“هنگامی که حادثه اخطار میشود”
اجرایی تجربی بر اساس اشعاری از فروغ فرخزاد و احمد شاملو
سهیل پارسا بیشتر به خاطر اجراهای انگلیسی از متن های فارسی و همینطور برداشت های مدرن از نمایشنامه های کلاسیک شناخته شده است. مشهورترین کارش احتمالا “آرش” است که آن را بر اساس نوشته معروف بهرام بیضایی اول بار در سال ۱۹۹۵ و بعد ۲۰۱۰ به صحنه برد. بین این دو اجرای انگلیسی چند اجرای دیگر هم از “آرش” به زبان های اسپانیایی و صربو-کروات در هاوانا، بوگوتا، و بوسنی داشت. بجز این، “داستان هایی از بارش مرگ و مهر” (۲۰۰۳) و “حلاج” (۲۰۱۱) را هم باز بر اساس متن های فارسی اجرا کرد که اولی ـ بر اساس نمایشنامه ای به همین نام از عباس نعلبندیان ـ از دید من بهترین کار اوست. بجز این ها، چند متن کلاسیک را هم به صحنه برده شامل “مکبث” از شکسپیر (۱۹۹۵ و ۲۰۰۸)، “صندلی ها” از اژن یونسکو (۲۰۰۱)، و “در انتظار گودو” از ساموئل بکت (۲۰۰۸). به این لیست باید “گوسفند و نهنگ” (۲۰۰۷) را هم اضافه کنم که احمد غزالی آن را نوشته.
“هنگامی که حادثه اخطار می شود” دومین تجربه ای است که سهیل با شعرهای فروغ فرخزاد دارد. چند سال پیش “تنها صدا است که می ماند” را در جشنواره تیرگان اجرا کرد. این بار اما با تلفیق شعرهای شاملو و فروغ تجربه متفاوتی را عرضه کرد. خط زیبای داستانی که شعرهای این دو را به هم می تند بیننده را در سیری تاریخی از فضای منقلب دو دهه پیش از انقلاب تا به امروز با خود می آورد. فضایی که برای اغلب بیننده ها ملموس و تجربه شده است. انگار که بیننده خودش را در جامه بازیگران می بیند و درخور سن و سالش خاطرات ریز و درشت سال های پیش و پس از انقلاب را مرور می کند. ستون فقرات این بازگویی شعر “کسی که مثل هیچکس نیست” فروغ است که در دیالوگ با “با چشم ها …” از شاملو فضای مذهب گرای دهه چهل و پنجاه ایرانی را به چالش می کشد. در “کسی که مثل هیچکس نیست” فروغ از زبان دخترکی نه ده ساله انتظار ظهور کسی را بیان می کند که:
قدش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و این کس وقتی آمد:
نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند [۱]
انتظار ظهور یک قهرمان در سال های چهل و پنجاه ایرانی که فضای شکست و ناامیدی جامعه روشنفکری ایران را اشباع کرده بود یک تفکر غالب بود. کودتای ۳۲ و اعدام و زندان های بعدش و انقلاب سفید و شکست جبهه ملی دوم و بعد نهضت آزادی روشنفکران ایرانی را به سمت رادیکالیسم رانده بود. ظهور گرایش های چریک شهری در بین چپ گرایان مذهبی و غیرمذهبی جلوه ای از این رادیکالیسم بود که به وسیله هنرمندان و متفکران به شدت حمایت می شد. در چنین فضایی بسیار دور از واقعیت است اگر فکر کنیم فلسفه انتظار تنها محدود به متفکران مذهبی می شد. این گرایش تا همین سال های اخیر ادامه پیدا کرد و امروز تنها به برکت پراگماتیسم نسل جوان ایرانی است که کمرنگ تر شده است. با این حال این گرایش مذهب گرا را هنوز حتا در بین ضد مذهبی ترین چپ سنتی ایرانی به روشنی می توان دید (که این خود داستان دیگری است و مقاله دیگری می طلبد).
سهیل پارسا این شعر فروغ را دستمایه اصلی برای بازسازی فضای فکری یک دوران سرنوشت ساز از تاریخ معاصر ایران کرده است. دست هایی که بر صحنه به دعا بلند می شوند، و لب هایی که زیر لب “کسی می آید” را زمزمه می کنند با ظرافت بیننده را به سال های سرنوشت ساز پیش از انقلاب باز می گرداند. در مقابل، شاملو است که فریاد می زند:
ای یاوه
یاوه
یاوه
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر می کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی
“با چشمها …” را شاملو برای انقلاب سفید گفته بود و در جواب آن بخش از روشنفکران که فریفته شباهت های ظاهری آن با اصول سوسیالیسم شده بودند. اما از آنجا که هم شاملو و هم فروغ در سرودن شعرهای شان چندان پایبند زمان نبودند این فرصت را برای خواننده به وجود می آوردند که به سلیقه خود آن ها را بازخوانی کند. همین سهیل پارسا می گذارد تا با در کنار هم قرار دادن این دو شعر دست به نقد تفکری بزند که می رفت تا زمینه ساز ظهور پیامبری دروغین باشد. فروغ در “آیه های زمینی” تصویر دردناکی از این دوران به دست می دهد:
در غارهای تنهایی
بیهودگی بدنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
مرداب های الکل
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و مردم را این گونه توصیف می کند:
گاهی جرقه ای، جرقه ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آن ها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یک دیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند
در پس زمینه این تصویر است که سهیل وقوع فاجعه ای را اخطار می کند. فاجعه ای که به زن و مرد، کوچک و بزرگ، ترسا و مسلمان رحم نکرد و همه را از دم تیغ گذراند:
گفتند نمی خواهیم
نمی خواهیم
که بمیریم
گفتند
دشمنید
دشمنید
خلقان را دشمنید
چه ساده
چه به سادگی گفتند
و ایشان را
چه ساده
چه به سادگی
کشتند
صحنه پایانی نمایش به یاد ماندنی است. جلادی وارد می شود و مردمان را یک به یک و سر فرصت کشتار می کند. بر دیوار پس صحنه تصویر هایی ظاهر می شوند، بزرگداشتی از آن ها که از دست شان داده ایم یا داریم می دهیم. از فروغ و شاملو شروع می شود و با فریدون فرخزاد و سعید سلطانپور و محمد مختاری ادامه پیدا می کند تا به ندا آقا سلطان و سهراب اعرابی برسد و با رهبران جامعه بهایی و نسرین ستوده و منصور اسانلو که هنوز در زندانند به پایان برسد.
در کنار خط داستانی زیبایی که شعرهای نمایش بر آن استوار شده اند حرکت های رقص گونه بازیگران و ارتباط شان با یکدیگر جلوه های اصلی نمایش هستند. سهیل پارسا با پرهیز از دکلمه و با وارد کردن زبان فرانسه به دیالوگ ها موفق می شود از سویی بر فاصله خود با کلیشه های بازاری تاکید کند و از سوی دیگر بر جهانی بودن حادثه ای که بر صحنه می گذرد. فاصله گزاری بین نقش ها و بازیگران این فرصت را فراهم می کند تا بازیگری که در یک صحنه مثلا نقش زندانی را بازی می کند در صحنه دیگر زندانبان باشد. این، به ویژه در بخش پایانی نمایش جلوه خاصی پیدا می کند وقتی که سهیل خود در نقش جلاد وارد می شود و پس از پایان کشتار نقش عوض می کند و این بار با چهره ای انسانی شعر پایانی را می خواند که:
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم می دانم!
و این یادآور شگردهای فاصله گذاری در نمایش تعزیه ایرانی است که در آن بازیگر نقش شمر بعد از این که امام حسین را سر می برد خود همپای تماشاگران بر این مصیبت می گرید.
دو نکته هم هست که ممکن است برای اجراهای بعدی به کار بیایند. یکی این که من هم با این توضیح سهیل در گفتگو با تماشاچیان موافقم که فروغ و شاملو شاعران معترضی بودند، اما فروغ علاوه بر این، خصوصیت دیگری هم دارد که او را از همتایانش برجسته تر می کند و آن زنانگی او و جسارتش در بیان این زنانگی است. در ادبیات معاصر فارسی به غیر از فروغ کس دیگری را نمی شناسم که با جنسیت خودش به آشتی رسیده باشد و بی آن که به پورنو بغلتد از هوس های جنسی اش صحبت کند. نادیده گرفتن این بخش از شخصیت فروغ تصویر نیمه ای از او به دست می دهد که ممکن است حتا گمراه کننده باشد. تصویر کامل فروغ هنوز هم بعد از چند دهه که از مرگ او می گذرد تابوشکن است و بسیاری را – حتا خارج از قید و بندهای جمهوری اسلامی – می رنجاند. اما مگر ما تعهدی داده ایم که همه را راضی از سالن بیرون بفرستیم؟
در ادامه همین نکته می خواهم به کمبودی در اجرا اشاره کنم. این که سهیل دکلمه کلیشه ای را کنار گذاشته جای تحسین دارد. اما اجرای دیالوگ ها هنوز از مشکل مونوتونیک بودن رنج می برد، گیرم لحن رمانتیک دکلمه سنتی جای خودش را به لحنی پرخاشگر داده است که با فضای نمایش همخوان تر است. یکی از مهم ترین عناصری که این میان حضور ندارد حضور زن و زنانگی است. زنان نمایش مثل مردها حرف می زنند، مثل مردها پرخاش می کنند، و مثل مردها حرکت می کنند. مثلا در جایی یک زن و یک مرد دیالوگ مشابهی را تکرار می کنند. این که این دیالوگ با دو لحن متفاوت بیان شود نه تنها به زیبایی اجرا می افزاید، بلکه می تواند نمادی از گونه گون بودن جامعه ای مثل ایران باشد که بر رغم تفاوت هایش خواسته های مشترکی دارد. مثال دیگر همین شعر اصلی نمایش یعنی “کسی که مثل هیچکس نیست” است که فروغ از زبان یک دخترک کوچک بیانش می کند. چرا همان زبان ساده و صمیمی را در اجرا به کار نگیریم؟ سهیل و بازیگرانش بر این تاکید داشتند که او دست بازیگرها را در شکل اجرا و بیان باز گذاشته است. این روش بسیار زیبایی است. اما یک چیز را فراموش نکنیم که در جامعه مردسالاری مثل ایران زنان از همان کودکی یاد می گیرند که زن بودن خودشان را سرکوب کنند و مثلا بلند نخندد یا شوخی نکند. این سرکوب گاهی آنچنان نهادینه می شود که حتا کارگردان دموکراتی مثل سهیل قادر به کشف آن در بازیگران زن نمی شود. در مورد بازیگران زن باید قدری بیشتر اصرار بر بروز تمام درونمایه هایی که جامعه ناپسندش می شمرد داشت.
۱. این شعر و همه شعرهای بعدی این مقاله را کوتاه کرده ام.
عکس ها: محمد تاج دولتی
* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.
shahramtabe@yahoo.ca