شهروند ۱۲۳۹ پنجشنبه ۲۳ جولای ۲۰۰۹
وقتی پاسپورت و کارت پروازش را گرفت در حالی که از کنار گیشه دور می شد، از این خوشحال بود که خوشبختانه توانسته است بارهایش را به گیشه تحویل بار هواپیما بسپارد و چقدر سعادتمند است که بدون توقیف چمدانش در هر نقطه ی دنیا، هنوز می تواند به سفر خود ادامه بدهد. وقتی داوید برای آخرین بار از او پرسید: “میترا چی شده؟”
ـ “هیچی! این آقا مسئول ایران ایر بود و از حالا ورود منو به ایران خوش آمد می گفت و داشت برام سفر خوشی رو آرزو می کرد!”
داوید اول با تعجب، بعد با حیرت، و سپس با تردید به میترا نگاه کرد، آخرش تبسم خفیفی بر لب آورد و گفته او را تکرار کرد: “به ایران خوش آمدید!” و برای آخرین بار نگاه مشکوکی به میترا انداخت.
ـ “آره، حتما!”
پس از تحویل بار در کافه تریای طبقه اول فرودگاه نشسته بودند تا در دقایق آخر در کنار هم قهوه ای بنوشند.
ـ “داوید تو امروز زیاد حرف نزدی! چرا؟”
داوید بدون اینکه جوابی به او بدهد، سیگاری روشن کرد. گارسنی که برایشان قهوه آورده بود، فنجانها را روی میز گذاشت و به سوی میز دیگری رفت.
ـ “چیزی بگو!”
ـ “یادت نره که برام کارت پستال بفرستی!”
ـ “باشه، همین؟”
ـ “تا رسیدی برام یه کارت پستال بفرست!”
ـ “تا رسیدم بهت تلفن می زنم و کارت پستال حتما می فرستم. یعنی اینقدر نگرانی؟”
ـ “نه، زیاد تلفن نزن! گروونه! به جای تلفن برام کارت پستال بفرست! کارت پستال های ایرانی با تمبرهای ایرانی!”
ـ “باشه، حتما! همین؟”
ـ “یادت نره که حتما از اون چیزایی که برای کلاس تاریخت می نوشتی و یا هر چیز دیگه ای که به فکرت می رسه، برام بنویسی!”
ـ “باز دوباره یادم انداختی که من از تاریخ هیچی نمی فهمیدم؟”
ـ “تو حتی اگر بدترین تاریخ دان دنیا هم که باشی، من نوشته هات رو دوست دارم، می دونی چیزی که تو می نویسی ساده است!”
ـ “اون به خاطر اینه که من زبان فرانسه ام خوب نیست!”
ـ “نه، به نظر من خوبیش در اینه که برای فهمیدنش به مغز احتیاجی نیست!”
ـ “مثلا داری از من تعریف می کنی؟”
ـ “نه، منظورم اینه که برای فهمیدنش باید آدم به قلبش رجوع کنه!”
ـ “داوید من طوری می نویسم که تو مجبور نشی که زیاد به مغزت فشار بیاری، چون می دانم که اون مغز تو کمتر از همه اعضا بدنت کار کرده و عادت نداره!”
ـ “اما در عوض قلبم این اواخر سخت کار کردم و مدام برای تو تپیده!”
ـ “داوید چی از من میخوای؟ می خوای کاری برات انجام بدم!”
ـ “نه، فقط تماست رو با من قطع نکن، هر چی که شد و هر طور که شد و هر اتفاقی که افتاد، باشه؟”
ـ “باشه، آدرس تهران منو که داری، یه وقت گم نکرده باشی، بذار تا دوباره برایت بنویسم.” کاغذی برداشت و آدرس خودش را به لاتین روی آن نوشت، مکثی کرد و سپس همان آدرس را با فارسی روی کاغذ نوشت، و مثل دانش آموزی در حال مشق نوشتن، همان چیزهایی را که می نوشت با صدایی آهسته و آهنگین برای خودش خواند. داوید در سکوت سیگار می کشید و به حرکت دستان میترا به روی میز و یا به سمتِ فنجان قهوه و یا میز و یا بازی او با قلم خیره شده بود.
ـ “داوید کاش تو با من می اومدی؟”
ـ “تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که من وطن های بسیاری دارم، و سفر کردن رو هم دوست دارم، اما ایران از اون کشورهایی نیست که در این دوره، دلم بخواد که به اونجا سفر کنم.”
ـ “پس فرانسه می مونی؟”
ـ “نمی دونم، فعلا که هستم.”
ـ “نمی خوای بری به زادگاهت؟”
ـ “فعلا نه!”
ـ “ولی صبح که تو به من چیز دیگه ای…”
ـ “اون مال صبح بود! اما الان، خیلی خسته ام! پس فعلا همینجا می مونم!” نگاهش بر چهره ی خسته داوید لغزید.
ـ “داوید، سردت نیست؟ امروز هوا سرده، تو هم که فقط یه پیراهن پوشیدی!”
ـ “نه!”
ـ”بازوت بهتره؟”
ـ “نه، همچنان درد می کنه!”
ـ “خیلی درد می کنه؟”
ـ “آره! نه! آره!”
ـ “نباید روی زخمت رو با پانسمان بپوشونی، چون اون وقت تر و تازه باقی می مونه و چرکی می شه، باید بذاری تا هوا بخوره که به مرور خوب بشه!”
ـ “می دونم! به مرور زمان!”
مرور زمان! فنجانش را در نعلبکی گذاشت و نگاهش بر روی سالن چرخید، بارِ انبوهِ چشمانِ هموطنانی که در کافه فرودگاه نشسته بود بر روی دوشش سنگینی می کرد… به مرور زمان؟ شاید به مرور زمان!
ـ “میترا آدرسای مختلف منو که داری؟”
ـ “آره، تا به حال دو سه بار اونا را نوشتم، تلفنا رو که از حفظ هستم، اگه مسئله ای پیش اومد، حتما باهات تماس می گیرم.”
ـ “امشب تا رسیدی تلفن بزن! یادت نره برام بنویسی! بخصوص کارت پستال برام بفرست!”
ـ “باشه، من نمی دونستم که تو اینقدر کارت پستال دوست داری!”
ـ “چون نوشتن کارت پستال به فکر احتیاج نداره! فقط دو خط می نویسی و همین کافیه! در ضمن قرار نیست که من به نوشته های تو نمره بدم، بنابر این از هر چی دوست داری بنویس! باشه؟”
صدای بلندگوهای فرودگاه برخاست. از مسافرینی که عازم تهران هستند دعوت میکرد که به سالن ترانزیت مراجعه کنند. برخی از مسافرین ایرانی عازم تهران که در کافه فرودگاه نشستند بودند برخاستند تا به سمت در ورودی سالن ترانزیت بروند. میترا با انگشتش دور لبه فنجان دایره های خیالی می کشید.
ـ “میترا یه قهوه دیگه می خوای؟”
ـ “آره! نه! آره!”
ـ “فقط یه قهوه دیگه!” بعدش می ریم!”
ـ “باشه! فقط یه قهوه دیگه!”
گارسن برایشان قهوه آورد و روی میز گذاشت و رفت، سنگینی نگاه هموطنان کمتر شده بود و کافه تریای فرودگاه، خلوت به نظر می رسید، میترا به چهره خسته و رنگ پریده داوید نگاه می کرد، دستش را به آرامی پیش برد و برگونه او لغزاند.
ـ “صبح ریشاتو نزدی؟”
ـ “نه! وقت نکردم!”
ـ “ولی دیشب ریش نداشتی!” داوید سرش را به علامت مثبت تکان داد.
ـ “زود رشد می کنند؟” داوید با اشاره سر به او جواب مثبت داد.
ـ “چرا؟”
ـ “خودمم هیچوقت نفهمیدم.”
ـ “من هم همینطور!”
بالاخره روسری صورتی رنگ خود را از روی شانه هایش برداشت و به سر کرد و گفت: “خب؟”
داوید دستی بر روی روسری میترا کشید و گفت: “ابریشم … تو همیشه چیزای خوب رو دوست داشتی!”
ـ “مسلمه! الان غیر از این ابریشم، در اطرافم، دو سه تا نمونه دارم، مثلا خود تو!”
ـ “آره! ولی تو داری منو از دست می دی!”
ـ “من همه چیزای خوب رو برای خودم نمی خوام، خوب اند، هستند، همین خودش خوبه دیگه! … بیشتر به خاطر این کابوس های شبانه است… می خوام به زادگاهم برگردم تا بتونم کابوس هایم رو دفن کنم.. می دونی تمام مدتی که من اینجا زندگی کردم، نصف وجودم اینجا نبود!”
ـ “مطمئنی که وقتی به ایران برگردی نصف وجودت در اینجا باقی نمونده؟”
ـ “من دیگه از هیچ چیز مطمئن نیستم!”
یک دفعه، هر دو ساکت شدند، پس از چند دقیقه گارسن آمد تا میزهای خالی را مرتب کند و فنجان ها و لیوانهای خالی را جمع کند. نگاه میترا از لبه فنجان به سوی چشمان داوید دوخته شد. چشمانش چشمانی بودند که آنقدر به دریا نگریسته بودند که همیشه آرامش و ژرفای اقیانوس را با خود داشتند و حالا می دید که این دریای خسته و آشفته، چه بی رنگ و بی فروغ به نظر می رسد. دسته ای از موهای روشن و صاف و همیشه درخشانش بر روی پیشانی فراخش ریخته بود، غبار خستگی، درخشش طلایی موهایش را گرفته بود و موهایش تیره تر از پیش به نظر می آمد. میترا آهسته با سر انگشتان آن دسته از موهای آشفته او را به عقب راند و بر سر جای همیشگی اش گذاشت.
ـ “داوید یه لطفی به من بکن!”
ـ “چی؟”
ـ “این قسمت جلوی مواتو هیچوقت کوتاه نکن!”
ـ “چرا؟”
ـ “برای اینکه اینجوری خیلی زیباست!” داوید با کمی دلخوری شانه هایش را بالا انداخت و گفت: “اما دوست ندارم ریخت اواخواهرا رو داشته باشم!”
ـ “نه. تو متوجه منظورم نشدی! حیفه! قشنگه!”
بلندگوهای فرودگاه برای بار دوم از مسافرین عازم تهران تقاضا می کردند که هر چه زودتر خودشان را به سالن ترانزیت معرفی کنند. بیش از نیم ساعت به پرواز هواپیما باقی نمانده است و در جلوی گیشه های ورود سالن ترانزیت از ازدحام جمعیت خبری نیست.
ـ “من دیگه باید برم!”
ـ “منم دیگه باید برگردم به سرکارم!”
آهسته دستش را روی دست او گذاشت و گفت: داوید مواظب خودت باش!”
ـ “چطور مگه؟”
ـ “به خاطر آب جوش!”
داوید سرش را به علامت مثبت تکان داد، ولی انگار در فکر بود: “حتما اگه زیاد اونجا بمونی ازدواج می کنی!”
میترا لبخند خفیفی زد و گفت: “من فکر می کردم تا حالا باید اینو فهمیده باشی! من اگه روزی با کسی ازدواج می کردم، اون آدم فقط تو بودی، تو!”
ـ “دیگه بهتره بریم، داره پروازت دیر می شه!” هر دو از جا برخاستند، میترا روسری اش را که بر روی شانه سریده بود، دوباره روی سر انداخت.
ـ “میترا، من هر وقت بخوام به تو فکر کنم صورتی فکر می کنم!”
ـ “منم هر وقت بخوام که به تو فکر کنم آبی فکر می کنم!” هر دو لبخند بی رمقی زدند داوید با دستِ سوخته اش، کوله پشتی او را از میان دستانش گرفت و بر کف زمین گذاشت، برای مدت کوتاهی یکدیگر را بی صدا در آغوش گرفتند، بدون حرف، بدون هیچ کلمه ای، در سکوت محض! سپس به سمت سالن ترانزیت رفتند، داوید تا دم میله ها او را همراهی کرد.
ـ “مواظب دستت باش!”
ـ “سفرت خوش!” با یک دست کوله پشتی را حمل می کرد و در دست دیگرش پاسپورت و کارت اقامتش را گرفته بود که وارد صف سالن ترانزیت شد، در حالی که گاه و بی گاه از همان جایی که ایستاده بود داوید را می دید که به نرده ها تکیه داده است و به او نگاه می کند و گاهی برایش دست تکان می دهد و گاهی با سر به او اشاره می کند.
ـ “چی؟”
ـ “کارت پستال یادت نره!” تا اینکه به جلوی گیشه رسید و مهر خروج از فرانسه را در پاسپورتش زدند و وارد راهروهای عظیم سالن ترانزیت شد و دیگر نتوانست داوید را از آنجایی که بود ببیند.