شهروند ۱۲۵۷ پنجشنبه ۲۶ نوامبر ۲۰۰۹
تاثیر بعضی آدم ها تا مدت ها در ذهن می ماند حتی اگر فقط یک بار به عمرت دیده باشی شان و دو ماه بعد ازآن خودشان را غیر منتظره به شاخه ی درختی قطور در جنگل های شمال کشور دار زده باشند. هرچه هم که بعدها با اشخاصی دیگر آشنا شده باشی که به مراتب تاثیرات بیشتری رویت گذاشته باشند، اما شاید دور از ذهن نباشد بخواهی روزی درباره ی همان شخص بنویسی و به واقعیت هم وفادار بمانی، اما وقتی شروع می کنی تازه می بینی این کار به خصوص بعد از گذشت سال ها از مرگ او، چه قدر سخت است.
بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه زنجان، مدتی نقاشی می کشیدم، کلاس مجسمه سازی و سوارکاری وکاراته وکامپیوتر می رفتم، اما انگار باید سراغ تمام آن ها می رفتم تا بفهمم بعد از مدتی رهایشان خواهم کرد و باید به تنها فکری که رهایم نمی کرد بچسبم یعنی نویسنده شدن، چیزی که از هشت سالگی با داستان هایی که به خاطر دایره ی لغات کم نوشتاری مصور شده بودند، شروع شده و هم چنان ادامه داشت اما مقطعی، اندک، بی سروته و نیمه کاره.
یک بار یکی از داستان ها را به خانمی میانسال از دوستان دادم که با داستان نویسی آشنایی مختصری داشت و گوشزد کردم: ” اگر استعداد ندارم خیلی راحت به من بگویید…دنبال کار دیگری می روم و اصلا هم ناراحت نمی شوم.”
تقریباً مطمئن بودم جواب می دهد برو دنبال یک کار دیگر، اما وقتی پیغام فرستاد موفق می شوی گرچه فکر کردم تعارف کرده است ولی نمی دانستم چه طور باید ادامه بدهم. بهترین راه مطالعه بود، کالبد شکافی دقیق آثار خوانده و نخوانده. در آن دوره با کتاب های زیادی از نویسنده های زن آشنا شدم، تصور اشتباهی داشتم که کاری که آنها کردند می تواند نشانم بدهد چه کار باید بکنم، بعدها متوجه شدم من دقیقاً باید کاری بکنم که آنها انجام ندادند.
یک شب در کتاب فروشی در خیابان پاسداران کتاب دو جلدی خانه ی ادریسی ها از غزاله علیزاده را دیدم. یادم است برق رفته و مغازه دار فانوس روشن کرده بود. کتاب خریدن در همچین شرایطی عجیب بود اما عجیب تر حسی بود که با برداشتن کتاب از قفسه به دستهایم منتقل شد گرچه آن موقع نفهمیدم چیست و چندان هم به آن اعتنایی نکردم. خیلی حس ها از اول وجود دارند، اما باید زمان بگذرد تا متوجه شان شد. با خواندن همان چند سطر اول کار سختی نبود متوجه شوم با دیگران فرق دارد. مسئله ارزش گذاری نبود دقیقاً تفاوت بود اطمینانی که با ورق زدن کتاب بیشتر و بیشتر می شد. نثر اندکی دشوار بود، بعضی کلمات نامأنوس بودند و مجبور بودم به فرهنگ لغات مراجعه کنم، اما همان دشواری، زیبایی به کار می بخشید که در کمتر اثر دیگری دیده بودم. او می دانست چه کار می کند و توضیحات فضای وهمی و تاریک داستان عجیب زیبا بود شاید چون تقریباً هیچ ربطی به واقعیت نداشت وکاملاً پرداخته ی تخیلش بود. حتی حالا هم بعد از سال ها می توانم صحنه های پیانو زدن لــقا، پاشویان، عشق وهاب به رکسانا، بددهنی های قهرمان شوکت، جرأت خانم ادریسی را در ذهن مجسم کنم. قصد ندارم اثر را نقد کنم(گرچه نقد مفصلی روی آن نوشتم) اما کتاب چنان تاثیری رویم گذاشت که با بستن جلد دوم دیگر نتوانستم در برابر این میل مقاومت کنم که باید به هر قیمتی شده نویسنده را ببینم. شاید بازخوانی این کتاب الان دیگر آن تاثیر را رویم نگذارد، اما نمی توانم تاثیرش در آن مقطع را نادیده بگیرم احساسی که با خواندن کتابهای دیگر در من برانگیخته نشده بود و چه بسا ربطی به خود اثر هم نداشت.
باید راهی پیدا می کردم و محتمل ترین، تماس با ناشرکتاب بود. شماره ای که قبل از شروع کتاب در کنار اطلاعات فیپا نوشته شده بود. اما وقتی شماره را می گرفتم حس کردم کارم احمقانه است چون می شد کتاب را از کتاب فروشی خرید اما لابد نمی شد به همین راحتی نویسنده اش را هم پیدا کرد. بنابراین وقتی ناشر خیلی عادی شماره تلفن من را گرفت و وعده داد به نویسنده خواهد داد، تعجب کردم. بعید بود نویسنده با آن همه اشتغال فرصت کند به کسی تلفن کند که تا به حال او را ندیده است. بعدها که برخی خواننده های کتاب هایم با من تماس می گرفتند تا باهم ملاقات داشته باشیم سعی می کردم حس آن زمان خود را به یاد بیاورم و در نتیجه پیشنهادشان را قبول می کردم (همین امر سر رمان «بامن به جهنم بیا» دردسر زیادی برایم درست کرد چون اعضای فرقه ای که درباره شان نوشته بودم توانستند درست از این طریق مرا پیدا و دردسر درست کنند)
بعد از دو هفته که خبری نشد، به جای ناامیدی، بدبینی وجودم را پرکرد. حتماً از زن های مغروری بود که کسر شأن خودش می دانست به کسی زنگ بزند. در مجله ی گردون آن زمان عکسی از او دیده بودم، نور از سمت راست روی صورتش می تابید و توی چشمهای زیبایش حالت عجیبی بود. می توانستم سطرسطر نوشته هایش را روی خطوط صورتش بخوانم، تمام آن جملات پخته و زیبا، شخصیت های رمان، فضای وهمی… اما این که آدمی باشد که با تلفن به کسی کسر شأنش بشود… نمی دانستم.
وقتی دوباره با ناشر تماس گرفتم فهمیدم قضیه ساده تر از بدبینی من بود چون خندید:”شماره اش را به شما می دهم اگر توانستید با او تماس بگیرید سلام مرا هم برسانید!”
با تردید پرسیدم:” اشکالی ندارد ؟… یعنی ناراحت نمی شوند که…”
مرد با اطمینان گفت:”اصلاً!” و انگار تعجب کرد چرا آن سئوال را پرسیدم. توضیح داد که تلفن او مرتب اشغال است:”خانم ها دیگر!” و نتوانسته است پیغام مرا به او برساند. تمام توهمم درباره ی غرورش در یک ثانیه ناپدید شد. شماره اش را روی کاغذ یادداشت کردم، یادم نمی آید، احتمالاً همان موقع بدون لحظه ای تردید و تامل شماره را گرفتم که برخلاف گفته ی ناشر اتفاقاً مشغول نبود.
صدای ظریف و زنانه ای از آن طرف خط تلفن گفت: “بله؟”
یک لحظه مکث کردم تازه یادم افتاد نمی دانستم اصلاً چه باید به او می گفتم، آن موقع نمی فهمیدم بهترین جایزه یا افتخاری که یک نویسنده می تواند در طول عمر حرفه ای اش به دست بیاورد همین است که خواننده ای مشتاق دربه در دنبالش بگردد، شماره اش را گیر بیاورد، به او تلفن کند و بگوید روزها از خواندن کتاب او می گذرد، اما نمی تواند از تأثیر داستان بر زندگی اش نجات پیدا کند اما نمی توانستم بدون مقدمه این را بگویم.
وقتی منتظر شنیدن صدایم بود، بیشتر گمان می کردم مزاحمش شده ام. شاید درست نبود به خانه اش زنگ می زدم، شاید هم سرش شلوغ و گرفتار بود، وضع روحیش مناسب نبود، عصبانی بود که یکی مزاحمش شده است و نگذاشته داستان های دیگرش را بنویسد.
سعی کردم جلوی لرز صدایم را بگیرم:”من ناتاشا امیری هستم کتاب شما را خواندم و با خود گفتم… ”
ساکت بود.
حس کردم حدسم درست است اصلاً به او چه مربوط که کتابش را خواندم، حتماً تند برمی خورد و بعد هم گوشی را روی تلفن می کوبید.
اما صدایش را شنیدم :” ناتاشای جنگ وصلح تولستوی؟”
چند لحظه مکث کردم، عجیب است به کسی که او را ندیدی زنگ بزنی تا بگویی از کتابش خوشت آمده است و او فکر کند تو شخصیت رمانی معروف از تولستوی هستی و البته هیچ چیز نمی توانست جذابیت دو چیز بی ارتباط با هم را داشته باشد، یک شخصیت داستانی و دختری که می خواست نویسنده شود.
صمیمیت لحنش تمام تصورات احمقانه را از ذهنم دور و آرامم کرد. گفتم که پدر و مادرم وقتی این اسم را رویم می گذاشتند بیشتربه (ناتالیا) ی (دُن آرام) میخاییل شولوخف نظر داشتند، اما من اصلاً شبیه آن ناتالیا نیستم: “حدس شما درست است… من ناتاشای ِ جنگ وصلح تولستوی هستم.”
و واقعاً حدسش درست بود اگر یک نفر شبیه من باشد همان است. در ده دقیقه ای که با هم صحبت کردیم دیگر انگار عمری بود همدیگر را می شناختیم. صدایش مهربان بود و از جمله هایی که به کار می برد می شد فهمید با مطالعه، عمیق و فهمیده است. این را درباره ی خیلی ها که با مطالعه و عمیق هستند حتی بعد از چند جلسه هم نمی شود فهمید. اما عجیب این که در حرفهایش هیچ رگه ای از خانه ادریسی ها پیدا نکردم و آن موقع نمی دانستم نویسنده می تواند هیچ ربطی به داستانش نداشته باشد.
شماره تلفنم را گرفت و برای تاریخ ۶اسفند ۷۴ با او در خانه اش قرار ملاقات گذاشتم.
چند روز قبل از ملاقات، وقتی به خانه برگشتم مادرم گفت خانمی به نام غزاله علیزاده تلفن کرده است. فکر کردم شاید تاریخ ملاقات عوض شده باشد، اما صدایش این بار پای تلفن کمی مضطرب و ناآرام به نظر می رسید. سئوال کرد می توانم کمکش کنم داستان هایش را بنویسد؟
تعجب کردم. گرچه به عنوان یک خواننده به او زنگ زده بودم اما می خواستم بپرسم چه طور می توانم به داستان هایم سر وسامان بدهم و حالا او از من سئوال می کرد که…
گفتم :” کمک کنم؟”
توضیح داد وقت نوشتن عادت دارد جمله های داستان را بگوید تا یکی بنویسد. بعدها در جایی خواندم چشم بند به چشم می زد و صحنه ها را نمی نوشت، بلکه می گفت. گفت احتیاج به کسی دارد که این کار را برایش انجام دهد و البته پول خوبی هم می دهد.
احتیاج به فکرکردن نبود. گفتم:” من این کار را می کنم اما بدون ِ پول!”
چندلحظه ساکت شد.
گفتم:”دوستی شما برای من ارزشمندتر از این است که بخواهم قیمت رویش بگذارم.”
به نظرم رسید، آرام شد. فقط درک نکردم اضطراب اولش برای چه بود بعدها این را هم فهمیدم؛ وقتی داستان ها توی سر گیر کرده اند و عادت نداری خودت قلم بگیری تا بنویسی نمی توانی آرام باشی.
روز ملاقات دسته گلی از زنبق بنفش و نرگس زرد با گل عروس برایش خریدم. دسته گل آن قدر زیبا تزیین شده بود که همه در خیابان سر برمی گرداندند و نگاهش می کردند. می خواستم مطابق با شأنش باشد آن وقت ها خیلی در قید وبند این چیزها بودم. وقتی زنگ در خانه اش را زدم قلبم محکم می کوبید. مستخدمش که زنی ریزه و پیر بود، در را برایم باز کرد. نمی دانم چرا چند سال بعد این پیرزن را در صحنه ای از داستانِ(موش کور)ام آوردم و خود داستان را به غزاله علیزاده تقدیم کردم. اما لحظه ای که از پله ها بالا می رفتم حتی طرح این داستان هم توی ذهنم نبود. صدای آهنگی از گوگوش را که شنیدم، یک لحظه جا خوردم و احساس بدی پیدا کردم. با این که خودم هم آهنگ های او را گوش می کردم اما دلم می خواست زنی مثل غزاله علیزاده مثلاً رکوئیم موتزارت یا چهارفصل ویوالدی یا نوستالژیای یانی را گوش کند. بعدها خودم در حالتی داستان می نوشتم که تلویزیون جلویم روشن بود و ضبط هم هم زمان می خواند اما عجیب روان و سریع می نوشتم و چیزی که می نوشتم نه ربطی به برنامه ی خسته کننده تلویزیون داشت نه آن آهنگ، داستان خوبی هم از آب درمی آمد. گاهی هم یک آهنگ خاص (مثلاً آهنگی درباره کریسمس با صدای STING ) به نوشتن ترغیبم می کرد دو روی نوار را با آن پُرکرده بودم و رمزی توی ِ آن بود که جریان تخیل جاری می شد و جاری می شد. اما به مرور دیگر نه آهنگی بود نه چیز دیگری از بیرون، نوشتن با موسیقی درونی می آمد از جائی ناشناخته در وجود خودم که نمی دانستم کجاست.
شاید هم قضیه این بود که از همان ابتدا باورهایم فرو می ریخت تلاش می کردم غزاله را به قالب ذهنی خودم دربیاورم کاری که خیلی هاهم بی آن که بدانند انجام می دهند و آن زمان نمی دانستم تصوراتم چه بسا اصلاً ربطی به واقعیت نداشته باشد. پس حداقل کار این بود که اگر نتیجه گیری می کردم، حداقل پیش داوری نکنم چون هرنظری می تواند قابل احترام باشد، اما قابل تائید نباشد و باید گذاشت به جایش باوری منطقی تر و واقعی تر ساخته شود. غزاله ی بعد از آشنایی، به مراتب قوی تر و جذاب تر از آنی بود که در ذهنم ساخته بودم… ولی آن لحظات هنوز این را نمی دانستم و نمی توانستم اعتراف نکنم این مسئله تاثیر مطلوبی رویم نگذاشته است.
خدمتکار مرا به اتاق کار غزاله راهنمایی کرد. کمی زود رسیده بودم و غزاله با چند نفر درآشپزخانه ناهار می خورد و صدای قاشق و چنگال می آمد.
تخت یک نفره ای گوشه ی اتاق بود. به کتابهای کتابخانه نگاه کردم و بیشتر از همه(خانم دووینتر) در ذهنم ماند آن هم به خاطر این که انتظار نداشتم آن را بین بقیه ی کتاب ها ببینم. گر چه ربکـا را دوست داشتم اما غزاله علیزاده نباید آن را… او خانه ادریسی ها را نوشته بود این رمان با ربکـا و ادامه اش خانم دووینتر خیلی فرق داشت.
آن قدر ناهار خوردنشان طول کشید که یک لحظه به سرم زد بلند شوم و برم. کمی عصبی بودم چون راس زما ن آمده بودم و او که می دانست می آیم چرا ناهارش را زودتر شروع نکرده بود شاید هم حس ام از جنس اضطرابی بود که وقت ملاقات با کسی که تابه حال ندیده ای پیدا می کنی.
صدای مردی را شنیدم که خداحافظی کرد و انگار چند نفر بدرقه اش می کردند. روی صندلی کنار در نشسته بودم و اتاق درست چسبیده به در خروجی بود کافی بود سربرگردانم تا ببینمشان اما در عوض به کتابهای جلویم زُل زده بودم بدون اینکه بدانم چه هستند. حتی احساس کردم خود غزاله لحظه ای به من نگاه کرد. صدایش را شناختم که خداحافظی می کرد. همین طور بی حرکت نشستم تا چند دقیقه ی بعد به اتاق آمد.
اولین لحظه ی برخورد می توانست لحظه ی مهمی باشد و بود چون تصوراتم درباره ی او در جا فرو ریخت. او اصلاً کسی که تصور کرده بودم نبود؛ شایدچون پیراهن خواب سیاهی پوشیده و دستمال سیاهی لا به لای موهای قهوه ای اش بسته بود، شاید چون جوراب شلواری مشکی ساق های کشیده و زیبایش را می پوشاند، شاید چون در خانه کفش پاشنه بلند به پا داشت و پیدا بود چند دقیقه قبل رُژ صورتی را عجولانه به لب ها زده است. (بعدها فهمیدم همیشه سراپا سیاه می پوشید مثل مادر وهاب در خانه ی ادریسی ها)
دقیقاً نمی دانستم انتظار داشتم چه ببینم یا می خواستم چه طور باشد اما دلم می خواست بوی سیگار نمی داد و آن رُژ لب را عجولانه به لب ها نکشیده بود.
وقتی همدیگر را بوسیدیم متوجه ی بوی تند سیگار شدم. نفهمیدم چه طور نگاهش می کردم که نگاه او هم تغییر کرد یک چیزی مثل جا خوردن. چشمهایی که گشاد می شود و عنبیه هایی که مات می ماند. شاید تصورات او هم درباره ی من فرو می ریخت.
وقتی روی مبل نشست چیز عجیب و استثنایی توی وجودش بود و این را حتی کسی مثل من که با برخورد اول تمام تصوراتش فروریخته باشد هم می فهمید.
به دسته گلم که خدمتکار توی گلدان گذاشته بود، نگاه کرد و گفت:”چه گل های قشنگی!”
از نگاهش می شد فهمید بی هیچ تظاهری در فکر زیبایی آن هاست. فکر کنم ویژگی بعضی آدم ها این باشد که باعث ایجاد واکنش های متناقض در اطرافیان بشوند. شاید هم این مشکل اطرافیان باشد که وقتی در برابر کسانی قرار گیرند که مثل همه نیستند مرتب آن ها را به قالب هایی درمی آورند که دلشان می خواهد آن طور باشند. او آن طور نبود که خیال می کردم ولی این مشکل من بود نه او.
لحظات اول به تعارفات معمول گذشت. از آن حسی که با خرید کتاب، خواندن آن و پای تلفن درباره اش حس کرده بودم هیچ خبری نبود. خدمتکار به اتاق آمد و زیر گوش حرفهایی احتمالاً در مورد امور خانه به او زد و او جواب های سربسته می داد. نه کنجکاو بودم و نه به من ارتباطی داشت اما از این که مسائل پیش پا افتاده مثل اسرار نگهداری شوند خوشم نمی آمد به خصوص که سیگار پشت سیگار روشن می کرد و به تلفن ها که درست از لحظه ای که جلویم نشست مدام زنگ می زد با لبخند یا تعارف جواب می داد. تا به هم نگاه می کردیم یا لبخند می زدیم یا وقتی گفت:”چه چهره ی مینیاتوری داری!” یا من می خواستم از کتابش بگویم دوباره تلفن زنگ می زد. گوشی را که می گذاشت، می گفت:”خُب از خودت بگو!” اما تا دهان باز می کردم، تلفن زنگ می زد و مجبور می شدم به چای سرد لب بزنم و فکر کنم ناشرش حق داشت. اما بعدها خیلی چیزها را با یادآوری مکالمات تلفنی اش کشف کردم از جمله اینکه دنبال کار می گشت، افسرده و خسته بود…چیزهایی که وقتی جلویش نشسته بودم توجهی به آن ها نداشتم و نمی فهمیدم شاید مهم باشند در عوض به پلک های بلند ِزیبا و ابروهای کمانی اش نگاه می کردم (بعدها عکس قبل از عمل بینی اش را دیدم که به مراتب زیباتر بود) یک جور زیبایی که اول شاید به خاطر تکمیل بودن اجزای چهره، اصلاً به چشم نیاید اما هر چه بیشتر نگاهش می کردم بیشتر زیبایی اش را کشف می کردم. حس خاصی هم در حرکت دستش وقتی گوشی را بر می داشت، سر خم کردن و صحبت کردنش بود که ربطی به زیبایی نداشت اما باز زیباترش می کرد. همان طور که می توانست زیبایی را کشف کند و بدون حسادت و بغض به زبان بیاوردش من هم می توانستم. برخلاف بسیاری از هم جنسانمان که متأسفانه تحمل کشف نه زیبایی و نه هیچ حس دیگر را ندارند. البته ناگفته نماند حسادت از جنس مردانه به مراتب هولناک تر و لطمه زننده تر است، شاید البته به خاطر نوع زندگی کمبودها و جریحه دار شدن ها حضورش را اعلام کند، اما رسیدن به مرحله ای که بشود جلوی ِ چیزی مثل آن را گرفت گرچه آسان نیست، اما این حسن را دارد که می تواند آدم را از آتشی که توی آن می سوزد نجات دهد.
در مرور خاطره ی آن روز لحظه ای که زیبایی اش را کشف کردم مهمترین لحظه بود. نه چون زیبایی به خودی خود مهم باشد چه بسا خیلی ها چهره ی مطلوبی نداشته باشند و به نظرم زیبا بیایند شاید چون آن زیبایی ربطی به ظاهرش نداشت و از جنس دیگری بود شاید روحش چیزی به زیبایی اش اضافه می کرد…
تلفنی با کسی به اسم (شیوا) که شعرش را پای تلفن برای او می خواند حرف می زد، اشک به چشم می آورد و با صدایی لطیف و کلمات نرم و تسلی بخش شعر او را تحسین می کرد. گوشی را که گذاشت درباره ی او برایم گفت که قبلاً داستان هایش را می نوشته و این که شعرش بسیار زیبا بود.
بعدها حدس زدم زنی که آن طرف خط تلفن بود باید شیوا ارسطویی باشد و از خودش هم که پرسیدم و به آن روز اشاره کردم می توانست چیزهایی به یاد بیاورد.
تلفن های پشت سر هم نمی گذاشت گفتگویی دو نفره شکل بگیرد و حرف های پراکنده هم راه به جایی نمی برد. نمی دانم چه قدر گذشت که به سرم زد بلند شوم، مانتویم را بپوشم و بگویم:”خیلی خوشحال شدم، مثل اینکه سرتان خیلی شلوغ است!”و راهم را بکشم و بروم پی کارم چون انگار آن ارتباط اولیه ای که در مکالمه ی تلفنی ایجاد شده بود گسسته می شد. همین کار را هم کردم بلند شدم و گفتم:”خب… از دیدنتان خیلی خوشحال شدم…با اجازه من دیگر باید…”
گفت:”بنشین ! تازه می خواهیم صحبت بکنیم!”
حالت نگاهش مهربان بود و خلوص نیتش وقت به زبان آوردن آن حرف رویم تاثیرگذاشت. عجیب این که از آن لحظه به بعد دیگر زنگ تلفن به صدا درنیامد. بعد صحبت همان طور که گفته بود شروع شد اما این بار گرم و صمیمی.
گفتم احساس می کنم او شخصیت (لقا) در خانه ادریسی هاست، این حس را وقتی کتاب را می خواندم داشتم و یک لحظه تردید هم نکردم شاید درست نباشد. همیشه در مورد یکی از شخصیت های کتاب، این طور گمان می کنیم که باید خود نویسنده باشد اغلب هم اشتباه می کنیم (این را براساس تجربه شخصی ام می گویم در مورد یکی دو تا از داستان هایم از جمله سنبل الطیب منتقدی اعتقاد داشت زن مطلقه ی داستان خودم هستم درست همان شخصیتی که واقعاً ربطی به من نداشت و با وجود انکار من طوری اصرار می کرد انگار ممکن بود نظرم عوض شود و اعتراف کنم که: “حق با توست !”)
این گمان از آن جا بود که نویسنده را تا آن روز ندیده بودم. حالا این که از کجا به این نتیجه رسیدم باز می برمی گردد به برداشت های شخصی که معلوم نبود از کجا یک دفعه جلوی چشمم را می گرفت ولی درآن دوره ـ حتی دوره های بعد هم ـ درباره ی زندگی خصوصی نویسنده ها کنجکاو نبودم، ولی فکر می کردم ازدواج نکرده است چون تجسم او درکانون خانواده کمی برایم سخت بود. برای همین در رمان، جز لقا کس دیگری نمی توانست باشد و از حالت بهت زده ی چهره اش بیشتر تعجب کردم چون انگار او نبود!
یک ماه بعد، معلم مجسمه سازی ام به من گفت او ازدواج کرده است آن هم دو بار. شاید صدای مردانه ای که لحظه ای از پشت سرشنیدم و از در ورودی بیرون رفت، متعلق به همسرش بود. وقتی دختر زیبایی به اتاق آمد و با هم حرف زدند حتی نتوانستم حدس بزنم نگاه مشتاق و خاص غزاله که انگار تمام حسش را درآن ریخته بود و به دختر منتقل می کرد، از حس مادری باید باشد، اما قضیه همان او را به قالب ذهنی ام ریختن بود و واقعیت را ندیدن.
غزاله ی ذهنی لحظه ای در برابر غزاله ی واقعی قرار گرفت هرچند انکارش نکرد، اما به جایش اعتراف دیگری کرد:”من قهرمان شوکت ام.”
وقتی این حرف را می زد یک جور شیفتگی همراه با حسرت را توی خط های صورتش خواندم، این که شاید زمانی مثل او بود اما حالا دیگر نیست.
بعدها فکر کردم او به رکسانا ی خانه ی ادریسی ها، با آن زیبایی اثیری، بیشتر شبیه است تا شوکت یا لقا حتی می توانستم نرینه همزاد وجودش را به شکل وهاب در همان رمان تجسم کنم، انگار مجموع وهاب و رکسانا به غزاله بیشتر شبیه بودند تا لقا اما نمی دانم چرا اصلاً متوجه نشده بودم چون این دیدارها ست که خیلی چیزها را تغییرمی دهد.
درباره ی فصل پایانی خانه ی ادریسی ها صحبت کردم که هرکدام از توصیف ها در خانه ی متروک نماد یکی از شخصیت های داستان می شود و جمله ای که رویم تاثیر گذاشته بود: صداقت هم نوعی شگرد است.
متعجب نگاهم می کرد انگار او هم داشت چیزهای دیگری درباره ام می فهمید که شاید با تصور اولیه اش خیلی متفاوت بود:”چه باهوشی!”
شاید مسئله هوش نبود و به نوع ارتباطی که با کتاب برقرار کرده بودم، برمی گشت.
گفت که خدای الهام بخشش در وقت نوشتن حضرت مریم است. به تمثال او درکتابخانه نگا ه کرد و چشم هایش پر از اشک شد. نفس عمیقی کشید و انگار حضورم را کاملاً فراموش کرده باشد خطاب به او گفت :”چرا جوابم را نمی دهی؟”
حرف های بعدی اش زمزمه وار شد. حالش دگرگون شده بود و به نظرم رسید به فکر فرو رفته است و یک دفعه توی خودش مچاله شد. طول کشید تا کلمه ها سخت به زبانش آمدند: “من خیلی سخت…. مریض بودم! ”
شاید گمان می کرد قضیه ی بیماری اش را می دانم یا بالاخره حتماً چیزهایی شنیده ام. مگر می شود چیزی نشنیده باشم؟
حتی یک لحظه هم ذهنم درگیر این قضیه نشد حداقل بپرسم بیماری اش چه بوده است؟ پرس و جویی می کردم …. خودم را کنجکاو نشان می دادم…. دلجویی…هم دردی…
نمی دانم چرا این کار را نکردم… شاید چون خیلی چیزها انگار قرار بود مبهم بماند، کاری می کنیم و نمی دانیم چرا کردیم و کاری نمی کنیم و باز هم نمی دانیم چرا نکردیم. شایدهم چون باز طبق معمول فکر کردم بیماری اش موقت و زودگذر و یا مثل سرما خوردگی بی اهمیت است و بزرگش می کرد.
فراموش کرده بودم همان طور که زیر ذره بین گذاشتن دقیق احساسات خودم اهمیت دارد، فهمیدن حس او هم برای رسیدن به رابطه ای متعادل مهم است، مثلاً تغییراتی که در چهره یا لحنش به وجود می آمد که منعکس کننده ی غم یا یک جور علامت عادی نبودن اوضاع بود. اگر به واسطه ی آن علائم، از وجود مشکلش خبردار میشدم عکسالعملی را نشان میدادم که باید می دادم؛ حداقلش هم دردی بود، شاید هم سکوتی ناشی از بهت تا متوجه اش کنم برایش اهمیت و ارزش قائلم و حرفش را میفهمم، شاید حرف های دیگری می زدم که قدم اول در رفع هر مانع، شناخت وضعیتی است که با آنها درگیریم یعنی احساسات پایه مثل ترس و نفرت که عامل بعضی از مشکلات جسمی به شمار میرود…اما گاهی دیر از بعضی چیزها خبردار می شوم، زمانی که دیگر فایده ای ندارد درست مثل موضوع او که درست دو ماه بعد، روزی فهمیدم سرطان داشت که دیگر خودش را دار زده بود و تنها علامتی را که از حالت غمگین چهره اش نگرفتم همان بود…
اگر قضیه را می دانستم حتی نمی شد حدس بزنم چه واکنشی از خودم نشان می دادم اما شاید همان کاری را می کردم که در اوج ندانستن انجامش دادم چون گاهی ندانستن می تواند بهتر باشد.
خیلی قاطع گفتم:”مهم نیست… آدم به هر بیماری می تواند غلبه کند!”
هرچند اگر می دانستم بیمار است با قاطعیت بیشتری آن را به زبان می آوردم.
گاهی یکی اشاره ای می کند، حرفی می زند، نکته ای را یادآوری می کند اما به تاثیری که روی طرف مقابل می گذارد آگاه نیست، اما خیال می کنم به اندازه ی کافی جمله اطمینان بخش بود که سربلند کند و به من خیره شود.
خونسرد و آرام نشسته بودم و حرف های تسلی بخش می زدم، حرف هایی که نمی دانستم از کجا می آمدند ولی کاملاً واضح بود تسکینش می دهد، با هر کلمه خط های صورتش باز می شد.
یک لحظه به سرم زد از او بخواهم خط کف دستش را ببینم، اما حرف دیگری پیش آمد و یادم رفت. از کف بینی، فقط طول خط عمر، آن هم بدون اطمینان از درست بودنش را تا حدی می دانستم که خیلی ها هم می دانستند، اما به هر حال تشخیص این که حدوداً درچه زمانی آن خط هلالی قطع یا نصف می شد یا به پایان می رسید خیلی هم سخت نبود البته مشروط بر این که اصل قضیه از اول درست می بود، یعنی اصلاً آن خط به طول عمر ربط داشت که حالا اعتقاد دارم ندارد اگر هم داشته باشد اجازه ی بیانش در اختیار همه نیست. نمی دانم اگر خط دستش را می دیدم چه اتفاقی می افتاد، اگر طولانی بود می توانستم دلداری بیشتری به او بدهم یا با دیدن کوتاه بودن آن مرگ دو ما ه بعدش را پیش بینی می کردم و جا می خوردم؟ شاید چشمه ی آن حرف های تسکین دهنده هم در جا خشک می شد. شاید هم…
اما آن موقع پر از زندگی بودم و نمی خواستم باور کنم او زنی است به تعبیر خودش در انتهای راه آن هم وقتی تازه همدیگر را پید اکرده بودیم. تصور قبلی از او نداشتم تا بفهمم بیماری چه به روزش آورده است. بعدها شنیدم عده ای می گفتند زیبایی برایش اهمیت داشت یا بیماری داغونش کرده بود، ولی محکی برای مقایسه ی من درمیان نبود و آلبوم عکس هایی را که مریم زندی از او گرفته بود چیزی بیشتر از آن چه می دیدم نشان نمی داد و البته همان که می دیدم کامل بود.
انگشت روی عکسی گذاشتم که در مجله ی گردون چاپ شده بود. گفتم:”حالت عجیبی توی نگاهتان است!”
منتظر بود بیشتر توضیح بدهم و نکته ای را که همان لحظه به ذهنم رسید به زبان آوردم:”حالتی مثل رعب!”
ـ رعب؟
و سکوت کرد.
سر تکان دادم و توی دلم تکرار کردم رعب… نمی دانستم چه اتفاقی برایش افتاده یا خواهد افتاد برای چی فکر کرده بودم آن حالت غریب رعب است. می دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ واکنشی که اردیبهشت سال بعد نشان داد یک جور مقابله در برابر هما ن رعب نبود؟ چی او را ترسانده بود؟ شاید هم اشتباه می کردم و آن حس غریب ربطی به رعب نداشت؟ نمی دانستم واقعاً می توانستم کمکی به او بکنم یا نه… یعنی خودکشی اش باعث شد این را هیچ وقت نفهمم. این را هم هیچ وقت نفهمیدم اعتقاداتش درچه حد بود به خصوص وقتی تلفنی با کسی حرف زد و به روزه گرفتن و ماه رمضان اشاره کرد و حدس زدم باید ارتباط شخصی و عمیقی با خدا داشته باشد، یک جور خلوص نیت خاص افراد خدادار…اما آن موقع در مرحله ی شبه روشنفکری بودم که حتی گرد این حرف ها هم نمی چرخیدم چون فکر می کردم با روشنفکری مغایرت دارد و متاسفانه از اشخاصی مستثنا نبودم که فکر می کردند خرافه و مذهب تفاوتی با هم ندارند و این بینش یعنی روشنفکری. طول کشید تا فهمیدم روشنفکر فقط در این صورت روشنفکر است که حتی اگر اعتقادی به اعتقاد طرف مقابلش نداشته باشد حداقل برای اعتقادات او احترام قائل باشد و نه غیر این و نه البته با هتک حرمت و تمسخر. حالتی که متاسفانه بعدها در قشر شبه روشنفکر زیاد دیدم. درکشان می کردم چون مرا یاد گذشته ی خودم می انداختند اما نمی توانستم کاری برایشان بکنم جز این امید که شاید آن ها هم روزی بفهمند و مثل من بعد از اتفاقات زیادی دست از موضع گیری با هرچه نام خدا را بر خود داشت بردارند و خدا برایشان حضوری ملموس شود، دارویی آرامش بخش نه دور و مرده. شاید اگر آن حس زودتر در من ایجاد شده بود خود این بحث زمینه ای می شد برای فهمیدن بیشترش و حرف هایی که چه بسا مسیر زندگی اش را هم تغییر می داد…. اما… انگار قرار نبود این طور شود…
یک وقت هایی کلمات کم می آیند، محو می شوند و دوباره از جائی سر در می آورند که انتظارش را نداشتی. نمی فهمیدم چه طور سرو کله ی “پرومته” توی حرف هایمان پیدا می شود یا بال های مومی ایکار و دنیای اساطیر… شاید چون برای هر دو نفرمان جذاب تر از دنیای ناشناخته ی رعب بود که صحبت درباره اش شاید هم درست به همان هیچی می رساندمان که البته پر از معنی بود و از اندازه بیرون … از (مصدق) که عکسش را درکتابخانه ی او دیدم گفتم که در هفت هشت سالگی در خواب عجیبی، به شکل عکسی ظاهر شد که دو موجود بال دار دو طرف آن را گرفته بودند و نزدیکم می شدند. این که چرا آن خواب را دیدم و چرا مصدق باید در خواب دختری کوچک ظاهر شود و به آخرین کسی که ممکن است فکر کند مصدق می تواند باشد، رازی است آن که تا الان هم برایم برملا نشده است.
از جایزه ای که برده بود و دکترای تئاتر از فرانسه اش صحبت کردیم. کار خیلی از فیلم سازان و نویسندگان مطرح را قبول نداشت و برای قبول نداشتنشان هم دلایلی داشت. درباره ی خیلی از اهالی ادبیات با نفرت و درد تعبیر رجاله ها را به کار برد که بعدها وقتی نوشتن برایم جدی تر شد با رجاله ها آشنا شدم فهمیدم منظورش چیست و چیزی مشابه را از دهان چند نویسنده ی بزرگ و البته مونث دیگر هم شنیدم. رجاله یعنی کسی که تعهد کاری ندارد و اگر کم محلی کرده باشی ممکن است با جدت هم دشمن شود و ادبیات را هم به خاطرش قمار کند. رجاله کسی است که در چاکرای اول یا دومش متوقف شده، اما با لفاظی مثل نوار ضبط شده اطلاعات موجود درکتاب ها را برایت تکرار می کند. رجاله یعنی کسی که وقتی داستانت را پیشش می بری و واقعاً فقط نظرش را می خواهی در ذهنش فانتزی های تحریک کننده می چیند و هنوز کامل روی صندلی جلویش ننشسته از وقت آزادت می پرسد و ساده لوحانه خیال میکنی در مورد امور مربوط به داستان نویسی است و یک دفعه از حالت نگاهش می فهمی که… این جور رجاله ها حتی اگر قسم هم بخوری حالت ازشان به هم می خورد باور نمی کنند و آن را نوعی خدعه ی زنانه می دانند چون خیال می کنند: “از من بهتر کی؟” و در ذهنشان تو را با زن هایی که برای شکارشان دام پهن کرده اند مقایسه می کنند و آن وقت می مانی آن ها رجاله اند یا آن زن ها حتی اگر آن قدر بینش و تفکر داشتند که خودشان را مفت نفروشند.
۵
دختری که بعدها حدس زدم باید از دختر خوانده هایش باشد و صفحاتی از داستانش را پاکنویس می کرد به اتاق آمد و کلمه ای را از او پرسید که در چکنویس ها قابل خواندن نبود.
غزاله به برگه نگاه کرد و بلندگفت:”عزا!”
انعکاس این کلمه انگار توی گوشم ماند، شاید چون پیش آگهی اتفاقاتی بود که بعدها باید می افتاد.
این هم از نکاتی است که شاید چون حالا مرده است این قدر روشن در ذهنم مانده و سعی می کنم رشته های گسسته ی وقایع را با آ ن به هم پیوند بزنم چون شاید اگر نمرده بود این کلمه هم حالا برایم تداعی نمی شد.
با تاسف گفت:” باید زیاد کار کنم!”
طوری که انگار پیشاپیش می دانست نمی تواند.
شاید برای همین گفتم:”می توانید !… من هم کمکتا ن می کنم.”
اما واقعاً کمکی می توانستم به او بکنم؟
حتماً او هم نمی دانست و برای همین با شور و اشتیاق درباره ی آینده و برنامه ها ی مشترکی که می خواستیم داشته باشیم حرف می زد.
وقت رفتن همدیگر را بغل کردیم. اگر می دانستیم آخرین بار است شاید بیشتر و محکم تر همدیگر را در آغوش می فشردیم این که دیگر در این دنیا تا زمانی که حداقل من زنده بودم هم را نخواهیم دید. نمی دانستم اگر می دانستیم چه اتفاقی خواهد افتاد چه کار می کردیم، اما مطمئنم اتفاقاتی که بعدها در ندانستن و حدس نزدن آینده افتاد، دیگر پیش نمی آمد و او هم شاید دیگر با اطمینان نمی گفت:”می دانم… مطمئنم که تولستوی تو را برای من فرستاده!”
مرا به سالن پذیرایی خانه اش برد و تابلویی را نشانم داد که یکی از دوستانش کشیده بود. در یک طرفش تولستوی روی صندلی نشسته بود و در طرف دیگرش خودش ایستاده بود. پس علاقه اش به تولستوی فقط در حد حرف نبود و شاید ارتباط درونی که می گفت با او دارد واقعی بود. دو نویسنده بودند از دو ملیت مختلف دو زمان متفاوت، اما با هم روی یک بوم بودند و این هم اعجاز نقاشی بود.
وقتی بیرون آمدم می توانستم حضور اتفاقی را با تمام وجودم حس کنم اما نمی دانستم دقیقاً چیست، اتفاقی نه در بیرون که در درونم اما کیفیتش خیلی برایم روشن نبود. شاید شدت این تاثیر را بیشتر حس می کردم فقط اگر می فهمیدم آن دیدار اولین و آخرین باری خواهد بود که هم دیگر را می دیدیم. در طول روز چیزهای بسیار زیادی را می شنیدم اما فقط آن هایی را به یاد می آوردم که اهمیت داشتند، ولی مهم تر از آن تا آن لحظه پیش نیامده بود. دلم می خواست جلوی هر رهگذری را در خیابان بگیرم و بگویم اتفاقی برایم افتاده… می توانید آن را در وجودم بخوانید. یعنی نمی بینید؟ متوجه نمی شوید؟ اما ظاهراً همه چیز در جهان بیرون بدون تغییر مانده بود. مردم مثل همیشه با عجله می رفتند و می آمدند، اما وقتی درون آدم تغییر کند اتفاقاتی هم در بیرون خواهد افتاد، این را آخر همان شب فهمیدم. وقتی اولین داستان کامل با سرو ته مناسب و منسجم عمرم را همان شب نوشتم. ملاقاتی دو ساعته مثل کاتالیزور نوشتنم را فعال کرده بود. طرح آن داستان ماجرایی بود که برای یکی از دوستانم پیش آمده بود. چون شروع و پایان را می دانستنم نوشتنش حداقل در مراحل اولیه کار سختی به نظر نمی رسید. اما اگر راحت بود چرا تا قبل از آن روز و ملاقات با غزاله راحت نوشته نشده بود؟ چرا آن شب کلمات که نمی دانستم از کجا می آمدند، آن قدر سریع و بی مانع پشت سر هم روی کاغذ ردیف می شدند و اتفاقات را روی کاغذ جان می دادند؟ چرا کل روند نوشتن که پیش تر طاقت فرسا به نظر می رسید، پراکنده، بدون پایان و شروع و میانه یک دفعه این قدر ساده شده بود؟ آن داستان هیچ وقت چاپ نشد. الان می توانم با اطمینان بگویم آن داستان هم مثل غزاله مرد…اما نوشته شد و بعد مرد تا بتوانم داستان های دیگری بنویسم و آن نوشتن نوظهور تا روزها و ماه های بعد هم ادامه پیدا کند. داستان هایی که می نوشتم و می نوشتم و نمی فهمیدم از کجای وجودم فوران می کردند و نمی توانستم جلوی متولد شدن شان را بگیرم. چیزی در وجودم بیدار شده بود و من… می نوشتم. اغلب آن ها بعدها در مجموعه ی اولم (هولا… هولا) چاپ شد و چند تایش هم هرگز به مرحله ی چاپ نرسید.
هفته ی بعد که با او تماس گرفتم خدمتکارش گفت به سفر رفته است. گویا برای مصاحبه به بندر انزلی رفته بود. لحظاتی بعد از سال تحویل هم تماس گرفتم تا عید را به اولین کسی که می خواستم تبریک بگویم اما برنگشته بود. یعنی… با این که نمی دانستم…. اما دیگر قرار نبود برگردد.
نمایشگا ه کتاب، اردیبهشت ماه
با دوستم از برابر غرفه ها می گذشتیم و به کتاب ها نگاه می کردیم. مثل سالهای قبل خیلی شلوغ بود. تا کمی قبل از آن کتاب ها بیش از حد برایم جذاب بودند بهتر بگویم تمام زندگیم بودند، اما با شروع نوشتن ها نگاهم به آن ها عوض شده بود دیگر کتاب نمی خواندم تا لذت ببرم کتاب را کالبد شکافی می کردم تا بفهمم نویسنده چه طور آن را نوشته است و این گرچه لذت دیگری داشت، اما با لذت خواننده ی عادی که کتاب را باز می کرد و نرم نرم به فضای آن وارد می شد و خودش را در مرکز حادثه فرض می کرد؛ خیلی متفاوت بود. کتاب، دیگر فقط مجموعه ای از وقایع خواندنی نبود، روند بازسازی آن هم بود. در نتیجه باید به شکل یک کار مضاعف به آن نگاه می شد، هم خواندن هم کشف ترفندها. به محض این که اولین کتابم چاپ شد دیگر اغلب کتاب ها جذابیتشان را برایم از دست داده بودند. این اتفاق برای همه ی نویسندگان نمی افتد، اما شنیده بودم برای برخی می افتد. گاهی از این که دست نویسنده ماجرا را نگفته برایم رو می شد ناراحت می شدم. فقط تک و توک کتابی که دستم می رسید می توانست همان حس سال ها قبل را برایم زنده کند خیلی از نقدهایی که روی کتاب های مختلف نوشتم احتمالاً از همین تغییر دید حاصل شد. هر چه بیشتر می نوشتم فاصله ی من و کتاب ها هم بیشتر می شد. ولی فهمیده بودم قرار نیست چیزی را که دیگران نوشته اند دوباره تکرار کنم. قرار بود چیزی خلق شود و این چیز شاید شبیه خیلی اتفاقات باشد، اما عین آن ها نیست چون از صافی ذهن من عبور کرده است و به دانش بیرونی نمی شد اتکا کرد باید دنبال داستان ها در وجود خودم و اطرافم در نمونه های زنده می گشتم.
یادم می آید آن روز در برابر غرفه ای ایستاده بودیم و دوستم از دیوان شعر فروغ پرس و جو می کرد.
خانم فروشنده در جواب گفت که کتاب های او را جمع کردند شاید چون مرگش مشکوک بوده است.
دوستم گفت:”اما فروغ که تصادف کرد؟”
فروشنده گفت:”بعضی ها می گویند خودکشی بوده… برای همین مثل کتاب های غزاله علیزاده جمعش کردند.”
با شنیدن نام غزاله توجهم به صحبتشان جلب شد. پرسیدم :”مگر کتاب های خانم علیزاده را هم جمع کردند؟”
چند کتاب را در کیسه ی نایلون گذاشت و دست مشتری داد. بدون این که نگاهم کند، خیلی عادی گفت: “بله… به خاطر خودکشی اش!”
تا دقایقی چیزی را که می شنیدم باور نمی کردم. یادم نمی آید دقیقاً چه حسی داشتم ولی احتمالاً این که او اشتباه می کند یا در مورد مسئله ای دیگر حرف می زند یا سوءتفاهمی پیش آمده یا من عقلم را از دست داده ام یا اشتباه می شنوم … لابد به خودکشی کس دیگری اشاره می کرد. شکی نبود. مگر می شود که….
گفتم:”یعنی چی؟”
نمی دانم چه طور این کلمات را به زبان آوردم که سربلند کرد. بلند گفته بودم؟ صدایم می لرزید؟ داد زدم؟
دستپاچه گفت:”ببخشید خانم نمی دانستم نمی دانید!… بعد روی هر کلمه مکث کرد:”شما… می شناختینش؟”
واقعاً می شناختمش؟
خبرهای بد شوک آورند، اما اگر غیر منتظره گفته شوند شوک آورتر هم می شوند. به نظرم رسید یک جورهایی زمان کش می آید و در عین حال انگار تندتر هم می گذشت. آدم ها از کنار غرفه ها می گذشتند… صورت ها… دهان هایی که باز و بسته می شد…صداهایی که دور و نزدیک می شد… جلد کتاب هایی که توی هم فرو می رفتند… فروشنده کنجکاو و منتظر ایستاده بود تا لابد بداند رابطه ی من و غزاله چیست. شاید می خواست ببیند حالتی که به من دست داده بود با نسبت بین ما هم خوانی داشت؟ اما یادم نمی آید دیگر چیزی به اوگفته باشم. به هر حال او خیلی متاثر نمی شد. اما نمی دانم خودم هم متاثر بودم یا فقط غیر منتظره بودن خبر …
وقتی به خودم آمدم که کنار استخر نمایشگاه، چون لابد دیگر نمی توانستم راه بروم، نشسته بودم و فکر می کنم فکر می کردم اما هیچ فکری در سرم نبود در عین حال که هزار فکر هم زمان به سرم هجوم می آورد.
پس تمام مدتی که جلویم نشسته بود نقاب به صورت داشت. پشت پیشانی اش هر لحظه هزار بار آرزوی مرگ کرده یا بدتر از زندگی متنفر شده بود با اضطراب، آینده ی نامعلوم، روزهایی ملال آور که به تاریکی دنیای دوروبرش اضافه می کرد، احساس گناه، نفرت از رویاهای مرده که درون را می پوساند، زیبایی رو به اضمحلال اما کاری که کرد در مسیر عادی کارگاه تولید مرگ قرار نگرفتن بود تا به آدمی مقهور سرنوشت تبدیل نشود که ماده ی خامش به شکل جسدی بی جان از خروجی کارگاه بیرون بیاید. خودش مرگ را فراخوان کرد.
دوستم در کنارم بود و حرفی نداشت بزند، اما میتوانستم از خودم بپرسم: “چه احساسی دارم؟” اما نمی توانستم جواب روشنی پیدا کنم چون تشخیص نمی دادم چه اتفاقی برایم یا برای او افتاده است، احتمالاً یک جای کار ایراد داشت یا ارتباطم با خودم قطع شده یا بیاحساس شده بودم مثل او که لابد نشده بود جنازهی جوانی را ببیند و حسرت بخورد تا بفهمد اگر نباشد چه فقدانی در دل اطرافیانش جا می گذارد شاید هم با آن ها بی رحم شده یا کیفرشان داده بود با محروم کردن بقیه و خودش از خودش.
تازه فهمیدم یک نفر باید چی کشیده باشد که همچین تصمیمی گرفته باشد ولی سر دوراهی ناچار به انتخاب بین مرگ و زندگی نبود که در یک روز زیبا از جنگیدن برای رویاهایش دست برداشت، تنفس برایش سخت شد و آرزوی مرگ کرد، مرگی که از قطعیت وحشتناک روز دیگری می گفت که شاید برایش در راه نبود. این طور دیگر محکوم نبود زیر سایه ی معمای دردناکش زندگی کند یا از تهدید تمام شدن بترسد. خودش روز و تاریخش را تعیین و بیانیه ی پیش از مرگش را هم لاک و مهر کرد ولی مطمئن بود آن طرف آرامش انتظارش را می کشد؟ این تصمیم هم تقدیر نبود؟ مبدل به یک اسکلت زشت و وحشت آور نمی شد؟ گو این که بعدها شنیدم وقتی جنازه را تحویل پزشک قانونی دادند طناب دار هنوز دور گردنش بود.
او دیگر نبود اما من بودم و آن روز قرار بود درباره ی اصول تغذیه ی اسب در باشگاه انقلاب کنفرانس بدهم . از عکس هایی که در آلبومم است می توانم به وضوح ببینم که چه حال و روزی پیدا کرده بودم؛ چشم ها خون گرفته، نگاه مسخ شده، رنگ پریده…نفهمیدم آن روزکسی از سخنرانی ام چیزی فهمید یا نه چون دهانم بی اراده باز و بسته می شد. و در همان لحظه کسی توی سرم تکرار می کرد غزاله مرده… بعدها فهمیدم خانواده ام ماجرا را در روزنامه خوانده، اما از من پنهان کرده بودند. اگر هم قبل تر می گفتند در اصل ماجرا تغییری حاصل نمی شد چون به هر حال دیگر مرده بود.
در پایان آن روز خسته کننده، وقتی به خانه برمی گشتم حس غریبی داشتم نمی توانستم بین آنچه که می خواستم به یاد بسپارم و آن چه قـبلاً در ذهن داشتم ارتباط به وجود آورم چون حرفها و اتفاقات ناگفته ی زیادی بین مان بود، اعتراف، سپاسگزاری، پیدا کردن خاطرات مشترک یا فراخوان هرچیزی که باید گفته میشد و نشده بود اما دیگر نمی شد ناتمامها را تمام کرد .
آن موقع حتی نمی دانستم چیزهایی که آنها را به عنوان حقیقت باور داشتم و جهتگیریهای زندگی ام بر اساس آن تنظیم شده بود، ممکن است درست نباشند… برای فهمیدنش به چند کلید احتیاج بود که آینده و حوادث بعدی در اختیارم قرار می داد چیزی که آخر آن شب نداشتم و در عوض فکر می کردم شاید این طور بهتر بود یک جورهایی هم احساس راحتی کردم. در تمام آن دو ماه انگار سنگینی حسی رویم بود که با مرگش برداشته شد. شاید چون دچار گسست عاطفی شده بودم و میل به فراموش کردن، باعث شد بدون این که متوجه باشم، از مواجهه با احساسم فرار کنم خودم را دلداری دادم گاهی ادامه ی یک رابطه تمام زیبایی برخورد اولیه را از بین می برد. چیزهایی رد و بدل می شد که همه چیز برخلاف تصور اولیه می شد و از کجا می توانستم مطمئن باشم اتفاق ناخوشایندی بین مان نمی افتاد؟
مرگ نمی گذاشت آن لحظات دیگر هیچ وقت با هیچ چیز خراب شود.
جزئیات را بعد فهمیدم که به روستای جواهر ده رامسر رفته بود جائی که دوستش داشت و قبل تر هم رفته بود شاید از اول هم آن جا را برای چنان روزی در نظر گرفته بود. در اتوبوس یا ماشین شاید به حرف مردم دور و برش گوش داده و دردل به آن ها گفته بود:”اگر بفهمید بخواهم خودم را بکشم چه می کنید؟”
روش گره زدن طناب را حتماً در کتابی خوانده یا کسی یادش داده بود روشی مردانه برای مردن شاید نرینه همزادش یا وهاب خانه ی ادریسی ها در آن لحظات در وجودش قدرت گرفته بود و این که درست قبل از مرگ به چه چیزی فکر کرده بود چیزی بود که هیچ کس نمی دانست و نمی توانست بداند و حتی حدس بزند بود.
بعدها فهمیدم اهل مشهد بود و در مدرسه بازیگوشیهایش دیگران را نگران میکرد و گیاه خواری می کرد و دو بار خودکشی ناموفق هم داشت … اما چیزی که حتی به فکرم نرسید شرکت در مراسمش بود، چون انگار دیگر این ها به من ربطی نداشت.
گاهی تصادفی مثلاً خریدن کتاب خانه ی ادریسی ها در یک کتاب فروشی زمینه ساز تقاطع زندگی آدم های مختلف و متفاوت می شود. دو نفر خیلی غریب سرراه هم قرار می گرفتند و بعد مرگ میانشان فاصله انداخت. بعد از سال ها نه دیگر من دختر آن سال ها نبودم نه او اگر زنده بود همان می ماند پس شاید حق با مالینوفسکی بود که مرگ بیش از همه اهمیت دارد.
تقریباً تا یک سال نمی توانستم این قضیه را هضم کنم که مرده است، چیزی که شاید نزدیکانش دیگر با آن کنار آمده بودند ولی به مرگش فکر نمی کردم چون لحظات بینمان آن قدر دوام نداشت که اندوه نبودنش آزارم بدهد، اما بیشتر مفهوم جستجو برای پیدا کردن یک معنی بود مثل “گیل گمش” که بعد از مرگ انکیدو به جهان دیگر رفت. احساس می کردم لزومی به کنار آمدن نیست به خصوص که احساس خاصی بود، حضورش را حس می کردم و توضیحی هم برایش نداشتم. انگار در جایی در درونم زنده بود و شاید برای همین شب و روز می نوشتم. تا سال ها به خود قضیه فکر نمی کردم بعدها بود که تردید کردم هر انتخابی که با آگاهی و اختیار انجام شود واقعاً درست است؟ فقط امیدوارم بودم نه او که بقیه هم به این سئوال در این دنیا که برای چه آمده بود پاسخ داده و بعدخودش را کشته باشد. شاید هم فکر کرد به مرگش معنا ببخشد اما در خودکشی نه سرکشی بود نه قدرت… هیچ معنایی نبود جز قبول باخت که با لحظه ی تسلیم نفس، لحظه ی با شکوه تولد تازه ی آدم خیلی فرق داشت. به این نتیجه رسیدم که شاید بتوان تحقیق و جمع بندی کنم، اما داوری در حوزه ی من نیست حوزه ی هیچ کس نیست. گا ه گاهی از این طرف و آن طرف خبرهایی از زندگی او به گوشم می رسید، اما نمی دانستم تا چه حد درست هستند. بازار شایعات و دروغ رجاله ها داغ و در فضایی که ظاهراً افراد روشنفکر در آن نفس می کشیدند شنیدن چنین صحبت هایی تهوع آور بود. چون او دیگر زنده نبود تا از خودش دفاع کند.
سعی می کردم اهمیتی ندهم چون دیگر فهمیده بودم اصلاً مهم آن دیدار نبود، تاثیرش بود.
سال بعد که با عده ای از دوستان داستان نویس سر مزارش در امامزاده طاهرکرج رفتیم یک دفعه آن حس غریب و ارتباط درونی مثل شمعی که کسی فوتش بکند خاموش شد. انگار کسی ارتباطم با او را با قیچی برید و دیگر هرچه بود همان جا در میان بهت و ناباوری ام تمام شد. سر مزارش عکس گرفتم و سر مزار خیلی های دیگر هم عکس دارم فروغ، ستارخان، دخترشاه نعمت الله ولی، یکی از هم کلاسی های دانشگاه که شیمیایی شده بود، کنار تمام مقبره ها چون انگار در عکس چیزی می ماند که تا می خواستی حسش کنی آب می رفت.
او تمام شده اما کار نوشتن من تازه شروع شده بود و باعث می شد قالب های ذهنی ام فرو بریزد چون برای حس کردن یک شخصیت باید از خودم بیرون می آمدم و نقش او را می پذیرفتم و جریان هاى عمیق تر معنا هم به دنبال آن می آمد.
چند بار خوابش را دیدم. در یکی از آن ها با همان چهره ای که از او به یاد داشتم اما در خانه ی مادربزرگم مثل آن روز شش اسفند جلویم روی مبل نشسته بود. این خواب کمی قبل از مرگ هوشنگ گلشیری بود و گفتم می خواهم درباره ی گلشیری بنویسم.
بدون به هم خوردن لب ها صدایش را شنیدم:”درباره ی من چی؟”
گفتم:”می نویسم.”
در آخرین خوابی که از او دیدم کتابی را که بعد از مرگ نوشته بود می خواندم به سرعت ورق می زدم و صحنه ها را درست می فهمیدم و همه چیز طبیعی بود دوست داشتم باز هم بخوانم اما به محض بیدار شدن حتی یک کلمه از آن چه خوانده بودم در یادم نبود چون انگار از جنسی که می شناختم نبود.کتابی که مردگان بنویسند این طور است، کلماتش روی کاغذ حک نمی شود…نه کاغذ کاغذ است و نه قلم قلم شاید روح مردگان ابزار دیگری برای نوشتن دارند.
اما فقط حسرت ماند از تمام صحنه هایی که نوشته بود و یادم نبود چه بودند. حسرت این که شاید این داستان ها همان هایی بود که اگر خودکشی نمی کرد قرار بود بنویسد اما دیگر نه راهی برای نوشتنشان بود و نه خواندنشان و هیچ حسرتی از این عمیق تر نیست.
پایان بازبینی پائیز ۱۳۸۸