شهروند ۱۲۳۶ پنجشنبه ۲ جولای ۲۰۰۹
به یاد “ندا” و یارانش
چونان جوانه های گندم
که چاره ای ندارند جز سبز شدن
راه پیمایان سبز می شوند
با برگه های سبز در دست
و شوری سرخ در رگ،
بی اعتنا به مرگ
که دستاری چرکین به سر دارد
و ردایی تیره بر تن.
“این سرزمین ازان ماست
نه ازآن دستاربندان
یا هر ناجی و ناخدای دیگر،
و گواه ما، رای ماست.”

راه پیمایان سبز می شوند
با سکوت گویایی بر لب
و ندای رهایی در گوش،
بی واهمه از مرگ
که کلاهخودی کاغذی به سر دارد
و دشنه ای چوبین بر کمر.
“این سرزمین ازان ماست
نه ازآن قداره بندان
و زخم هیچ شمشیری نمی تواند
دستهای به هم فشرده ی ما را
از دامن مادرانه اش جدا سازد.”

راه پیمایان سبز می شوند
با شاخه های سرو در دست
و برق امید در چشم.
رخش های جوان شیهه می کشند
و سیمرغ بی مرگ از بلندای البرز
به سوی آنها پر می کشد.
“این سرزمین ازان ماست
و ما بی شک آن را پس خواهیم گرفت
نه با تفنگ و نارنجک
که با شمردن برگه های رای مان.”

۲۵ ژوئن ۲۰۰۹

شعری برایت می نویسم

مجید نفیسی

شعری برایت می نویسم
چون کلمه ی عشق که به هم پیوسته است:
از چشمه ی جادویی عین­ش که تو را در خود می شوید
از دندانه ی شیرین شین­­ش که به تو لبخند می زند
و از قله ی گرد قاف ­ش که فتح ناشدنی ست.

شعری برایت می نویسم
چون کلمه­ی آزادی که از هم گسسته است:
از سربلندی مّد دریایش
از سرسبزی الف کوهستانش
از فشاری که ستون سه رکنش را خمیده کرده
از کمال چارحرفش که از الف تا یا را در بر می گیرد
و از جدایی پنج انگشتش که یک دست را می سازد.

شعری برایت می نویسم
از عشق که چون عَشَقه ریشه می گیرد
و از آزادی که خود ریش ریش است.