گفت و گو با سولماز شریف

 

انگیزه اصلی‌تان برای نوشتن شعر «تقدیر مطلوب» چه بوده است؟

زمانی در نیو همپشایر شعر «تقدیر مطلوب» را نوشتم که کمیته اطلاعات و امنیت سنا، گزارش شکنجه‌های اعمال شده سازمان سیا CIA را منتشر کرد. به خوبی می‌دانستم که باید در قالب شعر و با زبانی شاعرانه پاسخگوی این گزارش باشم. اما خواندن چندباره‌ی گزارش سازمان سیا، دریافت شکنجه‌ها را برایم دشوارتر و دشوارتر می‌کرد؛ آخر گزارش یاد شده توصیف خشونت محض بود. البته به کارگیری زبان شاعرانه برای پاسخ به این گزارش برای من تازه نبود. تنها امیلی دیکنسون را با خودم به نیو انگلند بردم. می‌خواستم بدانم؛ چرا شاعران معاصر زوال و تحقیر انسان را در قالب شعر نمی‌سرایند، یا اگر سروده شده، کجا می‌توانم چنین شعرهایی را بیابم؟

چرا تإکید هماره‌ی همگان بر همدردی و بخشندگی است؟ چرا من باید از شکنجه زبان به سخن بگشایم در حالی که همدردی و همدلی با متخلف‌های جانی یا بیان حمایت ملی از سوی کسانی که آنها را خلق کرده‌اند هم‌چنان پا بر جا است؟ این حالت مرا به فکر واداشت که چه احساس خطری به من دست می‌دهد؛ آنگاه که از من بپرسند: این کشور را دوست دارم یا نه؛ چنین است، آری. من شعر «سجده‌ی شیطان» اثر اووید را خواندم که اثری است سرشار از ناسزا و نفرین. برخی از واژه‌های ترجمه شده ‌او را جمع و جور کرده‌ام.

می‌توانید کمی بیشتر در مورد «درماندگی آموخته شده» که محور این شعر است توضیح دهید؟ کی برای نخستین مرتبه در مورد آن مطلبی خواندید؟ چیز بیشتری در مورد مطالعه و بررسی «سگ‌های شوک‌زده» که در ابتدای شعر آورده‌اید، می‌دانید؟

در سال ۱۹۶۵، مارتین سلیگمن، پدر «روانشناسی مثبت» و نویسنده‌ی کتاب‌هایی مانند؛ «خوش‌بینی آموزش‌دیده»، «چگونگی تغییر ذهن و زندگی خود» و «کامیابی خالص»، از روش جدید روان‌شناسی مثبت برای آزمایش ظرفیت انجام کار استفاده می‌کند؛ برای انجام این آزمایش، او از سگ بهره می‌برد. سگ‌ها مهار شده بودند و به طور متناوب صدایی می‌شنیدند و بی‌درنگ شوک الکتریکی به آنها وارد می‌شد. چیزی شبیه آموزش پائولوف بود با این تفاوت که سگ‌ها شرطی شده بودند که با شنیدن صدا آزار ببیند در حالی‌که امکان فرار نبود. به احتمال سگ‌ها می‌بایست در برابر قانون شرطی شدن، دست به مبارزه نزنند. بعد هم او سگ‌های آزار و اذیت دیده را در اتاق‌های مختلفی جای داد؛ یکی از آنها در اتاقی قرار گرفت که با پرش از دیوار کوتاهی امکان فرار داشت. همان صدای شرطی شنیده می‌شود، حرکت اندکی، اما باوجود فراهم بودن امکان فرار، سگ حتا تلاش برای فرار هم نکرد. به این ترتیب آنها سبک «درماندگی آموخته شده» را توسعه دادندsolmaz-shari-H3.

در یک قرارداد ۱۸۰ میلیون دلاری، سازمان اطلاعات و امنیت آمریکا «سیا» به دو روانشناس که در گزارش یادشده با نام‌های“SWIGERT” و“DUNBAR” شناخته شده‌اند تضمین داد تا بتوانند آزادانه برنامه‌ی شکنجه‌شان را آزمایش و گسترش دهند. دو روانشناس یادشده هم از مفهوم «درماندگی آموخته شده» به عنوان مبنای اصلی در فهرست استراتژی‌های آزار، شکنجه و اذیت استفاده کردند.

شایان ذکر است که این روان‌شناسان هیچ تجربه‌ای در زمینه‌ی بازجویی و شکنجه نداشتند، هیچ اندوخته‌ی فرهنگی و زبانی که لازمه‌ی کار هر بازجویی است، نداشتند و سرانجام هیچ صلاحیت اخلاقی یا حرفه‌ای هم نداشتند. مطمئن نیستم که برای کسب چنین موقعیتی، سابقه کاری باید چگونه باشد، اما آرزو می‌کنم هیچ کس نخواهد وارد چنین حرفه‌ای شود؛ یکی از روان‌شناس‌ها پایان‌نامه‌ی خود را در مورد تأثیر ورزش و غذا بر فشار خون نوشته است.

می‌خواستم بدانم“SWIGERT” و“DUNBAR” چه کسانی هستند. دوست داشتم سیمای‌شان را ببینم. در پژوهش‌هایم شاهد تحسین آنها از کارهای «سلیگمن» بودم. به طور هراس‌انگیزی شاهد جمعی از نیروهای اطلاعاتی، امنیتی، افسران پلیس و استادان دانشگاه بودم که «سلیگمن» بی‌درنگ پس از اقدام تروریستی یازده سپتامبر انتخاب کرده بود تا در مورد «جریان فکری مسلمانان تندرو» کار کنند. یکی از این روان‌شناس‌ها – همکاران او را دکتر میچل می‌نامند – در جمع بسیار نزدیک به «سلیگمن» بود و گویا رگ خواب و احساس او را هم به دست آورده بود. «سلیگمن» می‌گوید: فکر نمی‌کردم برآمد کارم «اندوه» باشد، اندوهی که چنین استفاده‌ای هم از آن بشود. هنوز در نوشته‌های «سیلگمن» متنی که توضیح داده باشد؛ جمعی از نیروهای اطلاعاتی و امنیتی، افسران پلیس، استادان دانشگاه و روان‌شناسان، در مورد «جریان فکری مسلمانان تندرو» چه چیزی می‌بایست تولید کنند، نیافته‌ام.

این شعر پرسش دشواری را طرح می‌کند که در ارتباط است با شرایط کشور مادری‌ات (ایران) پیش و پس از دوران خشونت. در مجموعه شعر «نگاه» که در دست انتشار است، موضوع پس ازجنگ را برجسته کرده‌اید. می‌شود مقداری در مورد چگونگی وارد شدن این لحظه‌های ویژه سیاسی در شعرهاتان توضیح دهید؟ آیا شاعر دیگری را می‌شناسید که چنین درگیر همین موضوع‌ها و پرسش‌ها شده باشد؟

این که سیاست‌گذاران چه نامی بر رفتار و کردار خود می‌گذارند، خبر ندارم، اما اگر تنها نشانه‌های تاریخی پس از یازده سپتامبر که منتهی به اشغال افغانستان و عراق شد را در نظر بگیریم، ۱۵ سال در جنگ بوده‌ایم. ولی در خاک و کشور ما، هیچ نشانی از جنگ دیده نمی‌شود؛ ساختمان‌های بمباران شده، سیستم جیره‌بندی، کمبود برق، کمبود پنسیلین، افزایش آمار بیماری سرطان به خاطر استفاده از اورانیوم کمتر غنی‌شده، غذای خراب شده در فریزرها و … در چنین شرایطی، انسان دچار جنون می‌شود که بداند کشورش در یکی از طولاتی‌ترین و پر هزینه‌ترین جنگ‌ها شرکت داشته باشد، اما هیچ اثری از آن را در کشور نبیند. انگار می‌شود تا حدود زیادی جنگ را چنین تعریف کرد؛ اتفاق ناگواری که در دوردست‌ها رخ می‌دهد و باید محدود به همان‌جا شود. البته درگیری‌های داخلی که مقدم بر جنگ در آن ‌جاها است هم وجود دارد. نمونه: در سال ۱۹۸۵ پلیس روی یکی از ساختمان‌های فیلادلفیا بمب انداخت و هنوز هم می‌گوییم؛ جنگ در این‌جا رخ نمی‌دهد. بدیهی است که بمباران هوایی تنها تاکتیک جنگ نیست؛ امور جنسی، اقتصادی، فیزیکی و روانی هم تاکتیک‌های جنگ هستند. هماره در درون و بیرون آمریکا در منطقه‌های مختلف یا نهادهای گوناگون جنگ و درگیری در جریان است. همیشه هم نوری می‌تراود، چشم‌انداز پارک و نهار دل‌چسب در ناآگاهی و بدون مزاحمت و بی‌اعتنا به رویداد‌های پیرامون. یا چنانچه «دنیس لورتف» در “Tenebrae” می‌گوید:

«و در گوش‌های‌شان صدای

جنگ.

آنها نمی‌شنوند

نمی‌شنوند»

این موضوع با شعر من چه می‌کند؟ در شعر “اینجا” و “آنجا” چه می‌کند؟ “پیش” یا “پس” از رویدادی چه می‌شود؟ برای ایالات متحد آمریکا، چیزی به نام “پس” از خشونت وجود ندارد. شاید دقیق‌تر “پیش” از خشونت هم وجود نداشته باشد. این ملت، مانند هر ملت نواستعمار دیگری، در جنگ مداومی است که پایان ندارد. البته این جنگ دایمی، مانع آرامش پیش از توفان هم نیست. وظیفه‌ی من بر هم زدن همین آرامش است یا دست‌یافتن به نقطه‌ی شکنندگی آن. اگر این آرامش چنان کوچک شود که منتهی گردد به اتاقی تهویه شده و به شدت تحت محافظت، دیگر آرامشی وجود ندارد. تاحدودی این که چرا من اصطلاح‌های وزارت دفاع آمریکا را در قالب “واژه‌نامه نظامی و اصطلاح‌های وابسته” در کتاب‌ام به صورت کلاه‌ یا پوشش‌های کوچک استفاده کردم، روشن است؛ می‌خواستم خشونت‌های زبانی و فیزیکی را فاش کنم، خشونت‌هایی که به واقعیت‌های درونی هم سرایت کرده‌اند.

شاعرهای زیادی این روزها هستند که در این زمینه کار می‌کنند. نزدیک‌ترین نامی که به ذهنم می‌رسد، «فیل مترس» است که در این حوزه کارهای مهمی انجام داده؛ شعرهای مستند و جنگ علیه ترور. به زودی بر کتاب او «اپرای شن» نقدی خواهم نوشت تا در همین‌جا منتشر شود.

نوشتن یا فرایند نوشتن‌تان از زمانی که شروع کرده‌اید، چگونه دست‌خوش تغییر شده است؟

فکر می‌کنم؛ بیشتر با خودم حرف می‌زنم. فکر می‌کنم؛ با نویسندگان بیشتری گپ می‌زنم. خودم فکر می‌کنم؛ صدای گپ زدنم با شعرهایم را می‌شنوم و درمی‌یابم که تاحدودی فراتر از خودم است. فکر می‌کنم؛ کمتر خودتصدیقی می‌کنم و امیدوارم هدف‌های نیکی پیش رو باشد. فکر می‌کنم به اندازه تردیدهایم مبارزه نمی‌کنم، اغلب احساساتم را فرومی‌نشانم. فکر می‌کنم در پیچ و تاب‌های زندگی به سوی عدالت قد می‌‌کشم.

کدام وجه غیرنوشتاری‌ زندگی‌تان بیشتر بر نوشتن شما تأثیر می‌گذارند؟

به احتمال زیاد، فیلم؛ به ویژه فیلم‌های مستند که سر راست، هدفمند، دانای مطلق و راستگوی افراطی نیستند. نمونه‌ی این کارها؟ می‌شود از فیلم «نمای نزدیک» عباس کیارستمی نام برد.

بهترین یا بدترین پیشنهاد یا مشورتی که از دیگران دریافت کرده‌اید یا به دیگران داده‌اید، کدام‌اند؟

نمی‌شود گفت مشورت یا بیان خیرخواهانه؛ اما دوستی نوشته‌ی مرا «دیکتاتوری» نامید. نزدیک بود ز=ب=ا=ن دوست داشتنی‌اش را قطع کنم. اما زلزله‌ای بود که به خود آیم و به آن بپردازم.

برنامه یا برنامه‌های اکنون و آینده‌تان چیست؟

می‌دانید که زیبایی کار در دقیق ندانستن است؛ این که ندانی برنامه فردا چیست. می‌دانم که مدام شعر می‌نویسم و حجم آن زیاد است. می‌دانم که به پدیده‌ی «رؤیای ماندگاری» فکر می‌‌کنم و مکانیزم تصاویر متحرک: فیلم. به اعتراف‌های تلویزیونی و انقلاب‌ها فکر می‌کنم. در ضمن می‌دانم که در حال برگردان کارهای «فروغ فرخزاد» شاعر بزرگ ایرانی هستم که در نیمه قرن بیستم شعر می‌سرود. شاعری که سزاوار جهانی شدن است.

تقدیر مطلوب

تا کنون،

اکنون که به سی سالگی رسیده‌ام:

همه‌ی چامه‌سرایی‌هایم بی‌ضرر بوده‌اند:

آمریکایی و دیپلماتیک: درماندگی آموخته شده

روان‌شناسان چنین می‌نامندش: رام و سر به‌راه می‌خواهند.

بسیار خوش‌رفتار بوده‌ام و بخشنده

درماندگی آموخته شده را آموخته‌ام

از دکترهای آموخته شده با شوک سگ‌ها

عاقبت، دست از همه چیز باید شُست.

سپاسگزارم که اینجای‌ام؟

سرانجام کسی می‌پرسد اگر این خاک را دوست بدارم.

درمیان درماندگی و مأمورین، ملت باید اندکی امید بکارد:

باید اساس رژیم غذایی را بشناسد:

از مجرای بینی، لوله، گلو یا هر روزن دیگری

باید مراقب بود.

باید مشت‌های‌مان را با نگهبان به هم بکوبیم!

باید موهای کودکانی را به هم ریخت و رهایشان کرد

اطراف دفتر کار رئیس ‌جمهور

صدای تق‌تقی اگر هست؛

صدای دوربین‌ها است یا

صدای دندانه‌ی دستبندی که آماده می‌شود

برای قپانی کردن دست‌ها بالای سر

دکتری باید باشد تا مطمئن شوند که شانه‌ها جابجا نشوند

و البته آواز “تمشک نرم” پرینس.

صدایی اگر هست؛ تق تق مورس است از دیوار تابوتی

به تابوت همسایه

بیرون پنجره‌ام

برف کبالت* را روشن می‌کند

عجب غروب شگفت‌انگیزی

هر لحظه‌اش شگفتی است

هرگز چنین سرزمینی ندیده‌ بودم

به‌نحوی گفتن بله ناممکن است

سرزمین زیبایی است.

پیش از این نگاهی به آن نکرده بودم

می‌شود گفت؛ به این شکل البته

در این راستا، همانی است که «جان برون»

هنگامی که بر داربست نشسته بود

تنظیم کرد.

به روان‌شناسم گفتم:

احساس می‌کنم باید دهان‌ام را ببندم

                                    خاموش باشم

            پرسید: “احساس خطر می‌کنی؟”

            بله.

            “احساس تهدید داری؟”

            بله.

            چرا شنیدن این‌ها

            شگفت‌زده‌ام کرده بود؟

توضیح:

کُبالت فلزی است سفید با علامت شیمیایی Co، شبیه نیکل ولی با ته رنگ آبی به جای ته رنگ زرد نیکل. از لحاظ شیمیایی فعالتر از نیکل است. در اسید سولفوریک و اسید نیتریک حل می‌شود و به کندی تحت تأثیر قلیایی‌ها قرار می‌گیرد.

منبع:

Kenyon Review:

Solmaz Sharif

پساگفتار مترجم:

پیش از این در جستاری که در «شهروند» و بعد در سایت‌های دیگر هم منتشر شد “سولماز شریف” را معرفی کرده بودم که لینک آن را برای کسانی که آن معرفی‌نامه را نخوانده‌اند در زیر می‌آورم:

https://shahrvand.com/archives/53444

* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.

Abbasshokri @gmail.com