرد. صبح فردا حس کرد حالش بهتر است. گفتند که شاید روز بعد از بیمارستان مرخص شود.
صبحانه و ناهارش را خورد و چرتی زد. نزدیک ساعت ۳ بعدازظهر وقتی از خواب بیدار شد، دید زن روی صندلی کنار تختش نشسته است. نگاهش کرد.
زن گفت:
ـ پس شوخی نمی کردی. جدی بود.
ـ به راستی اینطور خیال کردی؟
ـ فکر کردم داری دنبال بهانه می گردی که شب نیایی.
ـ می ترسیدم همین برداشت را بکنی.
زن گفت:
ـ فکر کردم دیگر دیدارمان تکرار نخواهد شد.
مرد گفت:
ـ همه ی دیروز و دیشب و امروز به فکر تو بودم.
ـ به چه فکر می کردی؟
ـ به اینکه چه بسا برداشت نادرستی از تلفنم بکنی. و چطور می توانم توضیح بدهم که می خواستم شب را با هم باشیم، اما نتوانستم. در حالیکه چقدر نسبت به این ماجرا حس خوبی داشتم، حسی که سال ها بود هیچ چیز در من نتوانسته بود به وجود بیاورد.
ـ چرا تلفن نکردی همین ها را بگویی؟
ـ ترسیدم نکند بدتر بشود، نکند خیال کنی دارم بهانه تراشی الکی می کنم.
ـ کاش امتحان می کردی.
ـ باید امتحان می کردم. از کجا فهمیدی بیمارستان بستری هستم؟
ـ صبح امروز وقتی داشتم با همسایه ام روت حرف می زدم، او گفت:
ـ ماجرای لوئیس را شنیدی؟
ـ پرسیدم کدام ماجرای او را؟
ـ اینکه در بیمارستان بستری است.
ـ برای چه در بیمارستان بستری شده؟
ـ می گویند دچار گونه ای عفونت شده است.
اینجوری فهمیدم.
مرد گفت:
ـ من به تو دروغ نخواهم گفت.
ـ خیلی خب، هیچ کدام این کار را نخواهیم کرد.
ـ بنا بر این دوباره خواهی آمد؟
ـ به مجردی که احساس سلامت کنم و بدانم از بیماری راحت شدم خواهم آمد. خوشحال شدم دیدمت.
ـ ممنونم. حالا هم کم ژولیده نیستی؟
ـ فرصت نکردم دست و صورتم را صفا بدهم.
زن خندید و گفت:
– این چیزها برایم اهمیت ندارند، منظورم این نبود. می خواستم حرفی زده باشم، مزاحی کرده باشم، مشاهده ام را بلند گفته باشم.
مرد گفت:
ـ تو اما خیلی خوشگل شدی.
ـ به دخترت تلفن کردی؟
ـ بهش گفتم نگران نباشد. یک روزه از بیمارستان مرخص می شوم و چیزی نیست که باعث نگرانی او بشود. احتیاج هم نیست که از کارش مرخصی بگیرد و به دیدنم بیاید. می دانی که در کلرادو اسپرینگ زندگی می کند.
ـ می دانم.
ـ او هم مانند من که معلم بودم، معلم است.
مرد سکوت کرد.
ـ می خواهی چیزی بنوشی؟ می توانم به پرستار بگویم برایت نوشیدنی بیاورد.
ـ نه. می خواهم بروم خانه.
ـ وقتی خوب شدم و خانه رفتم تلفن می کنم.
زن گفت:
ـ باشه، منم آبجو خریدم.
زن رفت و مرد به تماشای رفتنش نشست، بعد دراز کشید به امید اینکه بار دیگر خوابش ببرد، اما شام آوردند، شام خورد و در همان حال اخبار تلویزیون تماشا کرد. بعد تلویزیون را خاموش کرد و از پنجره ی بیمارستان به بیرون خیره شد، دید چشم انداز گسترده ی غرب شهر دارد غرق تاریکی شب می شود.
* رمان Our Souls at Night نوشته Kent Haruf
بخش پیش را اینجا بخوانید