چو گلهای سپید صبحگاهی در آغوش سیاهی

 

(یک توضیح: این متن وقتی کاملش کنم شاید یک طرح باشد برای یک نمایشنامه که از روی وقایع روز نوشته ام. تلخی روایت خبری را کوشیدم با خیال پردازی و کمی طنز بشکنم. وگرنه می‌شد نوحه خوانی. ناگفته پیدا است که نامها نام‌های واقعی نیست.)

زهرا می‌پرد. شما که دیدیدش. همه دیدید. اگر بگویید ندیدید، اگر بگویید نمی‌شناسیدش دروغ می‌گویید. او  به اندازه تاریخ سنگدلی این سرزمین عمر دارد. نگاهش کنید. در عکس‌ها می‌بینیدش. در آن بلندی. در آن بلندای جهان. آماده پریدن است.  اما چه غوغایی است کنار او. یک سو آتش و یک سو، آن پایین، مردمی که با موبایل و چشم‌های کنجکاو منتظرند که ببینند او کی دستش را رها می‌کند و پرواز می‌کند.

آتش سوزی در یک کارگاه پوشاک دو کشته داد

آتش سوزی در یک کارگاه پوشاک دو کشته داد

آتش نشان‌ها آمده اند و دارند دستگاه‌های فرسوده شان را پهن می‌کنند. زهرا فکر می‌کند شاید خدا بخواهد یکی از آن سفره‌های بزرگ برزنتی را پهن کنند و او بپرد و به سلامت از این آتش جان بدر ببرد. در فیلم‌های تلویزیونی دیده است. روز تعطیل است ولی ترافیک خیابان مثل یک روز کاری در این بخش شهر بند آمده است. هنوز کسی نمی‌داند که آتش از کجای این ساختمان تولیدی آغاز شد.

محمد آقا، که سرش از بالکن کناری پیداست با آن لهجه آشنای روستایی اش از آن بالا داد می زند که پس معطل چی هستین! چهره‌اش را بغضی فروکوفته و دود ‌آتش فراگرفته است. آن طرف تر زن دیگری که زهرا اسمش را نمی‌داند ولی قیافه اش را دیده است دارد با چهره سیاه و سرخ برافروخته از آتش و دود، درمانده، گریه می‌کند. زهرا می‌خواهد بگوید بیا باهم بپریم. ولی زن سنش بالاتر از او است. زهرا فکر می‌کند شاید نتواند بپرد.

دو نفر از زنان کارگر تولیدی جانشان را از دست دادند

دو نفر از زنان کارگر تولیدی جانشان را از دست دادند

یک آتش نشان به بالادستی‌اش که دستور می‌دهد «عجله کن»، می‌گوید لامصب باز نمی‌شه!

کنار من ایستاده با یک تکه گچ از آن گچها که هنرمندان خیابانی، پیاده روها را نقاشی می‌کنند و چنان بُعدی به چاله‌ای که تصویر کرده اند می‌دهند که آدم بخواهی نخواهی در چاله می‌افتد. می‌گویم ببخشید شما را می‌شناسم. مرا نمی‌شناسد. می‌گویم شما مانا نیستین؟ مانا نیستانی؟ نمی‌خواهد لو بدهد خودش را. اما خودش است. می‌شناسمش. تکه گچ را توی دستش جا به جا می‌کند. می‌گوید منتظرم بیافتد خط دورش را بکشم. می‌گویم ذکر خیرت بود با داداش و دوستان. سرش را بالا می‌کند انگار هر آن منتظر است که زهرا بیافتد و او خط دور‌ِ افتادن او را بکشد. مثل همان خطهایی که در فیلم های پلیسی،‌ مامور ویژه ای که تخصص دارد (شاید به دلیل این که همیشه دوست داشته نقاش بشود اما سر از اداره آگاهی درآورده) دور پیکر بیجان قربانی می‌کشد تا ماموران تحقیق کننده از چگونگی مرگ قربانی اطلاعاتی داشته باشند. مانا نگاهی به دست من می‌کند و می‌پرسد پس دوربینت کو؟ مردم را که با موبایل‌های آماده منتظرند زهرا بیافتد نشان می‌دهم و می‌گویم این همه دوربین اینجا دارم. می‌پرسد هوای تورونتو چطوره؟ می‌گم با اینکه همدیگر را نمی‌شناسیم ولی چه خوب از کار هم خبر داریم و چشمکی می‌زنم. مانا دوباره بالا را نگاه می‌کند و می‌خواهد از خشک شدن گردنش شکایت کند ولی فکر می‌کند جایش نیست. از زهرا می‌پرسد پس کی می‌پری؟

طرح مانا نیستانی

طرح مانا نیستانی

زهرا از آن بالا می‌گوید یک جوری بکش وقتی افتادم چادرم معلوم بشه. جوری نکشی که چادرم کنار بره! مانا می‌گوید باشه حواسم هست. هر وقت خواستی بپری بگو.

محسن عندلیبچی توی ماشین در ترافیک خیابان پاستور گیر کرده. رادیو ماهواره‌ای برنامه گفتگوی همیشگی اش را با چند کارشناس همیشگی اش پخش می‌کند.

ما باید در جامعه نگاه تازه ای به مساله جوانان، اعتیاد و زنان داشته باشیم.

محسن که منتظر خبرهای مهم رفت و آمدهای نمایندگان ایران و جهان است می‌گوید غیب می‌گه!  زر زر نکن دیگه، بگو دلار چند شده، کار داریم.

تلفن دستی اش زنگ می‌زند.

محسن: شهرداری غلط کرده به گور باباش خندیده. مگه پول علف خرسه که من جنس بهتری برای برج‌های تازه بذارم. خب آرشیتکت باشه. به اندازه گاو سرش نمی‌شه. تازه اون نرده ها تزئینیه. قرار نیست کسی باهاش کشتی بگیره.

حرف طرف مقابل را قطع می‌کند می گوید:‌ بی خیال، خودم فردا حاج آقا را توی هیات می‌بینم. تو برو سفارشت را بده.

با عصبانیت بیشتری سرش داد می ‌زند که: دارم می‌گم سفارشو بده! کارت به این کارها نباشه!

رو می‌کند به راننده اش می‌گوید: برای چی از این خیابون اومدی؟

راننده می‌گوید خودتون فرمودین.

بیخود فرمودم!  بزن از یه جا درریم. خیلی کار دارم.

یک کوچه ورود ممنوع را نشان می‌دهد می‌گوید از همین جا. راننده به تابلو اشاره می‌کند. محسن می‌گوید برو. گفتم برو…

زهرا که از هرم آتش فرار کرده و با آویزان شدن به زوارهای آلومینیومی ساختمان فرسوده خودش را کمی از آتش دور کرده پایین را نگاه می‌کند. دود آتش همه چیز را پوشانده. فکر می‌کند دارند پارچه بزرگ را پهن می‌کنند. اما نه. دود است که شکلی از پارچه را تقلید می‌کند. مثل ابرهایی که با شیطنت گاهی گربه می‌شدند گاهی خرس و گاهی هم خدا. مانا را می‌بیند که هنوز منتظر است. زهرا شکوه می‌کند. دستاش دیگه رمق ندارند. به مانا می‌گوید خوشگل بکشی ام ها!

مانا می‌گوید: خوشگل… چشم چشم دو ابرو…

زهرا انگار در پاسخ به او می‌خواند: چرخ چرخ عباسی تو تنبل کلاسی…

یکهو متوجه می‌شود چادرش کمی بیشتر باز شده. سرش را کمی خم می‌کند و چادر را با هزار سختی با دندان می‌گیرد.

با چه پشتکاری چادرش را گرفته است که از سرش نیافتد. در آن بلندی. در آن بلندای جهان. چادرش را گرفته که از سرش نیافتد. همیشه همین ترس را داشته. پدرش هی سرکوفت زده که دختر چادرت را محکم نگه دار. مادرش نیشگونش گرفته که این سگ مصب را محکم نگه دار. یکی از وظایف او همین بود که نگذارد چادر از سرش بیافتد. وظایف زیادی داشت. مادرش می‌گفت دختر باید… دختر باید… پدرش گوشش را می‌کشید که بی حیا این چه ریختیه برای خودت درست کردی… حتی برادر کوچکترش غیرتی می‌شد و بهش چشم غره می‌رفت. روزی که مایعی از لای پایش بیرون ریخت با حیرت و شگفتی به مادرش گفت. مادرش به جای دلداری نیشگونی محکم از لمبرش گرفت و گفت تو دیگه بچه نیستی ها… باید بیشتر مواظب خودت باشی! یه ساعت بعد بسته ای را یواشکی بهش داد و گفت نوار بهداشتیه.

زهرا همیشه فکر می‌کرد چرا خدا یه کاری نکرده که زنها رگل نشن. یک بار هم که این را به مادرش گفت مادرش محکم زد توی پهلوش که کفر نگو. حالا آن بالا وسط مهلکه آتش دارد فکر می‌کند نکند در اثر فشار و استرس رگل شود و خونش چکه چکه از لای پایش فرو بریزد. وای چه آبروریزی میشه. خدا مرگم بده. نمی‌ذارم. نمی‌ذارم. مقاومت می‌کنم.

یادش می‌آید که ۲۰۰ هزار تومان را توی کمدش قایم کرده برای روز مبادا. کاش مادرش پیدا کنه و اشتباها با لباس‌های بی‌مصرفش به کهنه فروشی نده.

هُرم آتش بیشتر شده و حالا این نرده‌های پوسیده آلومینیومی هم داغ شده اند. مثل سیخ کباب اصغر جگرگی که روزهای تعطیل هر از گاهی مادرش یواشکی او را می برد کنار بساطش. می‌گفت جگر خون سازه. بهتره یک سیخ جگر بخوری.

هرم آتش بیشتر شده. زهرا به من و مانا نگاه می‌کند. همه دوربین‌هایم را در همه زوایای جهان کاشته ام و پای هر دوربین دستی را گذاشته ام تا آن پرواز را به خاطر بسپارم. زهرا گریه می‌کند. مانا می‌گوید گریه نکن. ببین عکست را چقدر قشنگ کشیده ام… چشم چشم دو ابرو… به زهرا می‌گویم خواهرکم، بپر پرواز کن دیوانگی کن… دیگه وقتش رسیده. مردم با هم انگار که شب سال نو را در میدانی در جهان جشن گرفته اند می شمارند: ده نه هشت هفت شش….

سه پیوست:

یک

سخنگوی آتش نشانی تهران گفته بود که این دو زن «به دلیل عجله و استرس به پایین پرت شدند». اما شاهدان می‌گویند نردبان ها باز نشد و شدت آتش به حدی بود که تعدادی از کارگران از ساختمان آویزان شدند. اما این دو زن نتوانستند بیش از آن آویزان بمانند و به پایین پرت شدند.  «بریده ای از میان خبر‌ها»

دو

خبرهای رسانه‌ها از فرسودگی ساختمان حکایت ها داشت.

سه

رقص ایرانی (سیاوش کسرایی: از مجموعه آوا)

چو گلهای سپید صبحگاهی

در آغوش سیاهی

شکوفا شو

بیا برخیز و پیراهن رها کن

گره از گیسوان خفته وا کن

فریبا شو

گریزا شو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب آرام و در ابر هوا شو

به انگشتان سر گیسو نگهدار

نگه در چشم من بگذار و بردار

فروکش کن

نیایش کن

بلور بازوان بربند و واکن

دو پا برهم بزن پایی رها کن

بپر پرواز کن دیوانگی کن

ز جمع آشنا بیگانگی کن

چو دود شمع شب از شعله برخیز

گریز گیسوان بر بادها ریز

بپرداز بپرهیز

چو رقص سایه‌ها در روشنی شو

چو پای روشنی در سایه‌ها رو

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز

نوا و نغمه‌ای با هم بیامیز

دلارام

میارام

گهی بردار چنگی

به هر دروازه رو کن

سر هر رهگذاری جستجو کن

به هر راهی نگاهی

به هر سنگی درنگی

برقص و شهر را پر های و هو کن

به بر دامن بگیر و یک سبد کن

ستاره دانه‌چین کن نیک و بد کن

نظر بر آسمان سوی خدا کن

دعا کن

ندیدی گر خدا را

بیا آهنگ ما کن

منت می پویم از پای اوفتاده

منت می پایم اندر جام باده

تو برخیز

تو بگریز

برقص آشفته بر سیم ربابم

شدی چون مست و بی تاب

چو گلهایی که می لغزند بر آب

پریشان شو بر امواج شرابم

* بهرام بهرامی، دانش‌آموخته دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون و سینما، نویسنده، عکاس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های پارسی باستان و میانه است. بهرامی همچنین مسئول صفحه شعر و قصه و ماهنامه های ادبی نشریه شهروند است.

poetry@shahrvand.com