کنیزو مرده بود. مریم از مدرسه که به خیابان رسید، مردهای دم عرق‌فروشی «توکلی» را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود می‌کشیدند و از خنده ریسه می‌رفتند. عرق‌فروشی کنار خیابانی بود که چندصد متر آن طرف‌تر از مدرسه‌ی مریم می‌گذشت. زنگ مدرسه که زده می‌شد، بچه‌ها به خیابان می‌ریختند. زن‌های آبادی‌های نزدیک هرکدام با زنبیل پر از بازار می‌آمدند و به عرق‌فروشی که می‌رسیدند تف می‌انداختند و راهشان را کج می‌کردند. روبروی عرق‌فروشی میدان خاکی بزرگی بود که هر روز غروب، مردها در گوشه‌وکنارش دور هم جمع می‌شدند. سر بطری‌ها را با کف دست می‌پراندند و با پاکتی پسته خستگی روزانه را از تن در می‌کردند.

مریم حس کرد پاهایش برای جلو رفتن جانی ندارد. انگار چیزی در دلش رمبیده بود. دستی به پهنای دست تمام آدم‌های میدان گلویش را می‌فشرد. چشمانش می‌سوخت، دلشوره‌ای غریب آزارش می‌داد. جمعیت هر لحظه زیادتر می‌شد. مردی با صدای بلند کل می‌زد، دیگری بشکن‌زنان قنبل می‌جنباند. چند تائی زن آن دورتر ایستاده بودند و زیرپوزی می‌خندیدند. حمال‌های بازار انگار جن خبردارشان کرده باشد، با جُل‌های خاکی رنگ خود سروکله‌شان پیدا شده بود. نیش همه باز بود و چشم‌هاشان برق می‌زد.گرمای آفتاب تن را می‌سوزاند. صدای موج های دریا که به ساحل می‌خوردند از دوردست می‌آمد: «از مدرسه که مرخص شدی،یه راس بیا خونه، ورپریده کُلا سرمون رفته، این‌جا جای خوبی نیس.»

صدای مادر بود که تازه جُل‌وپلاسشان را جمع کرده بود و آورده بود شهر. آبادی کنار ساحل بود، مریم هرروز صبح کله‌ی سحر با صدای ماهی‌گیرانی که از هیلو۱ می‌آمدند، بلند می‌شد و با بچه‌های دیگر آبادی به شهر می‌آمد. مادر از دریا و بزهای مادربزرگ دل پردردی داشت.

«هوا که یه فسی کنه، دریا تو رختخوابمونه، اگه تو جهاز زندگی کنیم کمتر موج می‌خوریم.»

مادر پوزه‌ی بزهای لاغر مادربزرگ را می‌گرفت و می‌پیچاند. با تیشه به‌جان شاخ پازن۲ می‌افتاد و آخر سر خسته موهایش را می‌کشید و می‌خواند:

«وه…وه… مرگ بوات۳وه…»

بزها با دنده‌های درآمده و پاهای لاغر و مردنی، لباس‌های روی بند را می‌جویدند و تا مادر به خود بیاید آن‌ها را پرپری می‌کردند. آهوی مادر بزرگ معصوم و بی‌صدا گوشه‌ای می‌ایستاد و مادر را نگاه می‌کرد.

«هِرّه…چه درازه بکش…بکش ای‌ور.»

کنیزو با پیراهن پر از گِل و لجن روی زمین کشیده می‌شد. بوی لجن تمام میدان را پر کرده بود. شاخه‌ای از خار به موهایش چسبیده بود.

کنیزو بالابلند با دو تا چشم میشی و پوست شکلاتی از کوچه می‌گذشت. بوی خوشش همه جا می‌پیچید. مردهای شهر انگار که رد بویش را گرفته باشند از کوچه رد می‌شدند و مادر فریادش تمام روز بلند بود. دم در می‌ایستاد جارو به‌دست:

«چیه ‌ای‌همه از کوچه رد می‌شین؟ چی می‌خواین این‌جا؟»

نقاشی مرتضی کاتوزیان

نقاشی مرتضی کاتوزیان

مادر فریاد زنان یقه‌ی پدر را می‌گرفت:

«کدام قرمساقی این‌جا رو به تو قالب کرده؟ بگو، بگو تا جدوآبادشو بدم دس زنش.»

آبادی با مادربزرگ و آهویش و بزهایی که از گشنگی دنده‌هاشان درآمده بود تنها مانده بود و آن‌ها به شهر آمده بودند تا دیگر بزها درِ دیگ برنجی را باز نکنند تا آردها را نخورند و شکمشان ناگهان ورم نکند و مادر با تیشه به‌جان آن‌ها و به‌ جان خودش نیفتد و از صدای موج‌های دریا و شب‌های تاریک و بی‌برق آبادی نهراسد. به شهر آمده بودند بی‌آن‌که بدانند همسایه‌هاشان چه کسانی هستند و تنها کربلایی باقر همسایه روبرو که از شیهه‌های بی‌امان مادر عاجز شده بود پابه‌پای او به شهربانی و کلانتری کشیده می‌شد. شهر مثلِ آبادی نبود که آدم از لای میله‌های پنجره دستش را زیر پشنگه‌های۴ موج دریا بگیرد و یا کنار آهوی مادربزرگ بنشیند و کف دستش را که هنوز بوی خط‌کش مدرسه را می‌داد به او نشان بدهد. دریای شهر دور بود و صدای موج‌های دریا آدم را غصه‌دار می‌کرد. صدای بزها نبود و صدای شروه‌ی مادربزرگ که می‌خواند. آدم تو شهر دق می‌کرد:

«تو پنجره نشستی که چه؟ مگه نمی‌فهمی این‌جا شهره؛ رو سرشون خراب بشه، مگه نمی‌بینی سلیطه رد می‌شه؟»

بی‌اعتنا به مادر به میله‌ها چسبیده بود. دو تا چشم معصوم و آشنا از دور می‌آمد. انگار آهوی مادربزرگ بود که غمگین و گله‌مند با قطره‌ اشکی که همیشه تو چشمانش غلت می‌خورد و نمی‌افتاد، می‌آمد که آن‌ها را نگاه کند،که ببیند مادر با چه خنده‌ای اثاث را پشت وانت می‌گذارد که مادر بزرگ چطور با قد خمیده ایستاده است و به پهنای صورتش گریه می‌کند. آهو ایستاده بود و نگاه می‌کرد. چشمان سرمه‌کشیده‌اش همه‌ی آبادی را گرفته بود و بزها دور از مادر ایستاده بودند و به چمدان‌های لباس با حسرت نگاه می‌کردند. موج‌های دریا کف‌آلود به طرف آسمان کشیده می‌شد. آهو نگاه می‌کرد، مظلوم و آشنا و او نمی‌دید که پدر پشت رُل نشسته است،که باروبندیلشان را بارکرده‌اند، که مادر از مادربزرگ خداحافظی کرده است و حالا دارد داد می‌کشد:

«اوهوی، چرا ماتت برده، هنوز نیومده سر به‌ هوا شدی؟»

مادر او را پایین کشیده بود و پنجره را محکم بسته بود.

«بازم که تو کوچه رفتی؟ دهاتی این‌جا شهره، شهر، جُفره۵ که نیس، نمی‌خوای آدم بشی؟»

تو کوچه می‌رفت که تنگ بود و خفه با گِل‌هایی که به پا می‌چسبید و مثل خاک آبادی نبود که نرم باشد تا او بتواند جای پاهای خودش را نگاه کند، تا بتواند با انگشتش کل شاخ شکسته‌ی پازن را بکشد و شکل آهوی مادربزرگ. می‌رفت تا دوباره او را ببیند که بلندبالا بود و سبزه با دو تا چشم سرمه‌ کشیده‌ی آشنا:

«سلام.»

«سلام عینی.»۶

پنجره‌ها را می‌پایید و دستی به سر مریم می‌کشید.گاهی خم می‌شد، او را می‌بوسید و به سینه می‌فشرد.

«ای شکلاتو از کجا آوردی؟»

«اون…اون زنه… بهم داد.»

«کدوم زنه؟»

«همون که مث آ…که از کوچه رد می‌شه.»

«بی‌ پدر از سلیطه‌ها چیز می‌گیری؟»مادر به ‌جان او افتاده بود و تنش را با جارو سیاه کرده بود.

«ما تو دهمون آهو داریم.»

«چه خوب…اسمش چیه؟»

«او آهوه، اسم نداره، اما خیلی خوبه، مث شماس…یعنی… چشم‌هاش.»

 مریم آهوی مادربزرگ را دوست می‌داشت. آهو زیر سایه‌ی دیواری می‌نشست و با چشمان غم‌ گرفته جهان را می‌پایید.

«می‌گم…اسم شما چیه؟»

«اسمم کنیزه…کنیز.»

«پس اسمت آهو نیس؟»

از کوچه که رد می‌شد بوی عطرش در خانه می‌پیچید و او را به طرف پنجره می‌کشاند.

«چی می‌گی با خودت؟»

«صلوات می‌فرستم.»

«برای چی؟»

«برای بو…»

«استغفرالله، مگه هر بوی خوشی صلوات داره، دختر، بوی گل محمدی که نیس، بوی یه سلیطه ا‌س، پاشو، پاشو برو درستو بخون.»

گاهی‌ وقت‌ها از کوچه که می‌گذشت، مادر در حیاط را با سر و صدا می‌بست و پشت در بلندکل می‌زد، روزهای اول مادر دو سه بار جلویش ایستاده بود:

«نانجیب باید از این‌جا بری.»

«تو خرجی منو بده تا نانجیبی نکنم.»

دست‌های کنیزو می‌لرزید و اشکی که همیشه تو چشمش غلت می‌زد راه باز می‌کرد و سُر می‌خورد تا به گوشه‌ی لب ‌های باریک و فشرده ‌اش می‌رسید.

«مادر خرجی‌شو می‌دی؟»

«خرجی کی رو؟»

«همون…»

«مادر جون اون زن خوبی نیس.»

«چرا مادر؟»

«خانمه، خانم، می‌فهمی؟»

«خب، خانم معلمم خانمه…»

«نه مادر، او نانجیبه.»

«نانجیب یعنی چه؟»

«اک… هی، چه‌ قدر می‌پرسی… یعنی این ‌که صد تا شوهر داره، از صد تا هم بیشتر، تمام مردهای دنیا شوهرای او هستن.»

«بابا هم هس؟»

«بابات هم اگه بخواد می‌تونه شوهرش بشه.»

«پس چرا نمی‌ره خونه‌ی اون خرجی‌شو بده؟»

«دختر می‌گذاری آشپزی کنم یا نه؟ برو، برو بیرون دود چشم‌ها تو کور می‌کنه.»

بوی عرق با بوی خوش دریا قاطی شده بود. از زمین لهیب گرما زبانه می‌کشید. سگ‌ها با پوزه‌های دراز و پاهای باریک لابه‌لای آشغال‌های گوشه‌ی میدان می‌گشتند. زن‌ها پیداشان نبود. مریم به جمعیت نزدیک شد. مردی با یک بطر عرق، بالای سر کنیزو ایستاده بود. جمعیت به مرد میدان می‌داد. نیش همه باز بود. مرد با کف دست محکم به ته شیشه زد. چوب‌پنبه رو پاهای کنیزو افتاد و سُر خورد پایین. جمعیت با لذت می‌خندید. مرد شیشه‌ی عرقی را به جمعیت تعارف کرد:

«بفرمایین عیش تا صبحه.»

و شیشه را گرفت و تو گلو خالی کرد. عرق رو چانه و اطراف دهانش می‌ریخت. صدای شیشکی و خنده‌ی آدم‌های میدان گرما را پس می‌زد. مرد چشم‌هایش را بست و سرش را تکان داد. حالا شیشه‌ی نیمه‌ خالی را رو سر کنیزو گرفته بود.

«الآن غسلش می‌دم، غسل.»

شیشه را خالی کرد. جمعیت کج و راست شد و لرزید. صورت‌ها دور و دورتر شدند. تنها یک ردیف دندان‌های زرد و درشت و چشم‌های ورآمده بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و به ‌طرفش می‌آمد.

«حالا می‌افتم زمین، چه افتضاحی، می‌افتم همین‌جا و تا غروب زیر دست و پا تکه‌تکه می‌شم، کاشکی مادر بود، کاشکی بود.»

چیزی در گلویش می‌سوخت. دلش برای دست‌های کلفت و سنگین مادر تنگ شده بود. دست‌های کلفت مادر که پوزه‌ی بزها را می‌مالید که ژاندارم‌های آبادی را تو پاسگاه می‌چپاند. دهان‌ها می‌جنبید و مریم به‌زور خودش را نگه ‌می‌داشت.

«نکن بابا، گناه داره.»

«حیف، بد مالی نبود، اما ای عرق بدمصب.»

«ای زودتر از همه‌شون خراب شد.»

«نکن بابا نکن، همی من و تو بودیم که خرابش کردیم.»

«فاتحه، فاتحه، جر و بحث نکنین اونم برای یه سلیطه.»

دست‌های کنیزو بی‌حرکت دو طرفش افتاده بود. اسم‌های روی گردنش انگار درشت‌تر شده بود.

«ای اسما که رو گردنت نوشتی، اسمای شوهراته؟»

«نه عینی، اسمای دوستامه.»

«مادر می‌گه صدتا شوهر داری.»

«مادرت دُرس نمی‌گه.»

«دوستاتو خیلی دوس داری؟»

«آره، آدم‌های خوبی بودن، آدم خوب خیلی کمه.»

«اسم منم می‌نویسی اون‌جا؟»

«اسم تو رو این‌جا رو دلم می‌نویسم.»

بوی عرق همه جا پیچیده بود. دریا با همهمه ‌ی خود مریم را دلواپس می‌کرد. زمین شوره‌بسته زیر پای جمعیت به کندی نفس می‌کشید. حمالی پیراهنش را درآورده بود و می‌چلاند. عده‌ای لخت شده پیراهنشان را سایبان سر کرده بودند. مرد سر کنیزو را شسته بود و می‌خواست شیشه عرقی را تو دست کنیزو جا بدهد.

«چته دور بر یخچال می‌پلکی؟»

«می‌خوام آب یخ درس کنم، ببرم پشتبون.»

«بارک الله.»

«می‌گم جا چی؟ جا بندازم.»

«نه هوا شرجیه، خیس می‌شه.»

خردادماه بود. شب‌های شهر رو پشت‌بام‌ها می‌گذشت. کپه‌های نور تا دیروقت این‌جا و آن‌جا تاریکی را پس می‌زد. گاه‌گاهی صدای خنده‌ی بچه‌ای از تاریکی می‌گذشت و به گوش مریم می‌رسید. شب‌های شهر تنگ و بی‌بازی می‌گذشت. آبادی شب‌های خوشی داشت. پسین که می‌شد، صدای مادران تا غُبه۷می‌رفت:

«هی…هی منیرو، مریمو، صدو، نصف‌شبه، بمبک ۸بخوردتون…هی، هی.»

بچه‌ها به‌زور، لخت و خیس آب از دریا دل می‌کندند. آبادی دیروقت شب با صدای مردانی که رو پشته‌های خاک نرم از دلیران تنگستان می‌گفتند، به‌ خواب می‌رفت. شب‌های شهر آدم را بی‌حوصله می‌کرد.

مریم فلاسک را پشت‌بام برد. نرمه‌بادی که بوی شور دریا می‌داد به صورتش خورد و خنک شد.

آسمان پر از ستاره بود. ستاره‌ای روشن، بالای سر آبادی ایستاده بود و چشمک می‌زد. خنده‌ای آشنا او را به طرف دیوار کشاند. دیواری که بام خانه‌شان را از بام‌های دیگر جدا می‌کرد. رو پنجه‌ی پا بلند شد و سرک کشید. چراغ پرنوری حیاط را روشن می‌کرد. چهار مرد روی فرشی کنار باغچه نشسته بودند. کنیزو لباس طلایی بلندی به تن داشت. موهای سیاهش حلقه‌حلقه دورش رها شده بود. آرنجش را روی زانوی مرد چاقی گذاشته بود و قاشق ماست را به دهان می‌برد. استکانی خالی کنارش بود. مرد استکان را جلو دهان کنیزو گرفت. کنیزو آن را سرکشید. مرد موهای او را ناز می‌کرد.

نوش…نوش…

سر مریم گیج رفت، شقیقه‌هایش تیر کشید. چشمش تار شد و لابه‌لای مه کنیزو را دید که بلند شد و آمد وسط، پیچ‌وتابی به تنش داد. استکان را روی پیشانیش گذاشت…انگار کسی از دور آواز می‌خواند و بشکن می‌زد. کنیزو لابه‌لای مه می‌پیچید. ستاره‌ها قیقاج می‌رفتند. مریم از سرما می‌لرزید. چشم‌هایش را محکم می‌بست و دوباره باز می‌کرد. کنیزو روبه‌روی هرکدام که می‌رسید خم می‌شد و آن‌ها دستشان را از جیب شلوار درمی‌آوردند و به یقه‌ی کنیزو می‌بردند. دیوار را گرفته بود که نیفتد. دهانش تلخ بود. انگار کسی با چکش به سرش می‌کوبید. دنیا مثل خار ماهی تو گلویش گیرکرده بود. همه‌چیز با صبح فرق داشت. صبح دیده بودش، چادر وال آبی‌رنگی سرش بود. نرم می‌آمد. مریم کارنامه‌اش را گرفته بود.

«ها! شیری یا روباه؟»

«شیر.»

«می‌ری کلاس چند؟»

«چهار.»

«آ…بارک الله، درس بخوون هیچی بهتر از درس نیس.»

«تو درس خوندی؟»

«نه کس‌وکاری نداشتم که…»

«می‌خوای یادت بدم؟ آسونه، خیلی آسونه»

«دیره، دیگه نمی‌شه عینی چشم سیاه.»

حالا کنیزو با لباس بلند طلایی می‌رقصید. شانه‌هایش را تکان می‌داد. با دست‌هایش تو هوا بشکن می‌زد و آن‌ها دوره‌اش کرده بودند. مثل ماهی طلایی کوچکی که بمبک‌ها دورش را گرفته باشند و نداند که کجا باید فرار کند. دریا آرام بود کنار سد می‌نشست. سطح دریا با پولک‌های نقره‌ای تو آفتاب برق می‌زد. موج‌های نرمی از دور سینه‌کشان می‌آمدند و زیرپای مریم پخش می‌شدند. ماهی طلایی کوچک کنار سد بازی می‌کرد. سرش را از آب بیرون می‌آورد. قوسی در هوا می‌زد و دوباره به زیر آب می‌رفت، لحظه‌ای بعد خودش را رو سطح آب ول می‌داد. بی‌خبر از بمبک‌ها که ناگهان رسیده بودند؛ و بعد دریا سرخ می‌شد. دهان بمبک‌ها همیشه تکان می‌خورد، همیشه خونی بود، مرد چاق کنیزو را می‌بوسید. چانه‌هایش تکان می‌خورد و چشمان دریده‌ی چراغ همه‌چیز را نشان می‌داد.

«کاش تاریک بود. برق اصلن نبود. یا آقای ‌اشک۹، زلزله بیاد، زلزله بیاد و همه‌چی برمبه.»

ناگهان ستاره‌ها تو چشمش پریدند و سرش محکم به دیوار خورد:

«سینما سیل۱۰ می‌کنی، ها؟»

دهان مادر کف کرده بود. چشم‌های عسلی و سختش صاف تو چشم‌های مریم افتاده بود. حالا مادر پاشنه‌ی پایش را گذاشته بود رو انگشت‌های پای او و تمام سنگینی تنش را رو پاشنه‌ی پا میزان کرده بود. پای مریم می‌سوخت:

«می‌خوای بدبختم کنی ها؟ عرق خوردی و سلیطه‌بازی سیل کردن داره، بی‌پدر؟»

و بعد چنگ زد و موهایش را دور دست پیچاند. مریم با او کشیده می‌شد.

«نشونت می‌دم، کاری کنم که تو کتابا بنویسن.»

مریم جمع شده بود و می‌ترسید. مادر موهایش را می‌کشید و از پله‌ها پایین می‌رفت. انگار آخر دنیا رسیده بود.

«همین‌جا باش تا مارا چشماتو دربیارن.»

انبار تاریک بود و تنگ. هوای خفه و دم‌کرده با بوی آرد کپک‌زده و برنج قاطی شده بود. تاریکی و صدای خزیدن مارها…فش…فش انگار چیزی پر می‌زد، قوسی قیرمانند داشت، نرم بود و زیر دست فرو می‌رفت. خودش را به دیوار چسباند…حالا نرم رو دست‌هایش راه می‌رفت. مریم نفس نمی‌کشید. صورتش خیس بود و لب‌هایش را گاز می‌گرفت که صدایش درنیاید…از دست‌هایش بالا آمد، باریک و سیاه…بزرگ شد…بزرگ و تمام انبار را گرفت…پیچید به کمرش و به لبش رسید… شکلِ مرد چاقی شد که مست بود که زشت بود و می‌خواست او را خفه کند…جیغ کشید…چشم‌هایش را که بازکرد رو پشت‌بام دراز به دراز افتاده بود. پدر بالای سرش گریه می‌کرد، مادر قلیان می‌کشید. ستاره‌ها تو آسمان سردرگم بودند…تو اشک‌های پدر ستاره چکه می‌کرد:

«نشین گریه کن…بدتر زَهره‌ش می‌ترکه.»

مادر مهربان بود. به پیشانیش دست کشید، بلندش کرد و لیوانی را به دستش داد.

«بخور آب رو طلاس۱۱

صبح تو کوچه‌ی پر از گل نشسته بود. دلتنگ با سنگ‌ریزه‌ای روی خاک خط می‌کشید. انگاری چیزی را گم کرده باشد.

«بازی می‌کنی عینی؟»

کنیزو بود با چادرنماز سفیدش و چشم‌هایی که سرخ بود و پف کرده. مریم نگاهش نکرد. انگار خجالت می‌کشید.

«چی شده عینی، مادرت کجاس؟»

«بازار.»

«انگار حالت خوش نیس؟»

«دیگه…»

مریم زده بود زیر گریه و کنیزو دستپاچه پرسیده بود:

«چی شده؟ چی شده…دیگه چی؟»

«دیگه…دیگه اون لباسو نپوش.»

«کدوم یکی؟»

«همون طلاییه که دیشب…من…من از پشت بون…»

هق‌هق گریه‌ی مریم تا انتهای کوچه می‌رفت. کنیزو انگار آدمی که زلزله تمام زندگیش را خراب کرده باشد تو خودش رمبیده بود.

«خب، خب… این‌طور نیس، یعنی همیشه نیس، بعضی وقتا…»

«نکن…اصلن نکن، بعد…مادر…می‌گه…تو، تو خوب نیستی. به همه می‌گه…خودم خرجیتو می‌دم، هفته‌ای یه تومنم بیشتر از بابام می‌گیرم…قلکم پُر…پُر از پوله.»

کنیزو با گریه رفته بود.

صدای سپور محله می‌آمد و صدای تق تق گاری او. صدای شیشکی می‌آمد و صدای مرد مست که بادی از خودش درمی داد و با هر صدا بشکن‌زنان پایین تنه‌اش را چپ‌ و راست می‌جنباند.

«برین کنار، راه بدین، میّـتو باید بلندش کنیم.»

«ای که میت نیس.»

«پس چیه؟ اگه زنده‌اش آدم نبود، مرده‌اش که میته.»

«بندازینش دریا.»

«حیف دریا.»

«حالا حیف دریا؟ همی تو نبودی که وقتی روزش روز بود، دنبالش موس ‌موس می‌کردی؟»

«تو هم می‌کردی.»

«بابا همه ‌مون می‌کردیم، حالا تا ده دقیقه دیگه بو می‌کنه.»

«مث چوب خشک شده، چطور بلندش می‌کنی؟»

«خودم…خودم بلندش می‌کنم.»

صدای مرد مست بود که تلوتلوخوران پاهای کنیزو را می‌کشید، حلقه ‌ای از موهای سیاه و خیس کنیزو به پیشانیش چسبیده بود. لب‌های باریک و سفیدش انگار به‌هم فشرده می‌شد. شاخه‌ای از خار به موهاش چسبیده بود. اسم‌های روی گردنش زیر ورقه‌ای از شوره سفیدک بسته بود. سر کنیزو کج شده و چشم‌هایش درشت و گله‌مند مریم را نگاه می‌کرد. دستش مثل کاسه‌ی کوچکی جمع شده، مانده بود. انگار می‌خواست چیزی را از مریم بگیرد.

«عیدت مبارک، کجا بودی پیدات نبود؟»

«رفته بودیم جُفره، عید مبارکی.»

«آهوی مادربزرگت چطور بود؟»

«خوب…بیا برات خار آوردم، خارهای آقای اشک.»

«خار؟ برای چی؟»

«که بخوری، بعدش هر چه بخوای گیرت می‌آد.»

به آبادی رفته بود تا خارهای آقای اشک را بچیند تا به آقای اشک التماس کند که کنیزو را «از این زندگی نجات بدهد.»

غروب تنگی بود و امامزاده خلوت. مادر شمع روشن می‌کرد و دعا می‌خواند:

«مادر چی می‌خونی؟»

«برای همه‌ی آدما دعا می‌کنم.»

«برای همه؟»

«آره، برای همه‌ی بندگان خدا.»

«گناه نداره؟»

«دخترجون، دعا خواندن که گناه نداره»

«پس به منم شمع بده.»

«بیا، وقتی روشن کردی صلوات بفرست.»

مادر سرحال بود.

«تو چه می‌خونی؟»

«دعا.»

«برای چی؟»

«که از ای زندگی نجاتش بده.»

«کی رو؟»

«همون…»

«مادر دنیا پر از گدا گشنه‌س، برای اونا دعا کن.»

«خانم معلم می‌گه، او هم محتاجه، مثل گدا.»

کنیزو افتاده بود و چشمانش مظلوم و گله‌مند مریم را عذاب می‌داد.

«چه‌کار کنم؟ هیچ… هیچ‌کاری، کاشکی چشماشو می‌بستن…نه، مادر می‌فهمه، اگه کاری کنم می‌فهمه و می‌آد مدرسه به همه می‌گه، تو هم این‌قدر نگاه نکن…حالا سپور می‌بردت، جمعت می‌کنه و می‌ری…اونم مسته…خودت گفتی…گفتی که آدم مست هیچ‌ حالیش نیس، هر کاری می‌کنه…هرکاری…»

کنیزو لخت ‌و عور تو کوچه آمده بود و داد می‌کشید:

«هی تف می‌کنین، هی لعنتم می‌کنین، مگه دل‌درد دارم جهنم برای خودم بخرم؟ تقصیر خودم نیس، عینی می‌فهمه… معلمش می‌فهمه… ها…نگاه کنین… مفت و مجانی نگاه کنین…دیگه چیزیم نمونده… نگاه کنین… رییس شهربانی می‌اومد… شهردار می‌اومد… پیر و جوون می‌آن…بعدش تف می‌کنن…تف به هیکلتون…به سرتاپاتون…به جد و آبادتون…»

پاسبانی نعره‌های کنیزو را خاموش کرده بود.

«شکر خدا، حبسش کردن، پیداش نیس.»

«مادر، اون‌جا چه‌کارش می‌کنن؟»

«اون‌جا آدم می‌شه، هر کی بره آدم می‌شه.»

«اما خانم معلم می‌گه هیچ ‌فایده نداره.»

«چی فایده نداره؟»

«که زندانش کنن.»

«پس بذارن روسرشون حلوا حلواش کنن؟»

«نه می‌گه اینجوری درس نمی‌شه.»

«پس چه جوری درس می‌شه؟»

«می‌گه بزرگ که شدم می‌فهمم، می‌گه خیلی کتاب که بخوونم می‌فهمم.»

«خوب…اینم برای معلم امسالت…مادر اینارو باید سوزوند.»

زمین از گرمای آفتاب له‌له می‌زد. جمعیت منتظر نفس می‌کشید. سپور محله گاریش را نزدیک نعش کنیزو آورده بود. صدای اذان از گلدسته‌ی مسجد بلند می‌شد:

«بگذار خودم بذارمش تو گاری»

«تو اگه می‌تونی خودتو، سرپا نگه دار.»

مرد مست سینه ‌به ‌سینه سپور ایستاد. دست‌هایش را به کمر زد و گفت:

«چطور؟ ن…نمی‌تونم…بلندش کنم؟…زنده‌اش…صدبار بغلش کردم، زنده‌اش که سنگین بود. حالا نمی‌تونم؟»

«برو کنار بابا، برو پی کارت.»

«نمی‌رم»

«لعنت خدا بر جون شیطان، برو کنار.»

«نمی‌رم…ای رفیق خودم بوده…»

«خدا خواس که رفیقت بوده وگرنه…»

«وگرنه چی؟»

مرد یقه‌ی سپور را گرفت. خودش را به‌زور نگه‌ می‌داشت.

«بابا رفیق همه بوده، ول کنین.»

«آخرش سر نعش ای دعوا می‌شه.»

«نحوست مرده‌س، بلندش کنین.»

«نگفتی وگرنه چه؟ ها؟ چه…فکر کردی…تو یه بطر عرق براش خریدی؟ ها؟ یه ته استکان بهش دادی؟»

«ها…نامردا…همه، همه‌تون نامردین.»

مرد بلند بلند گریه می‌کرد. ابر سفیدی آسمان را پوشانده بود. سگ‌ها سر استخونی به‌هم می‌پریدند. صدای اذان از گلدسته‌ی مسجد می‌آمد.

«قربون اذون برم، قربون اذون برم.»

مریم تازه از آبادی آمده بود. مادر شاد و شنگول بود و می‌خندید:

«شکر خدا، بالاخره گورشو گم کرد و رفت.»

«کی رفت مادر؟»

«همون زنکه دیگه…»

«از این‌جا رفته؟»

«آره بابات می‌گه با یکی از رفیقاش رفته شکر خدا، کوچه رو بو گرفته بود.»

مریم پشت‌بام رفت و تو حیاط دنبال کنیزو گشت. حیاط خالی دلش را به‌درد می‌آورد. آبادی بی‌آهوی مادربزرگ! گریه‌اش گرفت. دیگر از کوچه بوی خوش نمی‌آمد و دیگر کسی نبود که دوروبرش را با ترس نگاه کند، دستی به سرش بکشد و بگوید:

«حال آهوی مادربزرگت چطوره؟»

و یا وقتی اخم مریم از بوی دهانش تو هم می‌رفت سرش را تکان بدهد و بگوید:

«دعا کن خدا منو از ای زندگی نجات بده.»

«مادر بریم جُفره.»

«جُفره بریم چه‌کار؟»

«می‌خوام آهوی مادربزرگو ببینم.»

«تو که جمعه اون‌جا بودی.»

«می‌گم، اصلن نمی‌شه، آهورو بیاریم این‌جا.»

«نه مادربزرگ دلش می‌گیره، نمی‌گذاره.»

می‌نشست روبه‌روی آهوی مادربزرگ و چشمانش را نگاه می‌کرد که مثل کنیزو مظلوم بود و غم گرفته.

«مادر سرنوشت یعنی چه؟»

«یعنی آخر و عاقبت، پیشونی نوشت.»

«آخر و عاقبت؟»

«آره نشنیدی می‌گن هرکه یه سرنوشتی داره،یکی خوب، یکی بد، هرکی به قسمتش.»

مادر آه بلندی کشیده بود و گفته بود:

«هی، دنیا…اگه هرکی سرنوشتش دس خودش بود؟…هی…»

«مگه دس خودش نیس.»

«نه از اول هرکی دنیا می‌آد، همه‌چیز براش نوشته شده، معلومِ معلومه تا دم مرگش.»

«خانم معلم می‌گه اینا سرنوشت غم‌انگیزی دارن.»

«کیا؟»

«آدم‌هایی که مثل اون هستن…اون…»

«مادر اون دیگه رفته، تو هم داری بزرگ می‌شی، این‌قدر بند نکن به اون، مردم بفهمن عیب می‌گیرن. اون زن بدی بود، خدا ببخشدش.»

«او که دست خودش نبوده.»

«چی؟»

«سرنوشتش…»

سنگی ساقِ پای مریم را سوزاند. نگاه کرد. پسری با تیرکمان او را نشانه کرده بود. مرد مست استفراغ می‌کرد، کنیزو را تو گاری گذاشته بودند. سپور دسته‌ی گاری را محکم گرفته بود. عده‌ای مردد ایستاده بودند:

«چادرش، چادرشو بندازین روش.»

«خیسه.»

«می‌ترسی سرما بخوره.»

«بابا تو هم، برو اون ور استفراغ کن.»

«صلات ظهرم گذشته. برین خونه‌هاتون.»

مریم دل نمی‌کند. انگار جایی آتش گرفته باشد و آدم فقط نگاه کند و کاری هم از دستش برنیاید. دیروقت بود و مادر نگران می‌شد.

«تا ای موقع کجا بودی؟»

«رفته بودم کتاب‌فروشی.»

دروغ گفته بود. با صدای زنگ از مدرسه بیرون زده بود و او را دیده بود که تلوتلو می‌خورد و به طرفش می‌آمد. کنیزو شده بود ترکه و خیال می‌کردی با نسیمی از هم می‌پاشد و نابود می‌شود. تکیده بود و زرد، با دو تا چشم میشی غمزده که انگار بزرگ‌تر شده بود.

«عینی، عینی چشم سیاه.»

«اِ…تو…تویی؟»

«آره، کنیزت.»

«کُ…کجا رفته بودی؟…ای مدت؟ رفته بودی عروسی کنی؟»

«آره، اما نشد که عروسی کنم.»

«چرا؟ تو…تو حالت خوش نیس.»

کنیزو مست بود و حرف‌هایش را می‌کشید. دستش را دور گردن مریم حلقه کرده بود و او را می‌بوسید. مریم دوربرش را می‌پایید.

«یه هفته‌س، می‌آم…سر راهت…نبودی عینی…فقط تو خوبی…تو و معلمت…می‌بینی همه گذاشتن و رفتن. گفت خرابی…خراب. اجتماع خرابه عینی مگه نه؟…معلمت راس می‌گه، خرابه…خراب.»

کنیزو دیگر بوی خوش گذشته را نداشت. دهانش همیشه همان بویی را می‌داد که مریم بعضی شب‌ها از دهان پدر می‌شنید. کنیزو برگشته بود، اما جوری که انگار آهوی مادربزرگ را آن‌قدر گشنگی داده باشی و آن‌قدر کتک زده باشی که دنده‌هایش درآمده باشد.

«بوگرفته، هرچی باشه میته برین کنار.»

صدای سپور محله بود که خیس عرق با پیراهن شوره بسته دسته‌ی گاری را می‌چرخاند که راه باز کند. چادر کنیزو تو دست‌ها گلوله شده، از این سر به آن سر جمعیت پرت می‌شد. دست کنیزو از گاری آویزان بود و چشم‌هایش رو به آسمان. ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود. مریم دید که مردِ مست می‌خواهد کنیزو را از گاری درآورد. فریاد خودش را شنید که صدای دریا را عقب زد و تخت سینه ی آدم‌ها نشست:

«نکن، بی‌شرف.»

صدای گریه‌اش مرد را عقب راند.

«بابا بسه دیگه، انگار فقط معطل مردن ای بودین.»

سپور سر گاری را رو به اسفالت داده بود و داشت چرخ‌ها را محکم می‌کرد. هق‌هق مریم بند نمی‌آمد. جمعیت جلو چشمش پیچ‌وتاب می‌خورد. صداها دور و دورتر می‌شد:

«جوون فقط دو تومن، فقط دو تومن.»

کنیزو دنبال مردها راه می‌افتاد و التماس می‌کرد. خسته که می‌شد لابه‌لای آشغال‌ها می‌گشت، شیشه‌های خالی را جمع می‌کرد و به خیال قطره‌ای یکی‌یکی آن‌ها را سر می‌کشید. دیگر کسی رد کنیزو را نمی‌گرفت. به‌جز حمال‌هایی که غروب تن خسته خود را به کاروانسرای خراب شده‌ی پشت شهر می‌کشاندند.

«کنیز تو آشغالا نگرد.»

«عینی پولامو می‌خورن.»

«کیا؟»

«حمال‌ها.»

بعضی شب‌ها صدای ناله و نفرین کنیزو از میدان شنیده می‌شد.

«خیر از جوونی نبینین…الهی به‌خاک سیاه بنشینین…خناق بشه بیفته تو گلوتون…پولامو بدین…ای…ای مُردم.»

و صدای خنده‌ی حمال‌ها تاریکی شب را می‌برید.

«کنیز بیا ای پولا رو برای تو آوردم»

پول‌ها را می‌شمرد.

«خوب…ای پنج…ای شش…ای که همه‌اش خورده‌س…از کجا آوردی؟»

«قلکمو شکوندم. تو دیگه از کسی پول نگیر، هر ماه پولامو جمع می‌کنم می‌دم به تو.»

«باشه، باشه عینی.»

مریم پشت‌بام می‌رفت و کنیزو را می‌دید که آفتابه به‌دست نشسته با سیگاری گوشه‌ی لبش، نگران در اتاقی است که زنی با یک مرد به داخل آن رفته بود. مرد که بیرون می‌آمد کنیزو آفتابه را پر می‌کرد و به دستش می‌داد.

سنگی به پای مریم خورد. نگاه کرد. سپور گاری را می‌کشید و می‌رفت. جمعیت مثل گله‌ی گوسفند دنبال گاری می‌رفتند. کفش پاشنه‌بلند کنیزو به دیواره‌ی گاری می‌خورد و تق‌تق صدا می‌داد. بچه‌ها سنگ می‌پراندند. گاری دور می‌شد. صدای دریا می‌آمد و مرغ‌های دریایی که جیغ می‌کشیدند. صدای تق و تق کفش کنیزو از انتهای خیابان می‌آمد و صدای او که التماس می‌کرد:

«جوون فقط دو تومن، فقط دو تومن.»۱۲

  مهر ۶۴

پانویس ها:

[۱]– هیلو: ماهی‌گیری در شب‌های زمستان.

۲ـ پازن: نوعی گوسفند با شاخ‌های بلند.

۳ـ بُوات: بابات

۴ـ پشنگه: قطره

۵ـ جُفره: نام آبادی‌ای نزدیک بوشهر

۶ـ عینی: عزیزم، کلمه‌ای که نشانه‌ی محبت زیاد است.

۷ـ غُبه: بخش عمیق دریا

۸ـ بمبک: کوسه

۹ـ آقای اشک: امامزاده‌ای در جُُفره

۱۰ـ سیل کردن: نگاه کردن

۱۱- آب رو طلا: رسمی در جنوب، اگر کسی بترسد آب روی طلا می‌ریزند و به او می‌دهند تا آرام شود.

۱۲ـ از مجموعه داستان: کنیزو، منیرو روانی‌پور، چاپ اول، ۱۳۶۷، انتشارات نیلوفر، ۱۴۵ صفحه، ۶۰۰ ریال