شهروند ۱۲۳۷ پنجشنبه ۹ جولای ۲۰۰۹
زمانی که چشم ندا خیره در چشم او خیره ماند و ندا داد: ایران منم من
تمام جهان گفت ایران منم من
دو چشم شکیبا و سی سال خشمی فروخورده از طوق و شلاق و کشتار و مرگ و شکنجه
و طغیان یک قصه ی خالص و چکه چکه
پر از تکه تکه
فرو رفته در طنز و لبخندهای شناور میان حقیقت
و رویا
و قلبی شکوفنده از عشق چون شعر شاعر
فروغ و سپهری و خیام و حافظ
ندا داد: ایران منم من
هم آبم هم آتش
هم از جنس بادم هم از جنس خاک
هم از جنس غربت هم از جنس فرقت هم از جنس دوست
هم از استخوانم هم از خون و پوست
عصب در عصب بافته چون عشقه
ستون در ستون بیستون چل ستون در تنیده
روانم چو رود و توانم چو کوه و خروشان چو آتشفشانم
درخشانم از کوشش نور و از جوشش شور و از رویش یک تنفس
تنفس تنفس تنفس تنفس
بزن زنگ را جان جانان دنیا
بخوان چشم من را که خیره ست در چشم تو ای جهان جهان باز جانخوارجان آفرین
که ایران منم با تمام تضادش
که می میرم از رویش یک صدای تنفس
تنفس تنفس تنفس تنفس
۵ جولای ۲۰۰۹