یک
ذره ذره جدا میشود از من چیزی
و جادههایِ سیاهِ ناتمام
هر کوچهام را
به کوچهای دیگر
پیوند میدهند
نامعلوم در پی مکاشفهای بینام، نامام را میخواند چیزی
و اتومبیلها از ما و چیزیهای دیگر میگریزند
و بویِ خوشِ شببوها
از پنجرهای که مدام طعنه میزند
به ریههایم میریزد
آه دستت چه گرم و مطبوع مرگ را پس میزند
راستی
از این کوچه تا کوچهی بعدی چه چیزهایی بود که نسرودهایم؟
آیا اقاقیا
آیا دیوارهای مرطوب
آیا دریچههای فاضلابها
با یکدیگر ارتباطی دارند؟
آیا ما
با یکدیگر ارتباطی داریم؟
گلایهام دهان باز میکند
و شب با کمبودِ خورشید کنار میآید.
دو
میان انسان و ستارههای برافروخته
نه نیست-ام و نه بودهام هرگز
و پاره پارههای
سایههایی
که من نبودم
چگونه افتاده بر هیچ خاک و تنی؟
و آیا ” زمان”
که نبوده هیچگاه،
چگونه پیشاپیش فصلها؛ فکرم را
چون پیچکی بر برفهای نباریده؛ تنیده؟
سرم را – مابین دو وهم – بر میگردانم
و میگویم؛
تنها عمیق آن پک
که در ایستایی آندم
بر تو زدم
باطل نبوده است
سرت را برمیگردانی و میگویی؛
چگونه چیزی باطل نبوده آنگاه که هیچ-گاه نبودهایم؟!
و ما
سرهامان را
– مابین دو وهم –
برمیگردانیم
و میگوییم؛
هیچ کاجی
برای زیستن در باغچه
تصمیم نگرفت…
سه
اندوهِ بی پایانِ پنجه در پنجه افکندن است؛ چراغهایی دروغ که روشنات میکنند
تا سایه پهن کنی
چه او
که پیش از خورشید تن درمیدهد
چه او
که پیش از انعقاد نطفه میزاید
چه او
که میانِ کلمات به تمسخر خویش برمیخیزد
چه دشوار بر خود پیچیدهام؛
افتاده زیر غلطکی که بر جاده میکوبد
افتاده زیر کپّهی سیمانی در دیوار،
بر بلندا،
سرم گیج میرود از این ارتفاع که بر آن ایستادهام،
چند بار چرخیدهام؟
چند بار خندیدهای؟
بادِ پاشیده بر پیراهنم را میتکانم در موهات و فکر میکنم
چه عیبی داشت درخت مگر، نشدم؟ و یا ماهیِ فلسدارِ نری که سالها پیش کوسه آن را بلعیده
در سرم همهمهای میپیچد
صدای ممتدِ اَرّه بر چیزی قویتر
و ترنی که هر بار
هزاران جاندار را
به وقت توقف
سرریز میکند
مبهوتام
به خیالِ اَبری که ناگاه به مرداب میریزد
چون وزغِ لمیده بر سرگشتهگی:
باران اگر باران بود، خیالِ خوابم را به لجن نمیکشید!
حالا تو هی برایم قهوه بریز
تو هی برایم روزنامه بخوان
هی ببوسایم
چه فرق میکند؟
اندوهِ بی پایانِ پنجه در پنجه افکندن است زندگی
چراغهایی دروغ
که روشنات میکنند
تا سایه پهن کنی: کج
تا سایه پهن کنی: بدقواره
تا سایه پهن کنی: سیاه!