شهروند ـ فرح طاهری: شصت و ششمین جلسه کانون کتاب تورنتو به سخنرانی دکتر جمشید بهنام و معرفی کتاب اخیرش “ایرانیان و اندیشه ی تجدد” اختصاص داشت.
سعید حریری با اشاره به اینکه جلسه با همکاری بنیاد ترودو فلوشیپ دانشگاه یورک برگزار می شود، از دکتر هایده مغیثی در این خصوص تشکر کرد و سپس به معرفی دکتر جمشید بهنام پرداخت.
دکتر جمشید بهنام از پایه گذاران علم جامعه شناسی دانشگاهی در ایران، دارای دکترای دولتی علوم اقتصادی از دانشگاه پاریس و دکترای جامعه شناسی از دانشگاه سوربن است. او همراه با دکتر غلامحسین صدیقی، احسان نراقی و شاپور راسخ موسسه تحقیقات اجتماعی را در سال ۱۳۳۷ بنیان گذارد.
دکتر جمشید بهنام، ریاست دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، معاونت دانشگاه تهران، موسس دانشگاه فارابی، استاد دانشگاهسوربن و قائم مقامی دبیر کل شورای جهانی علوم اجتماعی در یونسکو را در کارنامه دارد. او مدت ۱۳ سال در یونسکو در پروژه های اجتماعی کشورهای مختلف نظارت داشته. ۱۴ کتاب نوشته که تعدادی از آنها کتاب های مرجع دانشگاهی ست.
سعید حریری پس از معرفی دکتر بهنام، بخش کوچکی از کتاب “ایرانیان و اندیشه ی تجدد” را خواند و میکروفن را به ایشان سپرد.
فشرده ای از سخنرانی ایشان را در زیر می خوانید.
در این ده سال اخیر متوجه شدم در کتاب هایی که درباره تجدد نوشته می شود یک نوع آشفتگی در مفاهیم و در نقد آن وجود دارد.
در کتاب های ترجمه شده، واژه ی مدرنیته، تجدد ترجمه شده، در حالی که این مدرنیته و تحلیل آن برای مدرنیته غربی نوشته شده و آن را نمی توان با جامعه ی ایران تطبیق داد و عملی نیست.
در اینجا ما با دو مفهوم و یک اصطلاح سروکار داریم. مدرنیته، مدرنیزاسیون و تجدد.
از صد و پنجاه سال پیش تمدن صنعتی غرب به دلایل گوناگون اقتصادی، سیاسی و نظامی، به شکل یکسویه به طرف کشورهای دیگر از جمله خاورمیانه آمد و در اثر برخورد با تمدن های محلی باعث تغییراتی شد.
حوضه ی خاورمیانه و شمال آفریقا هم فضای یکدستی نداشت: فضای ایرانی، فضای عرب و فضای ترک در این حوضه وجود داشت.
از یک طرف ناپلئون به مصر لشگر کشید و تمدن فرانسوی آن زمان را که تمدنی جهانگرا بود، به مصر آورد و به کشورهای عربی از طریق آن، و بنابراین قطبی به وجود آمد که مرکزش مصر بود.
راه دیگری که تمدن صنعتی غرب به ایران آمد از راه قفقاز بود که بسیار مهم است. قفقاز از مناطقی بود در روسیه که با غرب رابطه داشت مخصوصا تفلیس که پایگاهی بود که تمام هنرهای غربی در آنجا رایج بود و افکار روشنگری در آنجا رواج داشت. عده ی زیادی از ایرانیان آنجا زندگی می کردند که از روشنفکران امروزی خیلی جلوتر بودند کسی مثل آخوندزاده که کتاب مکتوباتش چاپ شده و می بینید تمام حرف هایی که ما امروز می زنیم آخوندزاده آن روز گفته، تمام مسائل مربوط به برابری زن و مرد، چندهمسری و پروتستانیسم مذهبی و غیره … طالبوف و زین العابدین مراغه ای از دیگر روشنفکران آن روز ایرانی آنجا بودند.
کانون تفکر برون مرزی دیگری که داشتیم استانبول بود. استانبول از لحاظ وسعت و تعداد افرادی که آنجا بودند شاید مهم تر بود.
ترکیه با ایران همیشه از لحاظ فرهنگی و تمدنی در ارتباط بود و تمدن غرب به طور دست دوم از طریق ترکیه به ما می رسید.
از دوران عثمانی آنها برنامه ای داشتند به نام تنظیمات که تغییراتی در سازمان اداری، نظامی و آموزشی آنجا به وجود می آورد. وقتی امیرکبیر سفر کوتاهی کرد به ترکیه با این نظام آشنا شد و اولین نشانه اش هم ایجاد دارالفنون بود در ایران. سپهسالار به مدت هشت سال در استانبول سفیر ایران بود و تغییرات آنجا را مطالعه کرده بود و وقتی صدراعظم شد شروع کرد به ایجاد تغییراتی در ایران.
ایرانی ها در دو نوبت در استانبول بودند؛ یکی بعد از مشروطیت قبل از استبداد صغیر و یکی بعد از استبداد صغیر. آنجا کانونی درست شده بود برای مقاومت در مقابل استبداد قاجاریه و کمک به آمدن فکر نو از غرب به ایران و آنتن مهمی داشتند در ایران و آن آنتن تبریز بود.
دو استان ایران از این لحاظ همیشه از بقیه استانها جلوتر بودند، یکی آذربایجان و یکی گیلان. روزنامه های استانبول به ایران می آمد. اولین منزلگاه کسانی که از ایران خارج می شدند، استانبول بود. عده ی زیادی از تجار ایرانی روشنفکر هم آنجا بودند و باعث شدند که روزنامه های خیلی مهم فارسی در آنجا منتشر شود مثل اختر، که به خوانندگان آن می گفتند اختریون. این روزنامه علیه سلطنت قاجار و امپریالیسم اروپایی که در آنجا شروع شده بود، می نوشت.
بعدها در جاهای دیگر هم کانون تفکر ایرانی به وجود آمد مثل برلن، پاریس، لوزان در سوئیس که ایرانی ها جمع می شدند و به دنبال راهی برای کمک به ایران بودند. بدین ترتیب از چندین قطب اندیشه ی غربی وارد این منطقه شد.
همچنین افرادی که به غرب رفته و بازگشته بودند، نیز افکار تازه را با خودشان می آوردند.
کم کم اندیشه های تازه به گوش مردم عادی هم رسید و وقتی ایران را به طور مثال با ترکیه و اتریش و روسیه مقایسه کردند دیدند هم از لحاظ زمان و هم از لحاظ مکان تنزل کرده اند و عقب ماندگی دارند. کم کم وسوسه ی مثل آن طرفی ها شدن پیدا شد، وسوسه ی فرنگی شدن. و فکر کردند که باید تغییر کنند. ولی در این تغییر، تردید و ترس وجود داشت.
ببینیم”تجدد” را چگونه تعریف کرده اند:
ذکاءالملک فروغی: تجدد، تمدن وقت است،
میرزا ملکم خان: نظام جدید،
ملک الشعرای بهار: تازه شدن،
رشید یاسمی: تبدیل،
برخی کلمه ی عربی نهضت را معادل تجدد قرار می دادند. اولین کسی که کلمه ی تجدد را به کار برد “شیخ خیابانی” بود.
در زمان رضاشاه، خواجه نوری که روانشناس اجتماعی بود، لغت استحاله را به کار برد. در همین دوره معادل تجدد “زندگی نوین” هم مطرح شده بود.
ظرف سی، چهل سال سعی شد برای این پدیده ـ تجدد ـ اسمی پیدا کنند.
از بحث اندیشه می آییم بیرون و به بحث رویدادها می رسیم و می بینیم چگونه جامعه عوض شد.
تغییراتی که مردم دنبالش بودند از عدالتخواهی شروع شد. بنابراین اصطلاح عدالت خواهی قبل از تجددخواهی مطرح شد و همین باعث شد مردم به خیابان ها بیایند و جنبش های اجتماعی به وجود آمد. بعد از آن به قانون خواهی منجر شد و آن موقع دیگر زمان مشروطیت بود و دولت قاجار مجبور به رفرم و یا اصطلاحات شد. چند مدرسه متوسطه پسرانه و مدرسه حقوق و علوم سیاسی باز شد. تغییراتی در بهداشت و محیط زیست و … مطرح شد.
از ۱۹۱۴ تعداد بیشتری تحصیلکرده به غرب می آیند و برمی گردند و در برگشت یک سری مظاهر غربی را با خود می آورند مثل برق، گاز، واگن های شهری، ماشین دودی و …
از دیگر افراد تأثیرگذار در فکر تجدد چهار فرد مسن مذهبی بودند که از طریق استانبول به برلین آمدند و هر چهار نفر هم عمامه داشتند: تقی زاده، کاظم زاده، علامه قزوینی و جمالزاده. بعد از دو سه سال هر چهار تا زن آلمانی گرفتند. ببینید برای تغییر تا چه اندازه شتاب زدگی وجود داشت. اینها در طول هشت، نه سال چند مجله منتشر کردند کاوه را تقی زاده منتشر می کرد. ایرانشهر را کاظم زاده، علم و هنر را جمالزاده. مجله ی فرنگستان هم بعد از اینها چاپ می شد با جوانانی که بعدا به آلمان آمدند. این دوران با جوشش فکری اروپا و تغییرات در دولت های مختلف اروپایی همزمان شد. در میان روشنفکران ایرانی در آلمان که به دنبال تغییرات در ایران بودند، دسته های مختلف به وجود آمد: ارانی و خانواده علوی افکار چپ داشتند، از آنها تندتر کسانی بودند که فرقه ی دمکرات را درست کرده بودند و دو مجله داشتند: بیرق انقلاب و پیکار. دست راستی ها هم که می خواستند ایران عوض شود، مشفق کاظمی، دکتر فرهاد و … بودند.
در ترکیه و ایران حکومت ها عوض شد. کمال آتاتورک جمهوری لائیک را در ترکیه تأسیس کرد و رضاشاه، در ایران به سلطنت رسید.
بعد از روی کار آمدن رضاشاه تغییراتی به وجود آمد. از اولین کارهای رضاشاه تمرکز و ایجاد دولت و وحدت ملی بود. بعد هدفش صنعتی کردن مملکت بود و مشاورانش هم آلمانی ها بودند. اقتصاد دولتی درست شد و یک سیاست تجدد آمرانه به وجود آمد. باید حجاب برداشته شود، باید کلاه مردان برداشته شود، باید صنعتی شویم، و …
۴۰۰ دانشجوی بورسیه به فرانسه و سوئیس و آلمان فرستاده شدند و اینها درس خواندند و برگشتند. همین ها بودند که ارتش، سازمان اداری، دادگستری، صنایع و بعد هم دانشگاه تهران را درست کردند. با تأسیس دادگستری، دادگاه های عرفی به جای دادگاه های شرعی تشکیل شد. دانشگاه تهران نقش مهمی در تربیت متخصصان و کارشناسان کشور داشت.
بعد از رفتن رضاشاه و آمدن محمدرضا، به دلیل ضعف دولت، دوره ای پیش آمد برای آمدن افکار جدید. مهمترین آنها افکار چپ بود و تشکیل حزب توده. رفت و آمد سربازهای متفقین در خیابان های تهران، باعث تماس مردم با خارجی ها شد. مقدار زیادی کتاب از ادبیات روسی و آمریکایی و اروپایی ترجمه شد. هر هفته ده، پانزده کتاب بیرون می آمد.
گروه های روشنفکری مختلفی به وجود آمد مثل “گروه ربعه” متشکل از صادق هدایت، مجتبی مینوی، بزرگ علوی و مسعود فرزاد و در مقابل آنان “گروه سبعه” متشکل از سعید نفیسی، محمدتقی بهار، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، بدیعالزمان فروزانفر و محمد قزوینی. و ظرف ده سال روشنفکران نقش مهمی بازی کردند.
بعد از ملی شدن نفت و حکومت مصدق و کودتا، دوره عوض شد و بعد از سال ۳۲ دوره ی دوم تجدد آمرانه شروع شد که این دوره جدید دوره ی رشد و توسعه اقتصادی براساس تئوری روستو بود و به موازات آن رشد و توسعه فرهنگی که این تئوری بعداً در کشورهای بسیاری به شکست رسید.
تا ۱۹۶۰ همه می گفتند غرب خوب است و کسی ایرادی به غرب نداشت تنها کسی که اروپایی گری را ایراد می دانست، مرحوم کسروی بود. پس از آن زمزمه ها شروع شد که آیا غرب به درد ما می خورد. آنجا هم آشفتگی در مفاهیم به وجود آمد یعنی غرب را با مدرنیته یکی گرفتند و بعضی ها شدند غرب ستیز، بعضی ها تجددستیز، و بعضی ها دولت ستیز و چون دولت تجددخواه بود با تجدد هم بد شدند. بعد تعدادی هویت خواه پیدا شدند.
بعد از انقلاب هم مبارزه با تهاجم فرهنگی آغاز شد ولی دیگر جامعه در طول پنجاه سال خیلی عوض شده بود.
پس از بیست سال از انقلاب کم کم جوانه هایی در بعضی جاها پیدا شد که این جوانه ها شاید مدرنیته باشد. اینجاست که من جرات می کنم لغت مدرنیته را به کار ببرم. این مدرنیته با آن مدرنیته ی پیشین یک تفاوت دارد، آن مدرنیته از بالا بود و دولت انجام می داد و این قرار است از پائین به بالا باشد و جامعه ی مدنی و شهروندان آن را درست کنند. نشانه هایش را هم می بینیم. پیدا شدن بازیگران اجتماعی یعنی زن ها و جوان ها، رساندن اخبار و اطلاعات به هم از طریق اینترنت، بحث های ابتدایی در مورد پست مدرنیسم و … الان روزنامه های ایران را ببینید، هیچ جای دنیا اینطور نیست که روزنامه ی عصر را باز کنید از فوکو و هابرماس بنویسد، و این نشان می دهد که ذوق و شوقی برای دانستن اینها وجود دارد حتی اگر آن را نفهمیم.
حالا داریم می رویم به طرف مدرنیته، و این مدرنیته ای ست که دیگر خود غرب قبولش ندارد و سخت علیه آن است و پست مدرنیسم دارد از درون خراب و بازسازی می کند.
بعد از سخنرانی دکتر بهنام، بخش پرسش و پاسخ انجام شد.