شهروند ۱۲۶۵ ـ پنجشنبه ۲۱ ژانویه۲۰۱۰
هم اکنون از سفر به ایران برگشته‌ام.
از پنجمین سفر در پنج ساعت گذشته.

بالای زادگاهم چرخی زدم:
قار… قار… قار…
بعد نشستم بر نارون کهنی
که کودکیم هنوز داشت زیر سایه‌اش آواز ‌می‌فروخت
همشهری‌ها را دیدم که شگفتا
در گذرِ آدمخواران، هنوز هم آدم بودند!
تنها منم که کلاغم
قار…قار… قار…
مگر بهار پرنده‌ها را برشهرها ‌‌نمی‌پاشد؟!
خب، من هم‌ آمده‌ام دیگر!
نه روی زانوها،
نه با گذرنامه‌ئی که شمایل آدمخوار،
برگ‌هایش را خونین کرده است.
با بالهای خودم ‌آمده‌ام،
با گذرنامه‌‌ی غرورم!
چرا جواب ‌‌نمی‌دهید مجسمه‌ها؟!

در گورستان، با بالهای سیاهم
غبار مرگ از گور مادر و پدرم   روفتم
چقدر گفتنی داشتند و پرسیدنی، خدای من!
آنگاه، با وجود برق فشار قوی، بر سیم برق نشستم

روبروی خوابگاهی که نخستین دلبندم
هنوز روی شکم درازکشیده،
کتابهای دبستانی را گشوده بود
و به جای نوشتن مشقهایش
تهِ مدادش را ‌می‌جوید و به من ‌می‌اندیشید.

قار… قار… قار…
نگاهم کن چه سیاهم، چه سپیدم!
آری! سپیدم!
‌امروز پنجاه ساله شدم
دلداده و آزاد و شاعر
قارقارم از چهچه قناری‌ها زردتر است!
چرا نگاهم ‌‌نمی‌کنی شهپر؟!

قار… قار…قار…
منم! میرزاآقا، این بالا، بالاتر،
خوب نگاه کنید:
زانوئی ندارم تا در برابر آدمخورها به خاک بگذارم،
عر‌‌بی‌‌‌ نمی‌دانم که توبه بگویم، تقیه کنم،
آمده‌ام گشتی بزنم در سرزمین نیاکانم
که قناری‌هایش کلاغ شدند. همین!
نیامده‌ام ب
ه
نام «وطن، وطن»
با ده دلار با یک زن جوان بخوابم،

با بیست دلار دختری را خراب کنم،
با یک دلار چلوکباب سلطانی تناول فرمایم،
با صد دلار، گداپروری کنم.
آمده‌ام بگویم:
قار… قار… قار… همین!

فقط یک دانه بلور درخشان زیر پرها دارم به نام آزادگی
که تمام وطن را اگر وانهم، وا‌‌نمی‌نهم آن را!
قار… قار… قار…
ببخشید که خروشم گوش شما را ‌می‌خراشد!
آنگاه هم که سردار قادسیه، نهاوند را شکست،
آوازم به گوش شما قار، قار ‌آمد،
بله! همین آواز!

(تا شما سطرهای بالا را بخوانید،
دوباره رفتم و برگشتم
به قاضی دیوان بلخ گفتم قار!
به اهل قبور: قار قار!
به   سایه‌های سنگی: قار قار قار!
به مترسکها: قار قار قار قار!
یعنی:
تُندبادی که ‌می‌آید، شما را ‌می‌برد
و قارقار من شما را خوارخوار ‌می‌کند.
قار…قار…قار…
بله، درست ‌می‌بینید:
منم!
پرنده‌ای که نتوانستید نابودش کنید!
شبها، مرده‌ها و زنده‌های میهن به دیدارم ‌می‌آیند
روزها، به دیدار مرده‌ها و زنده‌های وطن ‌می‌روم.

چندی‌ست، بر درخت نارون، کلاغهای فراوانی را ‌می‌بینم
که از چهارگوشه‌‌ی گیتی آمده‌‌اند.
اینها ازین ‌پیشتر کلاغ نبودند
آن پائین، روی خاک نیاکانی‌شان ‌می‌زیستند.
سنگ که بارید،
پر درآوردند و به سرزمین نیاکانیِ دیگران رفتند!

اینک:
بالای کوچه‌ها
قار… قار… قار…
روی سیمهای برق فشار قوی.
جیک‌… جیک… جیک.

پیشتر
به زبان شعر گفتم که نفهمیدید
اکنون با زبان کلاغها ‌می‌گویم باشد بفهمید:

قار…قار…قار…