یکی بود یکی نبود..یه ملا بود..نه نه…. یه پهلونی بود که…نه نه اینهم نبود..یه دیوانه بود که خیلی…..ای بابا…..نه اونم نبود..یه زنی بود که خیلی پیر بود……نه نه باز اشتباه نوشتم..یه پیرمرده بود که خیلی پیر بود ولی..ای بابا… چرا امروز اینطوری شدم..نه اینهم نبود اصلا مهم نیست…. کی بود و یا کی نبود..یه جنگلی بود که پر بود از آدمها.. و یک شهری هم بود پر از حیوانها..بعد.. لعنت خدا بر شیطون..جنگل کجا بود…که پر باشه از آدمها…اصلا کو آدمش..که بخواد بره تو جنگل…اهان یادم افتاد…اصلا از اول هیچکسی نبود..ولی یک تعدادی حیوان بودن که میگفتن ما آدمیم….باز دوباره قاطی کردم….آخه توی این دوره زمونه… که هیچ حیوانی دوست نداره آدم باشه..اصلا از اول شروع می کنم..یکی نبود..یعنی بود..ولی نبودنش بهتر بود..ولی چون زورش زیاد بود..می گفت تا من هستم دیگری نخواهد بود…از یک ناکجا آبادی هم یک عده را دور خودش جمع کرده بود که صبح تا شب…. هی جلوش دولا و راست بشن و قربون صدقه اش برند..وقتی حرف میزد نشخوار حرفهاش با هیچگونه خط و زبانی… هماهنگی نداشت..دائم یک دستش به آسمان بود و یک دست دیگرش هم بجای تسبیح… طناب دار..از ترس اون دستش که رو به آسمان بود..یک شهری پر شده بود از حیوانات..و از ترس اون دستش….. هم که طناب ازش آویزان بود..یه جنگلی پر شده بود از آدمها………اما زمونه طوری شده بود که هیچکسی نمیتونست بفهمه .حیونا جایگزین آدمها شدن یا اینکه آدمها حیوان
برای همین یکسری از حیواناتی که دیدن….. اینهمه به اسمشون دارند جنایت و فلان و بهمان می کنند توی یکجایی اون دور دورا جمع شدن و اعتراض کردن اما کو گوش شنوا؟کار به جایی رسید که همه همدیگر را با انگشت نشون میدادن و به هم تهمت میزدن..آدمها میگفتن شما حیوان هستید و حیوانات میگفتن نه شما آدم هستید و ما همون حیوان باشیم بهتره…کم کم کار به جایی کشید که دیگه کسی دلش نمی خواست آدم باشه..چون آدم بودن همانا و هزار بدبختی و فلاکت بدنبالش…اما این وسط….همون یکی بود قصه ما…با حرفاش و قصه هاش و نوچه هاش شب و روز … از بالای منبرها…. که در اختیارش بود داد و هوار راه انداخته بود که فقط ما هستیم..پس یکی بود… درسته……و دیگه کسی حق نداره بگه..یکی بود و یکی نبود…باید از همون اول بگه…یکی بود…و دیگه کسی نبود..چرا چون اگر قرار بود کسی دیگه باشه پس تکلیف اون یکی که قرار بود همیشه باشه میرفت زیر سوال….اما…..اما…توی این سرزمینی که در تمام طول تاریخ همیشه یکی…. می آمد که زور و قدرت خودشو نشون بده و به آنها بگه من آمدم تا به شما بگم….. که من هستم ….چون شما نیستید ..بلاخره..یکی از همون هایی که قرار بود…. نباشه…. قد علم میکرد و بساط اون یکی را که قرار بود…. باشه… را بهم می ریخت….ایندفعه هم عوض یک نفر ….یک عده دور هم شدن و قرار شد به این یارو بگن نه بابا…. این خبر ها هم نیست..چه بخواهی و چه نخواهی ما هم هستیم..اما چون معلوم نبود که… کی آدمه و کی حیوان..از هم دیگه خیلی ترس داشتن..بخاطر اینکه خیلی اوقات از دست کسایی کتک میخوردن…. که نشون میداد خیلی آدمه…ولی چون ظاهرش خیلی شبیه آدمها بود…. نمی دونستن به راحتی بفهمن چه فرقی بین ظاهر و درون اونها هستش..خلاصه مشکل بزرگی بود..چون حیوان بودن عادی شده بود…اما برای اینکه نشون بدی ادم هستی..باید هزار تا سند و کاغذ رو میکردی و ثابت میکردی که برای اینکه آدم هستی.. بخاطرش زندان رفتی و شکنجه شدی و خلاصه کلی مورد اذیت و آزار قرار گرفتی و بعد باید از اونجا فرار میکردی…چون اگر همه این مدارک را نشون میدادی ولی هنوز اونجا بودی باز هم میرفتی زیر سوال…که چرا تو نشون میدی آدمی و در اونجا هستی….در کل میشدی چوب دوسر طلا….اگر میگفتی آدمی و اونجا میموندی…آدم های توی جنگل قبولت نداشتن…و اگر هم همونجا میموندی حیوانات توی شهر اذیتت میکردن…و کم کم به خاطر بقای خودت وادارت میکردن که بروی بالای منبر و داد بزنی…بابا به پیر و به پیغمبر…به فلان و بهمان قسم…….فقط یکی بود.