نامه خوانندگان
سلام بر آزادگان
دوست گرامی به هر دلیل که عازم ایران هستید زبانم لال ممکن است آنچه برای من اتفاق افتاد در انتظارشما هم باشد. زیرا به روزگاری رسیده ایم که پنداری ابن یمینِ بلندآوازه به امروزمان برگشته وبا وضوح خطاب به ایرانیان می فرماید: کس سفر بی خطرکجا یابد؟ روی سخن من با شما عزیزانی است که علماً و عامداً از قبول حاکمیت جمهوری اسلامی رو گردانده اید.
پس از چهارسال اقامت در کانادا مانند همه ی غربت نشین ها حسابی دلم در هوای دیدار بستگان مخصوصاً خواهرم و دوستان پرپر می زد. با وجود اینکه می دانستم که این بار هم مانند دیدارهای قبلی پس از مشاهده ی سیر قهقرائی زندگی مردم با کوله باری از غم و اندوه بازخواهم گشت و برای مدتی نه چندان کوتاه مغموم و افسرده خواهم شد، تصمیم به رفتن گرفتم و در ۱۵ ژانویه ی گذشته پا در رکاب سفر نهادم و با اشتیاق فراوان راهی ایران شدم. بیست و چهار ساعت بعد به تهران رسیدم. خواهرم در تهران بود، اما ترجیح می داد که هرچه زودتر آنجا را ترک کنیم و چنین کردیم. با خوشحالی در اتوبوس کنار هم نشستیم و راه افتادیم. همسفرم سرشار از سرور و شادمانی بود و تمام راهِ هفت ساعته را از همه چیز برایم صحبت کرد و علیرغم سن بالایش حتی پنج دقیقه پلک هایش را برهم نگذاشت. به زادگاه غمزده مان سنندج رسیدیم. پس از ورود به داخل حیاطِ منزلش رو به پنجره ها کرد و با صدائی رسا بانگ برآورد وگفت:
امیر، امیر بیا دایی هادی آمده این دفعه ساعت رسیدنمان را بهت نگفتم که غافلگیرت کنیم. هر دو به سختی گریستیم و همدیگر را بغل کردیم و بعد از دقایقی آهسته گفت: امیر به مسافرتی دور و دراز رفته و هرگز دیگرکسی او را نخواهد دید، و پس از لحظاتی اضافه کرد:
بس است دیگر، اگر با گریه و زاری مرده ها زنده می شدند سالها بودکه خودِ پیغمبر هم زنده شده بود و آنگاه من از اومی پرسیدم: اینست رحمان و رحیمی خدای خدایان!؟
امیر تنها پسر او و برادر هشت دخترش بود که سه سال پیش ساعاتی قبل از پرواز به اروپا به عزم دیدن خواهرانش با یک ایست قلبی بدرود حیات گفته بود و از آن به بعد ناخودآگاه من را که به علت مرگ مادرمان در دامانِ پرمهر خود پرورده بود جای او گذاشته بود. به هر حال روز بعد ساعت هشت صبح برای تجدید گذرنامه به اداره ی گذرنامه رفتم و پس از تکمیل یک فرم عریض و طویل و پرداخت مبالغی به منزل برگشتم. بوی غذای مورد علاقه ام یعنی خورش قیمه در همان مدخل ساختمان شامه را نوازش می داد. عده ای از قوم و خویش ها هم به دیدنمان آمده بودند و تا نیمه های شب گپ زدیم. روز بعد با برادرم به مجلس ختم همسایه ای در مسجد محل رفتیم و خوشبختانه تعدادی از دوستان و آشنایان را در آنجا دیدیم.
روز سوم پس از صرف صبحانه نخ و سوزن برداشتم تا خواهرم را در دوختن ملحفه های پتو کمک کنم. تا این لحظه کاملاً به من خوش گذشته بود خواهرم هم شاد و سرحال به نظر می رسید. زنگ در حیاط به صدا درآمد، من سرِپا بودم وقتی دوربینِ در بازکن را نگاه کردم جوانی را دیدم که به هیچیک از قوم و خویش ها یا آشنایان شبیه نبود. خواهرم گفت ممکن است خادم مسجد باشد لطفاً دکمه را بزن. دکمه را زدم اما کسی وارد حیاط نشد، شک برم داشت از توی تاقچه ی داخل ایوان کمی پول برداشتم و خطاب به خواهرم گفتم شاید مستحقی ست سپس با سرعت خود را به پشت در رساندم در را که گشودم جوانی به طرفم رو گرداند و در حالی که کارت شناسائی اش را نشان می داد گفت من از کارکنان اطلاعات هستم شما باید با ما بیائید چند تا سئوال را جواب بدهید. من از هول اینکه مبادا خواهرم بوئی از آن ببردگفتم باشد فقط اجازه بدهید لباس هایم را بپوشم فوراً برمی گردم. گفت اشکالی ندارد. با عجله به داخل ساختمان برگشتم و ضمن رفتن به طرف لباس هایم گفتم آقای رستمی کس فرستاده است تا هرچه زودتر به حجره اش بروم گویا می خواهد برایش عریضه ای بنویسم، زود برمی گردم. از حیاط که خارج شدم آقای مأمور مرا از در عقب پژوی شخصی دعوت به سوار شدن کرد. غیر از راننده مأمور دیگری که گویا سرپرستی گروه را به عهده داشت و سایرین او را جناب سرگرد خطاب می کردند، نشسته بود. با من خوش و بشی سرد کرد و آنگاه مأمور اولی درکنار من نشست. می خواستم سر شوخی را با آنها بازکنم که چشمم به کلاشینکف خوابیده برکف اتومبیل افتاد و همه چیز یادم رفت.
اتومبیل راه افتاد و ما را به ادارۀ قدیمی گذرنامه در خیابان ژاندارمری برد. با نواختن ضرباتی به در آهنی بزرگ کسی از دریچه ی کوچک آن بیرون را نگاه کرد و به دنبال آن در نیمه باز شد و ما وارد شدیم. آقای سرگرد از جلو و من و دو مأمور دیگر پشت سر او از پله ها بالا رفتیم. در انتهای راهرو طرف راست دو میز تحریر و یک میزکامپیوتر با سه نفر پشت هر میز قرار داشتند. وقتی به آنجا رسیدیم یکی از همراهان صندلی آهنی را از داخل اتاقی بیرون آورد و در حد فاصل بین میزکامپیوتر و یکی از میزها پشت به دیوار گذاشت و از من خواست بنشینم. نشستم. مأمور کامپیوتر شناسنامه و گذرنامه ی سوراخ شده ی مرا گرفت و با تایپ مشخصات من شروع به جستجو کرد. بدون آنکه کسی متوجه باشد زیر چشمی مانیتور را می پائیدم و خیلی زود متوجه شدم که چیزی از من در کامپیوترپیدا نشده است. او مدارک مرا روی میزتحریرِ پشت سرش گذاشت و آنجا را ترک کرد. کمی خوشحال شدم اما به روی خود نیاوردم. دقایقی گذشت و تازه واردی به جمع ما پیوست او پس از خوش وبش با دیگران خطاب به من گفت: حاجی امیدوارم به سئوالات ما راست و حسینی بی هیچ کم وکاستی پاسخ بدهی. آنگاه سئوالات را که در پنج ورقه ی بزرگ نوشته شده بود همراه با یک خودکار به من داد و خود بر صندلی مقابل کامپیوتر نشست. نمی توانستم چند و چون سؤالات را حدس بزنم اما در سه بازجوئی دیگر که طی هجده روز انجام گرفت دریافتم که بیش از پانصد سئوال راکه خیلی از آنها مفاهیم واحدی داشته اند پاسخ گفته ام. و همینجا اعتراف می کنم که به خاطر حفظ ایمنی خود پاسخم به بعضی از سئوالات اعتراف به واقعیت ها نبوده است.
چهارمین دفعه ی بازجوئی با بازجوئی های پیشین کاملاً متفاوت بود، زیرا به محض سوار شدن و بسته شدن در پس از ورود اتومبیل به خیابان اصلی بغل دستی راننده که آدم بسیار زمخت و خشنی به نظر می رسید بدون آنکه سر برگرداند تکه پارچه ای ضخیم به من داد وگفت: چشمهایت را تا نزدیکی لبها بپوشان و سر را کاملاً پائین نگه دار به طوری که کسی از بیرون نتواند شما را ببیند. چیزی نگفتم اما دستمال را طوری بستم که بتوانم زانو و کفش هایم را ببینم ضمن اینکه سعی می کردم مسیر رفتن را حدس بزنم. به میدان اقبال رسیده ایم نیمی از آن را دور زدیم. به گمانم داخل خیابان ششم بهمن شدیم. پس ازگذشتن از”پل دیدگاه” که به ابتدای جاده ی کرمانشاه منتهی می شود به طرف چپ پیچیدیم و سپس به طرف شمال از “پل دیدگاه” فاصله گرفتیم. پس از دو سه دقیقه اتومبیل توقف کرد. یکی از سرنشینان آهسته گفت ما پشت در هستیم. از صدای باز شدن در فهمیدم که باید در آهنی بزرگی باشد. از آن عبور کردیم پس از توقفی کوتاه در دیگری با همان سروصدا باز شد. آنرا هم گذشیم و به محض توقف و بازشدن درهای اتومبیل کسی زیر بازویم را گرفت و گفت: حاجی شانه به شانه ی من بیا. قدم هائی برداشتیم و آنگاه اضافه کرد اینجا پله است مواظب باش. من ایستادم پرسید چرا معطلی؟ گفتم به بالا یا به پائین؟ گفت: چی به بالا یا به پائین؟ گفتم پله را می گویم به بالا می رود یا به پائین؟ با تشرگفت: چه حرفا می زنی ما اینجا پله به پائین و بالا کجا داریم و سپس قدم برداشت و با هم ۷ پله را بالا رفتیم، مکثی کوتاه کرد اینجا هم پله است ولی به طرفِ پائین. سه قدم پائین رفتیم به طرف راست پیچیدیم و سه چهار قدم برداشتیم پس از توقف آرنجم را رهاکرد و ضمن دور شدن گفت یک میز جلو پای شماست همه ی لباسها و کفش و جوراب ها و کمربند و انگشتر غیر از زیرپوش و شلوارت را در بیاور و روی میز بگذار و دمپائی ها را بپوش.
تمام آنچه را که گفته بود عمل کردم فقط پیراهنم مانده بود که نمی توانستم آنرا در بیاورم چون زیرپوش به تن نداشتم. منتظر دستور بعدی بودم که کسی آمد و دوباره زیر بازویم را گرفت و بدون آنکه چیزی بگوید به مسیری که می بایست برویم شروع به رفتن کرد. بالا و پائین و چپ و راست رفتن ها دوباره آغاز شد و حدود ۵ دقیقه ی بعد در جائی توقف کردیم. دری با سنگینی تمام پشت سرمان بسته شد همراهم از من خواست تا چشم بندم را بردارم و برای گرفتن چند عکس پشت به دیوار توقف کنم. با دوربین مستقر بر سه پایه که گمان می کنم بسیار مدرن و مجهز بود تعدادی عکس گرفت و آنگاه قاب بدون شیشه ای را که اسم و مشخصات من روی آن نوشته شده بود به دستم داد و از من خواست که آن را بالای سینه ی چپم نگاه دارم پس از گرفتن عکس های پیاپی از من خواست تا خارج شدنش از آنجا و بسته شدن در بدون حرکت در جای خود باقی بمانم. پس از بسته شدن در تمامی اتاق را که وسعتش حدود بیست و سه چهار مترمربع بود برانداز کردم. در دیوار جنبی درِ ورودی سکومانندی بود به طول۵/۱ در یک متر که تکه موکت کهنه ای بر آن قرار داشت. طرف دیگر آن دیواری بود به بلندای یک متر با سنگ مستراح سنگی و شیرآب و پاره شیلنگی به طول۵/۲ مترکه با دری کوتاه مجموعاً دستشوئی را تشکیل می دادند. کف مستراح و تمامی کف اتاق از اطراف با شیب تندی به کفشوی وسط اتاق منتهی می شدند که به وضوح نشان می داد شستن تمامی محوطه حتی در و دیوار در دفعات مکرر به ویژه بعد از شکنجه های منجر به خونریزی و استفراغ و ادرار یکی از ضروریات این محدوده ی بسته و ترسناک است. در این مکان جز یک قطعه شیشه ی تارکه در ارتفاع چهارمتری گوشه ای از اتاق بدون قاب و دو برابر یک سینی چای داخل دیوار کار گذاشته شده بود پنجره ی دیگری وجود نداشت. این مکان با دیوارهای سنگی و بدون پنجره و سقف بلند و در آهنی بزرگش مرا کاملاً مضطرب می کرد چون به خوبی می دانستم اگر بوئی از نوشته هایم برده باشند حسابی به دردسر افتاده ام و در آنصورت کارم به شکنجه کشیده می شد و نمی دانستم تا چه حد می توانستم مقاومت داشته باشم. حقیقت اینکه در سن و سالی نبودم که بتوانم فکر تسلیم شدن را از ذهنم پاک کنم و باز نمی دانستم پس از شکسته شدن مقاومتم چه چیزهائی را با توصیه ی آنها می بایست در مقابل دوربین تلویزیون اعتراف کنم، جاسوسی برای اسرائیل و آمریکا وکانادا یا گذراندن دوره های متعدد تروریستی و ترور دانشمندان اتمی ایران و سپس نشان دادن تصویرهائی که امروز از من گرفته شده اند با تاریخ سه سال قبل و نمایش سوابق کذائی من.
همه ی این پیش بینی ها با اندک تفاوت هائی مشابه پرونده سازی هائی بود که به موجب آنها در طول سی سال و اندی متهمان را به جرثقیل های اعدام سپرده بودند و…. مانده بودم که به چه چیز بیندیشم تا راه تازه ای قبل از اعتراف به کارهای ناکرده و شرم آور پیدا کنم. خیلی فکرکردم و بالاخره دریافتم که جز خودکشی چاره ی دیگری مطلقاً در پیش رو ندارم. ساعتم راکه فراموش کرده بودم تحویل دهم نگاه کردم ۵/۲ بعدازظهر شده بود. آن را بازکردم و روی سکوگذاشتم اما دو دقیقه طول نکشید که دریچه باز شد و دستی از آن بیرون آمد و گفت: همانجا که نشسته ای به همان وضعیت بمان و ساعت را در دستم بگذار. ساعت را در دستش گذاشتم. فهمیدم که از جائی تحت کنترل هستم. به بهانه ی حرکت گردن دو سه بار سرم را چرخاندم و خیلی زود دوربین کوچک نصب شده بر گوشه ی نورگیر را کشف کردم. تصمیم گرفتم تظاهر به خونسردی کنم. بلند شدم و اتاق را شروع به دور زدن کردم و در دور دوم متوجه شدم که دوربینی دیگر درگوشه ی سقف بالای در قرار داده شده است. گردشم را ادامه دادم پنج شش دقیقه گذشت وقتی از کنار در می گذشتم کسی گفت همینجا بایست غذایت را از دریچه بگیر.
ایستادم و غذا را گرفتم و بر سکو گذاشتم. با اینکه بیش از هفت ساعت بود چیزی نخورده بودم، اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم تازه اگرگرسنه هم بودم از ترس اینکه مبادا ماده ی سکرآور در آن ریخته باشند لب به آن نمی زدم. راه رفتنم را از سرگرفتم و باز سعی کردم خود را کاملاً خونسرد نشان دهم چون مطمئن بودم اگر از غوغای درونی من بوئی ببرند درصدد کشف آن برمی آیند و به این سادگی ها دست از سرم برنخواهند داشت. کل افکارم متوجه شیلنگ داخل دستشوئی شده بود به بهانه ی رفع حاجت داخل دستشوئی شدم. نشستم شیلنگ را لمس کردم و دریافتم که نرم و قابل گره زدن است و می تواند ظرف سه چهار دقیقه کاملاً کارساز باشد و راه تنفسم را بگیرد و از ننگ اعتراف نجاتم دهد. دوباره دریچه باز شد و کسی در تاریکیِ جلو درگفت: پشت به در بایست و تا زدن چشمبند در همانجا بمان.
در باز شد و از خش خش لباس کسی فهمیدم که او دارد نزدیک می شود. پس از بستن چشمبند زیر بازویم را گرفت و از آنجا بیرونم برد. بار دیگر نوشتن جواب پرسش ها آغاز شد. سئوالات با سئوالات سه دفعه ی پیش توفیر چندانی نداشتند تنها تفاوت در شخص بازجو بود به این معنی که سه بازجوی قبلی از افسران اطلاعات بودند و این یکی از قضات دادگاه انقلاب، در واقع اختلاف چندانی هم باهم نداشتند. بازجوئی حدود دو ساعت و نیم طول کشید و من آرامش خود را تا حدودی بازیافته بودم، زیرا از یک ساعت بعد از شروع بازجوئی با دقت در نوع سئوالات حدس زدم مدرکی آنچنانی علیه من ندارند که خوشبختانه حدسم درست بود زیرا قاضی ورقه را برداشت و سه چهار دقیقه ی بعد آنرا جلو دستم گذاشت وگفت:
ما با همکاران تصمیم گرفته ایم بازجوئی را تمام کنیم مشروط به اینکه شما پس از نوشتن مشخصات خود تعهد نمائید که در صورت انجام هرگونه فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی حاضر به قبول مجازات های مترتبه باشید.
پس از امضای تعهد پرسیدم: می توانم تاریخ بزنم؟ قاضی گفت: خیر و تنها کاری که پیش از پایان این بازپرسی باید انجام دهی اینست که صحت تمام پاسخ های امروز خود را با امضای یک یک آنها تأیید نمائی.
بعد از امضای همه ی پاسخ ها کسی زیر بازویم را گرفت و در مسیرهای گوناگون بالا و پائین به جائی رساند و بر یک صندلی چوبی نشاند. لباس ها وکفش و جورابم را پوشیدم، ساعت و انگشترم را برداشتم و از جا بلند شدم. مرا به داخل اتومبیل هدایت کردند. به شلوغی خیابان که نزدیک شدیم بغل دستی من به دستور دیگری چشمبند را از پشت سرم باز کرد و من بعد از بیش از۹ ساعت دوباره چشم به دنیای روشن و دل انگیز باز کردم. سرنشینان دیگرِ اتومبیل افرادی بودند که هرگز آنها را ندیده بودم. از بغل دستی خودکه پاهایش طبق معمول برکلاشینکف زیرپایش خوابیده بود پرسیدم: آقا ما کجا می رویم؟ سرنشین جلو جواب داد منزل شما. خوشحالی خارج از حد و مرز خود را پنهان کردم و با خونسردی گفتم: ممکن است صد متر جلوتر بنده را پیاده کنید؟ او محکم و بدون معطلی گفت: نمی شود. ما دستور داریم مثل دفعات قبل شما را تا منزل همشیره تان همراهی کنیم.
ده دقیقه بعد به آنجا رسیدیم. بی سر و صدا وارد حیاط و سپس وارد ساختمان شدم. در را که باز کردم عده ی زیادی از بستگان را آنجا دیدم همه فریاد کشیدند اما خواهرم گریه کنان قبل از همه خود را به من رساند و گفت همه ی تقصیرها از منست که با اصرار زیاد به ایران کشاندمت و اینهمه عذاب کشیدی حاشا وکلا اگر دیگر چنین توقعات نامعقولی از کسی داشته باشم و….و…. کمی او را دلداری دادم و نشستیم. تنها سئوال حاضران این بود که: بالاخره نفهمیدیم حرف حساب این آقایان اطلاعاتی ها چیست؟ که در جواب آنها گفتم منهم مثل شما نمی دانم، تنها چیزی که می دانم اینست که آنها هیچ مدرکی علیه من نداشتند چون اگر داشتند بنده همچنان در خدمت پاسخ دادن به سئوالات آقایان بودم. یکی گفت اینها بیکارند، دیگری گفت از ترسشان است، سومی گفت چوب به تاریکی می زنند و آخری گفت می خواهند مردم را بترسانند و من اضافه کردم که تمامی مواردی که شما عزیزان به آنها اشاره فرمودید.
پنج روز بیشتر به برگشتنم در واقع به فرارم نمانده بود، اما برای من پنداری زمانی بس طولانی به حساب می آمد زیرا فکر می کردم که هر آن ممکن است علیه من از خبرچین هایشان در خارج از ایران که بعضی از آنها درکسوت دانشجو مسئولیت گزارش عملکرد فعالان سیاسی و مدنی را عهده دار هستند مدرکی ناخوشایند به دستشان برسد و به ناگاه چون اجل معلق بر سرم خراب شوند.
دو روز بعد پس از دریافت گذرنامه ی جدید و توصیه ی بستگان مخصوصاً خواهر نازنینم سنندج را برای مدت نامعلومی وداع گفتم و سه روز بعد در نیمه شب ۲۶فوریه ۲۰۱۲ با دلهره و اضطرابِ فراوان خاک ایران را به مقصد فرانکفورت ترک کردم. پس از نشستن بر باندِ فرودگاه این شهر و اطمینان فرار از تیررس نابخردان آرامشی نسبی در خود احساس نمودم، با این حال هنوزکه هنوز است هر از گاهی ناگاه همه ی ناخوشایندی های این واقعه و احتمالات آن دوباره در وجودم جان می گیرند و برای لحظاتی عمیقاً مضطربم می سازند. در چنین احوال کشنده ای بوده که تصمیم گرفته ام هرطور شده تجربه های خود را به نحوی در اختیار یاران عزیز قرار دهم تا آنها با اطمینان بیشتر مسافرت خود را به خیر و خوشی به پایان برسانند.
اهم سفارشات:
۱- اگر مانند اکثر ایرانیان جزء ناراضیان و به نوعی فعالان هستید ترجیحاً به ایران سفر نکنید!
۱- اگر مانند اکثر ایرانیان جزء ناراضیان هستید برنامه و تاریخ سفرتان را جز با نزدیکان خود با کسی در میان نگذارید.
۲- در مسیر رفتن به سوی ایران داخل هواپیما یا در توقف های طولانی فرودگاه ها بین راه آغازکننده ی شکوه و شکایت علیه دولتیان نباشید و جانب احتیاط را رعایت کنید.
۳- اگر کتاب یا دیگر مطبوعات “ظاله” همراه دارید طوری از آنها استفاده کنید که نام و عناوین درشت آن برای اطرافیان فارسی زبان دور و برتان قابل تشخیص نباشد.
۴- در مقصد مسافرت از هرگونه برخورد با مأمورین اعم ازگمرکی یا انتظامی و دیگر افراد حتی رانندگان تاکسی خودداری کنید و در صورت نیاز رفتارتان طوری باشد که آتش مجادله بالا نگیرد وکار به درگیری لفظی و یا فیزیکی کشانده نشود. بر خود مسلط باشید و طرف مقابل را به بی عقلی خودشان ببخشید.
۵- اصراری نداشته باشیدکه همه بفهمند شما در خارج اقامت دارید و این اصل را تا پایان سفرتان رعایت نمائید.
۶- در پرکردن فرم های مختلف مانند تجدید یا تمدید گذرنامه و انواع تعرفه ها و مکاتبات از به کار بردن عناوین یا قید مدارک تحصیلی بالای خویش حتی المقدور خودداری نمائید.
۷- از تنها رفتن به نقاطی که به امنیت آنها صددرصد اطمینان ندارید خودداری نمائید.
۸- شما حق دارید به هر ناشناسی مظنون باشید و از پهن کردن سفره ی دلتان پیش او خودداری کنید و چنانچه در طول سفر به تور یکی از ناراضیان خوردید سعی کنید برای او شنونده ی خوبی باشید و در صورت لزوم با تکان دادن سر موافقت خود را با صحبت های ایشان اعلام دارید.
۹- اگر در راستای مخالفت با غاصبان سرزمینمان برای مردم پیامی دارید آن را وسیله ی عزیزانتان به آنها برسانید و خود شخصاً از مبادرت به آن در طول سفرِ کوتاهتان خودداری کنید.
۱۰- اگر به “میهمانی “اطلاعاتی ها دعوت شدید خونسردی خود را در همه ی مراحل حفظ کنید و تهدیدات آنها را زیاد جدی نگیرید.
۱۱- در پاسخ به سئوالات اصلا و ابدا عجله نکنید. این کار دارای چند خاصیت مهم است یکی اینکه باور می کنندکه شما آدم باهوشی نیستید و سریعاً نمی توانید سئوال را دریابید و پاسخ آنرا بنویسید. دوم اینکه شما را بر خود مسلط تر می سازد. سوم اینکه فرصت بیشتری برای ارزیابی و کنترل اوضاع و احوال خود پیدا می کنید. چهارم اینکه کار بازجوئی را به درازا می کشانید و آنها را به پایان دادن بازجوئی راغب تر می نمائید، زیرا در اثرخستگی نیل به محکوم ساختن شما رفته رفته در ذهنشان کمرنگ تر می شود.
۱۲- اگر سؤالی را اندکی سخت و پیچیده یافتید با اینکه منظور آنها را فهمیده اید وقت بیشتری صرف پاسخ دادن به آن کنید.
۱۳- به سئوالات مختصر جواب بدهید از دادن اطلاعات اضافه و درخواست نشده بپرهیزید.
۱۴- در پاسخ به سئوالات از هیچ گروه و دسته ای جانبداری ننمائید، رهبران جنبش سبز با آقایان محسن رضائی و احمدی نژاد و خامنه ای و رفسنجانی و سه تفنگدارلاریجانی ها و دیگر دولتمردان سرا پا یک کرباسند و اگرگوشت هم را بخورند استخوان همدیگر را نخواهند شکست.
۱۵- هرآینه خود را سرحال وبی خیال نشان دهید تا آنها فکرکنند که شما از این قبیل پرس و جوها واهمه ای ندارید و حاضرید ساعت های دیگر در “خدمتشان” باشید.
۱۶- در طول بازجوئی از آنچه که سال ها پیش برای پیروزی انقلاب کرده اید یا در حکومت طاغوت چه مدت زندان بوده اید یا چه مخالفت ها علیه دولت کرده اید دروغ یا راست اسمی به میان نیاورید چون نه تنها کمکی به شما نخواهد کرد، بلکه ممکن است کار بازجوئی را از آنچه که هست سخت تر کند، زیرا دیکتاتور از مبارز و مبارزه به سختی وحشت دارد حتی اگر علیه دشمن او انجام گرفته باشد.