این هفته فیلم چی ببینیم؟

 مادرم گاهی با حس دلتنگی عجیبی از کودکی و خاطرات و باغ عمو جانش برایم می گوید. که چقدر خوش بودند. که تابستان ها همه می رفتند باغ و هفته ها می ماندند و دختر خاله ها و پسر دایی ها با هم یه قل دو قل و خرپشتک بازی می کردند. که می رفتند کنار رودخانه هندوانه می خوردند. از مادر بزرگش می گوید و داستان هایش. از شیطنت هایی که می کردند. از این که چقدر همه چیز بهتر بود. ساده تر بود. از این که چه جوانی شان هدر شد. جنگ و انقلاب شد و همه چیز نایاب و سخت.

ساعات تابستان

اما دوران سختی مادرم، دوران کودکی من بود. باغ عمو جانی نبود. دختر خاله پسر خاله ها طرف دیگری از دنیا بودند، ولی ما هم شیطنت می کردیم. شاید یه قل دو قل نه، ولی هفت سنگ بازی می کردیم و خوش بودیم. از پدر و مادرمان جوانی شان را می دیدیم و خنده هایشان. همه چیز بهتر بود. ساده تر بود.

زمان می گذرد. تند و تند. گاهی آنقدر در گذشته مان غرقیم که متوجه نمی شویم که از آن زمان سال ها گذشته. صورت هایی که از آلبوم به ما لبخند می زنند و چشم هایی که نگاهمان می کنند، کم کم داستان هایشان برایمان مبهم می شود. بزرگ می شویم. پیر می شویم و چیزی که زمانی “حال” مان بود، می شود “گذشته مان” .

 Summer Hours (L’Heure D’Ete)  درباره اختلاف نسل ها، تغییر زمانه و کنار آمدن با این تغییرات است.


 دو برادر و یک خواهر، زندگی شان در سه گوشه دنیا از هم جدا افتاده، ولی همگی سالی یک بار برای تولد مادرشان در خانه کودکی شان در حومه پاریس دور هم جمع می شوند. آدریان در نیویورک طراح است و با دوست پسر آمریکایی اش زندگی می کند، جرمی با خانواده اش در چین برای یک کمپانی کار می کند. فقط فردریک است که نزدیک مانده و در پاریس پروفسور اقتصاد است و در دانشگاه تدریس می کند و هر وقت می تواند به مادرش سر می زند.

مادرشان – هلن – امسال هفتاد و پنج ساله شده. زنی زیبا و ظریف و متین. زنی که دیگر علاقه ای به زمان حال ندارد و روزهایش را به عشق گذشته اش می گذراند. بعد از این که همه دور هم جمع شدند و برای مادرشان آرزوهای خوب کردند و نوشیدند و خندیدند، هلن پسر بزرگش را به گوشه ای می کشد و به اصرار به او توضیح می دهد که بعد از مرگش می خواهد با خانه و لوازمش چه کنند. خانه شان عمارتی قدیمی است که زمانی متعلق به عموی بزرگشان بوده. عمویشان نقاشی برجسته بوده که علاوه بر نقاشی های قیمتی خودش، مجموعه کم نظیری از آثار هنری قرن نوزدهم هم در خانه داشته. هلن می خواهد که بچه ها، نقاشی ها را به موزه اهدا کنند. فردریک اصرار می کند که آن ها خانه را نگاه خواهند داشت و بعد ها بچه هایشان که بزرگ شدند می توانند مثل آنها از آن خانه لذت ببرند. هلن اصرار دارد که خانه را بفروشند. فردریک می گوید “ولی بچه ها اینجا را دوست دارند” و هلن جواب می دهد “بچه ها، بچه گی شان را دوست دارند. وقتی بزرگ شوند، دیگر وقت و حوصله ندارند که خودشان را درگیر خانه ای قدیمی متعلق به دو نسل پیششان بکنند”. قبول این واقعیت برای فردریک سخت است. او و خواهر برادرهایش تمام خاطراتشان از آن خانه است. معلوم است که خانه را نگه می دارند.

با مرگ هلن، فردریک متوجه می شود که خواهر و برادرش مثل او حس وابستگی به خانه ندارند. بله. خانه برایشان سمبل کودکی شان است ولی آن ها دیگر زندگی شان جای دیگری است و پولی که از فروش خانه و لوازم گران قیمتش به دستشان می رسد، می تواند برایشان خیلی کمک باشد. آدریان قصد دارد ازدواج کند و در امریکا بماند. جرمی هم تصمیم ندارد از چین به فرانسه برگردد. همسر جرمی می گوید “ما در خانه با هم فرانسه حرف می زنیم ولی بچه ها فرسنگ ها با کشور و فرهنگمان فاصله گرفته اند. به مدرسه انگلیسی می روند و مثل بیشتر هم سالانشان آمریکا – زده هستند” فردریک ناچار است قبول کند که در آینده خانواده ای نخواهد بود که دور هم در ویلای بیرون شهر جمع شوند.

 خانواده از هم می پاشد، نه فقط از خانه کودکی، بلکه از کشوری که درش بزرگ شدند. از هم ناراحت نیستند. دلخور نیستند. زندگی ایجاب می کند. ریشه هایشان را از دست می دهند و همچنین ارتباطشان را با زبان و فرهنگ و کشورشان و سرگردان وارد قرنی جدید می شوند.

فیلم درباره آینده است و تغییراتی که به دنبال دارد؛ اختلاف نسل ها و ناتوانی ما برای جلوگیری از این تغییرات.

درباره این که امروز دیگر نه خون و ریشه و هویت ملی، بلکه اقتصاد و موقعیت و فرصت است که می گوید خانواده کجا بهتر است شکل بگیرد و ریشه بدواند.

نمی دانم بگویم غم انگیز است یا جهانی شدن. نمی دانم وقتی دخترم بزرگ شود، آیا فکر خواهد کرد که کودکی اش بهتر بوده یا نه. این روزها همه چیز با سرعت وحشتناکی رو به جلو می رود. دیگر مثل قدیم نیست که باید یک نسل منتظر می ماندی تا دید و نظرت فرق بکند. من سی ساله امروز هیچ چیز دختر بیست ساله را درک نمی کنم. به همین زودی بینمان یک نسل اختلاف است و من در سی سالگی به چشم پانزده ساله ها گاهی “قدیمی”  فکر می کنم.

شاید به جایی برسد که “کشور” کلمه ای باشد که در کتاب های تاریخ درباره اش بخوانند و حیرت کنند. شاید یک جلد کتاب را در موزه بگذارند و زیرش روی پلاکی سفید بنویسند زمانی اجدادمان روی چیزی به نام کاغذ می نوشتند. شاید زمانی برسد که هنر و عتیقه و تاریخ ارزششان را از دست بدهند.

نمی دانم و خوشحالم که تا آن موقع نخواهم بود که ببینم!

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.