شهروند ۱۲۳۷ پنجشنبه ۹ جولای ۲۰۰۹
محسن جمال
عشق اگر رفت
بگذار آشتی بماند
مگذار نفرت بر تخت عشق تکیه زند
مگذار نفرت بر جای عشق نشیند
عشق اگر رفت
***
گل سرخ اگر تکفیر شد
قرمزی
اگر حرام
تو ای نهال سبز
بروی
از جوانه ای به رنگ ….
سبز شو
سبز بمان
سرخی ام را به تو میبخشم
فروتنانه
خارهایم را غلاف میکنم
تا تو سبز شوی
۳ جولای ۲۰۰۹
کوروش همه خانی
تازه انگشت
طناب! اسب می شود پیرهن جنازه
هوا ! از آستین چار نعل بالا
تا عریان
ندیده بودم اش
تقطیع دو قناری میان سینه اش
سکوت وسوسه ی بو
ترک ها ی چوب راه راه بر پیراهن ِ باد شده
جیغ ! تابِ مو کلافه کرده
ناخن های شکسته
طناب با شتاب اسب می کشد تا گورستان
پشت پا کلمه! سپید می شود
در می زنند
پیراهنی با گیره ی باد
حلقه ای تازه انگشت
همیشه می آیند
برای آنان که به گنج آزادی و صلح دست یافته اند
علیرضا زرّین
همیشه می آیند،
با افق های زرین دوردست
و پرندگان بلند پرواز عهد بسته اند.
از فراز سر ما می گذرند.
هوای رفتن دارند،
پای جهیدن و بال پریدن.
از شجاعت و ایثار سرشاراند.
بیزاراند از بوی تعفن مرداب،
از حس ماندن و در جا زدن،
از مطیع و دلمُرده و سرکوفته زیستن.
به آزادی می اندیشند،
به انسانیت، به عشق.
راه را روشن می کنند.
خوبی های بی نهایت را گرامی می دارند.
دانه های عشق را می پراکنند.
می آیند تا معنای نان را عوض کنند،
معنای گرسنگی را، معنای زندگی را.
از قفای ما، از غفلت ما، از وجدان خفته ی ما می آیند
و با گلهای سرخ و سپید
و پرچمهای سبزدر دستهاشان،
بازآورنده ی روزهای شگفت گذشته اند،
آن لحظه ها که مردان و زنان با هم فریاد می زدند
آزادی، عدالت!
می آیند تا چوب عصای پیغمبران کاذب را
با سحرِ کلام و ذات ِ پیام و اعجاز گام خود بسوزانند
عصای تکبّر فرسوده ای
که بر سر آزادگان فرود می آید.
می آیند تا ما را از خواب خرگوشی بیدار کنند،
از غرور ما بکاهند و به فروتنی مان اضافه کنند.
تا دانش ِ عمل را بیاموزند،
تا عمل ِ دانش را
و واژه ها را با عمل بپیوندند.
بر سر قولشان ایستاده اند.
از مزدوران و رجّاله نمی ترسند،
از خودکامگان و خودبینان و بدخواهان.
می آیند تا حرمت را به واژه ها بیاموزند.
واژه های تهی را از معنی سرشار کنند.
تاریخ یأس و نومیدی را از امید بیانبارند
و تاریخ بیداد و فاجعه را از عدالت و صلح.
می آیند تا تفرقه ها را برچینند و ما را یکی کنند.
قتل
ا- ماهان
قتلهای زنجیره ای
قتلهای انبوه
و در این پنهانی
این یک پرونده شفاف است.
قتلهای قانونی
خدایان شادِ شادند
و سنگ دوباره سیراب میشود.
من خوابم
و تو بیداری
پلکهایم را مکِش
من این کابوس را دیده ام
بارها
من از چشمانم میترسم
میان دود و گاز و اشک
مردانِ مورچهای با کاسکت و ماسک و باتوم
و چراغها روشن
یکبارِ دیگر اشغال شدیم
فقط شیشه نیست که میشکند
من این کابوس را می بینم
که تو بیدارِ آنی
من از چشمهایم میترسم که دیده اند
چشمی بر آسفالت
ندای آن چشم در همه گرفت
درختی از آن نگاه برآمد
سایه تیره اش بر همه خاک لرزان.
پلکهایم را مکِش
من از این کابوس میترسم
که چشمِ مُرده یک قتل بمانم
درست میانِ خیابان
هرچند قانونی.
و من از خاموشی این ندا میترسم
من از آن فراموشی
من از این وحشت میترسم.
فقط شیشه نیست که میشکند
هوای آینه باید داشت.
۲۳ جون ۲۰۰۹