ولادیمیر ناباکف  /بخش دو/پاره‌ی هشت

یک‌بار هم نگاهِ آقای گاستون دور اتاق چرخید و سپس روی گلدانی خیره ماند و ‌گفت، «این گل‌های کوکب را خانم تیِل برای‌ام آورده، گل‌های قشنگی‌ که من از آن‌ها بیزارم.» (آدمِ اندوه‌زده، غمگین و بس فرسوده.)

من و گاستون، با هم هفته‌ای دو سه بار شطرنج بازی می‌کردیم. بنا به دلایل آشکار همیشه ترجیح می‌دادم که او به خانه‌ی ما بیاید. وقتی پشت میز شطرنج می‌نشست، هر دو دستِ چاق و کوتاه‌اش را روی پاهای‌اش می‌گذاشت و مثل مجسمه‌ای فرسوده و ضربه‌خورده یا مثل جسد به صفحه‌ی شطرنج خیره می‌شد. خس‌خس‌کنان نفس می‌کشید و ده دقیقه‌ای فکر می‌کرد و سپس یک حرکت بازنده انجام می‌داد. یا بیچاره حتا پس از مدتی بیش‌تر فکرکردن می‌گفت، کیش! با این کلمه فک‌اش می‌لرزید و هم‌زمان صدای واق آهسته‌ی سگ پیری که شبیه صدای قرقره‌کردن بود پشت این کلمه‌اش شنیده می‌شد؛ و سپس وقتی به او هشدار می‌دادم که خودش کیش است، آه عمیقی می‌کشید و ابروهای کمانی‌اش را بالا می‌برد.

گاهی هم، پشت همان میز شطرنج، صدای پای برهنه‌ی لولیتا را که توی اتاق نشیمنِ طبقه‌ی پایینِ خانه رقص تمرین می‌کرد می‌شنیدم؛ اما حواس بازنشسته‌ی گاستون در آرامش و کرختی کامل بود و از آن ریتم‌های برهنه هیچ نمی‌فهمید: و یک.. و دو… و یک… و دو… وزنی که به پای قائمِ راست منتقل می‌شد، و با پای دیگر در هوا به یک سمت می‌چرخید، و یک… و دو… فقط وقتی پاهای‌اش را باز می‌کرد و  یکی از آن‌ها را تا می‌کرد و دیگری را می‌کشید و در هوا به پرواز در می‌آمد و سپس روی پنجه‌های‌اش فرود می‌آمد، حالا حریفِ رنگ‌پریده، افاده‌ای و عبوسِ من سرش یا گونه‌اش را می‌خاراند، گویی از آن ضربه‌ها و کوبش‌های ملکه‌ی ترس‌انگیزِ من گیج شده است.

گاهی هم وقتی من و گاستون روی صفحه‌ی شطرنج غور می‌کردیم، لولیتا قوزکرده وارد اتاق می‌شد. راستش تماشای قیافه‌ی گاستون با هر بار آمدنِ لولیتا برای‌ام نوعی سرگرمی بود. لو جلو ما می‌ایستاد و گاستون درحالی‌که چشم‌های فیلی‌اش هنوز روی مهره‌های شطرنج ثابت بود، با احترام دست‌اش را بلند می‌کرد و با لولیتا دست می‌داد و بی‌درنگ انگشتان شل‌اش را از دست او بیرون می‌کشید و بی‌آن‌که لحظه‌ای به او نگاه کند، دوباره روی صندلی‌اش می‌نشست تا در دامی که من برای‌اش چیده بودم فرو رود. یک روز دوروبر کریسمس، پس از دو هفته‌ای که او را ندیده بودم، مرا که دید، پرسید، «حالِ همه‌ی دختربچه‌های‌ات خوب است؟» از این پرسش‌اش معلوم شد که او با چشم‌های رو به پایین و عبوس و نیم‌نگاه‌های‌اش تنها لولیتای مرا، هنگام سرزدن‌های‌اش، ضربدر شمار انواع لباس‌های‌اش کرده، شلوار جین آبی، شلوارک، ربدوشامبر چهل‌تیکه.

چندان علاقه و میلی ندارم که این‌قدر طولانی روی شرح حالِ این مرد بیچاره بمانم (در کمال تاسف این را هم بگویم که یک‌سال پس از آن، در سفری به اروپا که هرگز از آن سفر برنگشت، درگیر ماجرایی کثیف شد، آن هم در شهر ناپل.) اگر به‌خاطر نقش عجیب او در شهر بیردزلی بر زندگی من نبود، هرگز به او اشاره هم نمی‌کردم. به او احتیاج داشتم تا از من حمایت کند. راستش هیچ استعدادی نداشت، یک معلم میان‌مایه، استادی بی‌خاصیت، پیرمرد چاقِ نگونسار و دل‌به‌هم‌زنی که شیوه‌ی زندگی آمریکایی را با دیدی بس تحقیرآمیز وصف می‌کرد و از ناآگاهی‌اش نسبت به زبان انگلیسی هم سرافراز بود. حالا او در نیوانگلندِ به‌ظاهر باخرد و خودبین بود و پیرها برای‌اش آواز می‌خواندند و جوان‌ها نوازش‌اش می‌کردند، (چه همه را گول می‌زد و خوش بود؛) و من هم این‌جا بودم.

۷

اکنون باید وظیفه‌ی نفرت‌انگیزِ نوشتن از اُفت آشکار اخلاق لولیتا را به انجام برسانم. اگر سهم او در دامن زدن به آتش احساسات این‌گونه بزرگ نمی‌شد، هرگز موضوع مال‌ومنال به میان نمی‌آمد. اما من ضعیف بودم، عاقل نبودم، نیمفتِ بچه‌مدرسه‌ای من مرا برده‌ی زرخرید خود کرده بود. کم‌شدن عنصر انسانی، احساسات و مهربانی، و زیادشدنِ عنصر شکنجه سبب شد که او در این معامله سود کند.

پول توجیبی هفتگی‌اش به شرط عمل کردن به قول‌های اصلی‌اش در هفته‌های نخستِ زندگی در بیردزلی بیست و یک سنت بود و تا آخرین هفته به یک دلار و پنج سنت رسید. دادن انواع هدیه‌های کوچک و خریدن خوراکی‌های شیرین و بردن او به سینما برای تماشای هر فیلمی که روی اکران می‌آمد نشانه‌ی بلندنظری بیش از اندازه‌ی من بود، البته من هم وقتی می‌دانستم چیزی یا تفریح کودکانه‌ای را از دل و جان می‌خواهد، ممکن بود که از او یک بوسِ بیش‌تر یا حتا یک سریِ کاملِ نازونوازش بیش‌تر بخواهم. ناگفته نماند که بده‌ بستان با او آسان نبود. بهایِ سه سنت یا بعدها پانزده سنتِ روزانه‌اش را با بی‌علاقگی می‌گرفت؛ و هرگاه قدرت دست او بود معامله‌گر بی‌رحمی بود و می‌توانست معجون ویرانگر زندگی، آن معجون عجیب و بهشتی را که در نبودِ آن نمی‌توانستم بیش از چند روزِ پی‌درپی زنده بمانم از من دریغ کند، و به‌دلیل سرشت ناتوان عشق، نمی‌توانستم آن را با ‌زور به‌دست آورم. از پیِ آگاهی از قدرت جادویی دهانِ نرم‌اش، در دوره‌ی یک سال مدرسه! توانست بهای هر آغوش عاشقانه را تا سه یا حتا چهار دلار افزایش دهد! آه، خواننده‌ی من! وقتی داری مرا سوار بر چرخ لذت تصور می‌کنی که مثل ماشین مقدس دیوانه‌ای که ثروت بالا می‌آورد، با سروصدا دارم ده‌ سنتی و بیست ‌و پنج سنتی و یک دلاریِ نقره‌ایِ باارزش پخش می‌کنم، به من نخند؛ در مرز آن تشنجِ جهنده لو مشتی از آن سکه‌ها را در مشت کوچک‌اش محکم می‌گرفت، اما در هر صورت، من هم پس از پایان کار سعی می‌کردم از توی مشت‌اش بیرون بکشم مگر این‌که از دست من فرار می‌کرد، خیزی برمی‌داشت و دور می‌شد تا پول‌های به تاراج‌برده را جایی پنهان کند. درست همان‌طور که هر یک‌روزدرمیان دورتادور مدرسه پرسه می‌زدم و بر پاهای بی‌حس‌ام داروخانه‌ها را سر می‌زدم، به سرتاسرِ خیابان‌های مه‌آلود با دقت نگاه می‌کردم و به صدای خنده‌ای که میان صدای تپش قلب من و صدای افتادن برگ‌ها گم می‌شد، گوش می‌دادم، با همان تناوب، به اتاق‌اش دستبرد می‌زدم و ورق پاره‌های توی سطل آشغال را که نقش‌هایی از گل رز روی آن‌ها کشیده بود وارسی می‌کردم، زیر بالش و روی تختخواب دست‌نخورده‌اش را که تازه خودم مرتب کرده بودم نگاه می‌کردم. یک‌بار هشت اسکناس یک دلاری لای یکی از کتاب‌های‌اش (جزیره‌ی گنج خوب جاسازی‌شده) پیدا کردم، یک‌بار هم از سوراخی روی دیوار، پشت تابلونقاشیِ۱ مادرِ ویسلر بیست و چهار دلار و خرده‌ای، به گمان‌ام بیست و چهار دلار و شصت سنت پیدا کردم. فردای آن روز، تو روی من، خانم هالینگن درستکار را به دزد کثیف متهم کرد. سرانجام بهره‌ی هوشی‌اش را بالا کشید و جای امن‌تری که من هرگز کشف‌اش نکردم، پیدا کرد؛ اما آن زمان قیمت را حسابی پایین آورده بودم و مثلا به‌جای پرداخت پول، به شیوه‌ای بسیار سخت و تهوع‌آور به او اجازه‌ی شرکت در برنامه‌ی تاتر مدرسه را می‌دادم؛ راستش از این نمی‌ترسیدم که ممکن است مرا ویران کند، بلکه بیش‌تر از این می‌ترسیدم که پس از جمع‌کردن پول کافی فرار کند. فکر می‌کردم این بچه‌ی چشم‌دریده فهمیده که با پنجاه دلار توی کیف‌اش می‌تواند خودش را طوری به برادوی یا هالیوود برساند، یا به آشپزخانه‌ی کثیف رستورانی (که به کارگر نیاز دارند) در ایالت سوت‌وکور جلگه‌ای غربی با بادی که می‌وزد و ستاره‌هایی که می‌درخشند و طیاره‌هایی که می‌پرند و میخانه‌ها و بارها و ساغر و ساغی، و همه‌چیز چرک‌آلود، گسسته، بی‌روح و مرده.

نقاشیِ مادر اثر ویسلر

نقاشیِ مادر اثر ویسلر

۸

قربان، هر کاری که می‌توانستم کردم تا از پس مشکل پسرها برآیم. حتا ستونِ به‌اصطلاح نوجوانانِ روزنامه‌ی بیردزلی استار را هم می‌خواندم تا ببینم چه‌گونه می‌شود با آن‌ها رفتار کرد!

یک کلمه هم به پدرها: دوستِ دخترهای‌تان را نترسانید و فراری ندهید. شاید درک این مسئله که پسرها دخترتان را زیبا و گیرا می‌بینند، برای‌تان سخت باشد. درست است که او برای شما هنوز همان دختربچه است، اما برای پسرها دختری دلربا و باصفا، زیبا و شاد است، و پسرها او را دوست دارند. شاید امروز در جایگاهِ مدیر اجرایی اداره، مشکلات بزرگی را حل می‌کنی، اما دیروز خودت هم یکی از همین «جیم‌«هایِ دبیرستانی بودی که کتاب‌های «جین» را برای‌اش می‌بردی. یادت می‌آید؟ حالا که نوبت دخترت شده، نمی‌خواهی در کنار پسرهایی که دوست‌شان دارد باشد تا او را بستایند؟ نمی‌خواهی با هم تفریح‌های سالم داشته باشند؟

تفریح‌های سالم؟ خدای من!

چرا پسرهای جوان را به خانه دعوت نمی‌کنی؟ چرا با آن‌ها حرف نمی‌زنی؟ جمع‌شان نمی‌کنی و نمی‌خندانی‌شان و نمی‌گذاری در خانه‌ی تو و در حضور تو راحت باشند؟

خوش‌آمدی آقا، هم‌نوع، خوش‌آمدی به این شهرِنو.

اگر قانون را رعایت نکرد، جلو شریکِ جرم‌اش سر او داد نزن. بگذار در خلوت و نبود او به میزانِ ناراحتی‌ات پی ببرد. نگذار پسرها فکر کنند که دخترتان، دخترِ یک دیوِ دوسر است.

نخست این‌که این دیوِ دوسر فهرستی با سرآغازِ «کارهای مطلقا ممنوع» و فهرست دیگری با سرآغازِ «کارهای نیمه‌ممنوع» نوشت. کارهای مطلقا ممنوع عبارت بودند از قرار ملاقات با پسرها، تنها یا با دو نفر یا سه نفر، فرقی نداشت. دیگری بی‌بندوباری‌های گروهی. ناگفته نماند که با دوست‌دخترهای‌اش به بقالی می‌رفت و آن‌جا کرکر می‌خندید و گاهی هم با پسرها گپ می‌زد، و من در فاصله‌ی مکانیِ حساب‌شده‌ای از او، توی ماشین منتظرش می‌ماندم. در ضمن، به او قول دادم که اگر گروهی از دختر و پسرهای خوب و پسندیده، لولیتا و دوستان‌اش را برای مهمانی رقص سالانه در آکادمی پسرانه‌ی بولر دعوت کنند، می‌گذارم برود (البته این مهمانی سالانه زیر نظر خانم‌های مسن و ندیمه‌های بسیاری برگزار می‌شد.) شاید این را هم از خودم می‌پرسیدم که آیا دختر چهارده‌ساله می‌تواند پیراهن مهمانی‌های رسمی بزرگسالان را بپوشد (از آن لباس‌های بلندی که بازوی لاغر نوجوان را مثل بازوی فلامینگو می‌کند؟) از آن گذشته، به او این قول را هم داده بودم که دوستان‌اش را برای جشنی به خانه دعوت کند ولی فقط اجازه داشت که زیباترین دخترها و بهترین پسرهایی را که در مهمانی رقص باتلر دیده بود دعوت کند. اما بر این موضوع خیلی جدی بودم که تا رژیمِ من روی کار است، هرگز، هرگز با هیچ جوانک گشن‌خواهی به سینما نرود یا توی ماشین ماچ‌وبوسه نکند، یا به جشن‌های مختلط در خانه‌ی هم‌کلاسی‌ها نرود، یا با پسری دور از گوش من تلفنی حرف نزند، حتا اگر «فقط داشتیم درباره‌ی رابطه‌اش با یکی از دوستان‌ام حرف می‌زدیم.»

لو از دیدن این فهرست سخت خشمگین شد و به من فحش‌هایی چون شیاد و بدتر از آن داد. اگر احساس می‌کردم که خشم‌اش برای محروم‌شدن از خوشیِ خاصی‌ست، بی‌گمان من هم عصبانی می‌شدم، اما خوشبختانه چنین نبود و زود دریافتم که از محروم‌شدن از یک حق کلی ناراحت است. به‌یقین تاکنون متوجه شده‌ای که من هم پای‌ام را از گلیم‌ام فراتر گذاشته و از اندازه‌ی معمول تجاوز کرده بودم، از گذشته‌ی متداول، از «چیزهایی که در گذشته انجام می‌شد،» و از روزمرگی یک نوجوان محروم‌اش کرده بودم؛ و هیچ‌کس به اندازه‌ی یک بچه گذشته‌گرا نیست، به‌ویژه بچه‌دخترها، آن‌هم برنزه‌ترین، خرمایی‌ترین، اسطوره‌ای‌ترین نیمفت باغِ میوه‌ی ماه مه‌آلودِ اکتبر.

اشتباه برداشت نکن. نمی‌توانم با اطمینان بگویم که در سرتاسر زمستان با جوان‌های ناشناس رابطه‌ی نامناسبی نداشته؛ حالا در نگاه به گذشته می‌فهمم که هر چه‌قدر هم از نزدیک او را در ساعت‌های فراغت‌اش زیر نظر داشتم، همیشه زمان‌هایی بود که با بهانه‌های بسیار ماهرانه از دست من در می‌رفت؛ بی‌گمان حسودی من هم همواره چنگال تیزش را در تاروپود دروغِ دقیق نیمفت فرو می‌کرد؛ اما به‌طور قطع احساس می‌کردم و حالا هم می‌توانم از درستی احساس‌ام مطمئن باشم که هیچ دلیلی برای نگرانیِ جدی نبود. این احساس از آن روی نبود که حتا یک‌بار هم هیچ گلوی قابل لمس و سخت جوانی را در صداهای خفه‌ی مردانه‌ای که در گوشه‌وکنار بال‌بال می‌زد خردشده ندیدم، بلکه به این دلیل بود که برای من «سخت آشکار» (عبارت مورد علاقه‌ی خاله سیبل) شده بود که همه‌ی پسرهای دبیرستانی، از آن کودن‌های عرق‌کرده‌ای که «گرفتن دست دختری» به لرزه‌شان می‌آورد تا بی‌صورت‌کننده‌های خودبسنده با پوست‌های پر از جوش‌ و ماشین دست‌دومِ ظاهرآراسته، به یک اندازه، برای بانوی پیراسته و جوانِ من کسل‌کننده بودند. خودِ لولیتا توی یکی از کتاب‌های‌اش نوشته بود، «همه‌ی این سروصداها درباره‌ی پسرها حال‌ام را به‌هم می‌زند» و زیر آن، به خطِ مونا (مونا به‌زودی می‌آید) شوخی شیطنت‌آمیزی بود، «ریجر چه‌طور؟» (او هم به‌زودی می‌آید.)

۱.Whistler’s Mother کاری از نقاش آمریکایی، جیمز ابوت مک‌نیِل ویسلر.

پاره پیشین را اینجا بخوانید