با دکتر صفوی در تورنتو از نزدیک افتخار آشنایی پیدا کردم. وصف او و زندگی سخت و پر حادثه اش را درکتابش “در ماگادان کسی پیر نمی شود” خوانده و از دوستانی که از تاجیکستان او را می شناختند شنیده بودم.
از همان دیدار اول شیفته شخصیت وارسته اش شدم. با آن که حرفه اش پزشکی بود در هر کلامش شعر و ادب جاری بود. زندگی بسیار فقیرانه ای داشت اما کوچک ترین کمکی را از هیچ کس نمی پذیرفت. هر وقت با یکی از دوستان به سراغش می رفتم برایش مجله ها و کتاب هایی می بردم که از ایران می رسید و آن ها را بهترین هدایای ممکن می دانست.
او عاشق ایران بود و از آنچه که بر کشورش گذشته و سیر قهقرائی آن زیر سلطه رژیم مذهبی رنج می برد. از معدود بازماندگان دوران دیکتاتوری استالین بود، و بعضی جریانات سعی داشتند از او استفاده سیاسی کنند. اما او فردی مستقل باقی ماند. افسوس که این انسان وارسته و شیفته ایران نمی توانست حتی در سن کهولت در کشور خود زندگی کند و در آنجا بمیرد.
از لابلای صحبت تلفنی با خانمش و در ترکیبی از کلمات شکسته انگلیسی و روسی متوجه شدم که دکتر خواسته جسدش را بسوزانند و خاکسترش را به ایران ببرند. این خواست آخر یک تبعیدی بود که با تمام وجودش خود را متعلق به میهن اش ایران و ایران را از آن خود می دانست. بی شک همین پایداری و عشق به زندگی ای از نوع دیگر بود که سبب شد تا از معادن ماگادان جان بدر برد.
دکتر صفوی شایسته والاترین احترامات بود. سه سال پیش در کنفرانس بین المللی سکولاریسم در دانشگاه یورک که بسیاری از شخصیت های ایرانی و غیر ایرانی در آن شرکت داشتند، در آغاز کنفرانس از حضور دکتر صفوی قدردانی شد و اشاره به زندگی پر تلاطم او تحسین همه شرکت کنندگان را برانگیخت. هایده مغیثی و من کتاب دیاسپورا را که در مورد مهاجران نوشته شده به دکتر صفوی تقدیم کردیم. متن تقدیم نامه که در زیر آمده داستان زندگی پر فراز و نشیب دکتر صفوی را برای خواننده انگلیسی در چند خط بیان می کند تا نشان دهد که در پشت چهره یک تبعیدی چه تجارب سخت و چه مقاومت هایی نهفته است:
“در ایران سال های دهه چهل میلادی، عطا صفوی، عضوجوان حزب تودهِ طرفدار اتحاد شوروی در فرار از تعقیب سیاسی و با امیدها و توهمات فراوان از مرز ایران می گذرد تا در سرزمین شوراها آزاد زندگی کند. اما دستگیرش می کنند و پس از محاکمات طولانی او را به سیبری می فرستند و در معادن سرد و تاریک ماگادن به کار بردگی می گمارند. با مرگ استالین در ۱۹۵۳، عطا صفوی پس از ده سال رنج بردگی، گرسنگی و سرما آزاد می شود و به او اجازه می دهند که یا به ایران بازگردد و یا در شوروی بماند. همان سال مصادف است با کودتای سیا و سرکوب سراسری حزب توده و دیگر جریانات سیاسی در ایران و تبعا انتخاب چندانی برای عطا نمی ماند. او به تاجیکستان می رود، پزشکی می خواند و دکتر و جراح قابلی می شود. با شروع انقلاب ۱۹۷۹، باز با امیدها و توهمات نوع دیگری عازم ایران می شود تا این بار در سرزمین زادگاهش آزاد زندگی کند و حرفه خود را در خدمت مردم میهن اش قرار دهد. اما دیری نمی پاید که سرخورده از موانع گوناگون مجبور می شود همراه با همسرش که او نیز پزشک است به تاجیکستان باز گردد. با شروع جنگ داخلی در تاجیکستان و مهاجرت تنها پسرش به کانادا، او و همسرش نیز به کانادا پناهنده می شوند. پسرش با آنکه او نیز پزشک است در کانادا به کاری که با تحصیلاتش هیچ ارتباطی ندارد مشغول است. دکتر عطا صفوی در سن ۸۱ سالگی علی رغم فقر با آرامش و آزادی ای که در وطن از او دریغ شد زندگی می کند.”
یادش گرامی