مهر ماه ۱۳۹۹
۱
سرودی برای بامداد می خوانم که صدایش بلند است هنوز.
*
آهنگی قدیمی را
بی مطرب و دایره در خیابان های تهران زمزمه می کنم
ناگهان صدایم را قطع می کنند با تبر
از خیابان صفی علیشاه از تو
و از پچپچه ها ی در گوشی زنان به آبی به صبح می رسم
– بله درست است در میانه ی اسفند
جادوی سالهای بیخبری را لا لا می گویم
و پندارهای بعد از این به کله های مان می زند
نمی دانم درست یک بامداد بود یا نه
ساعت بر سکوی تشریح بود
بر جاده های ترکمن صحرا و خاش و سمیرم
سایه ای مضطرب کی گذشت در کمین تو
– حالا دیگر وزوز مگس ها شنیده می شود
در اطراف تصادف.
*
قطعنامه ی عاشقان را بلند می خوانم در این بند
اینجا که انسان هرگز در امان نیست .
نه نفر بودند که نیمه برهنه به صف شده بودند
– وقت غشغشه ی دیو بود در قلعه ی جادو
ازهیچ کدام خبری نشد از تو
از شک گفتم میان تیرباران و باران
از تناب و کله های همین طور کج
از زاری سگ ها گفتم پشت دیوار
می گویند هنگام تیر خلاص کلافه و عصبی بودند
یکی شان باید به انجمن اولیا و مربیان می رفت
دیگری باید خودش را به اداره بازنشستگی معرفی می کرد
خلاصه هر کدام به فکری مشغول بودند
مشغول سرگرمی تازه ای بودند بعضی
و دق دلی شان را رو به آسمان خالی می کردند
درست صلاه ظهر بود آنجا
نه، افعی قاتل بی ترحمی نیست
ما فرق اساسی بین قاتل و مقتول قائل نیستیم
بعد از تو،
آهان!
اصلا چیزی نیست که ما را متزلزل کند
در قضیه ی قتل عام.
– نوبت حکم کدام جگردار بود
کدام دروغ زن؟
از کوچه ی ما که می گذرید به یاد یاس پیر،
کمی پا سست کنید
و به پنجره ی نیمه باز نگاهی بیندازید.
راستی شگفت آور نیست که چیزی از خنده باقی نمانده است
بعد از توقیف.
*
می خواستم بگویم هوای تو هنوز تازه است
و تنم
دورت بگردم آنچه دلم می خواهد اینجاست
در هوایت،
آه آرزو.
می دود نور روی گیاه خود رویی
و همه را مجذوب خودش می کند
در بادها
و رود که خشک است کی اجازه نمی خواهد
در شهر ها و روستاها به شکرانه ی چه چیزی لب تر می کنید تر
رو راست بیایید عمیق نفس بکشید عمیق تر
عبور ابر از آسمان و تو
و عبور ماه از آسمان و تو
خواب از چشمان ما دور می شود.
مرا ببخشید که خسته ام
کمی نزدیک تر بیایید لطفن
هیچ خطری متوجه شما نیست مطمئن باشید:
عجیب نیست که شانه بالا می اندازند مدعیان
و سرگرم تقسیم غنایم هستند
بعد از غارت خانه های مان
و از شدت هیجان کف بر لب آورده اند آنان
درد همین جاست
که ما چیزی جز شعر نداشتیم که مخفی کنیم.
در این ساعت متلاشی
تا کی فانوس می گردانید برادران!
و پیشاپیش مردگان
از قطعه ی بی نام و نشان ها می گذرید.
*
برای دیدن چهره ی زیبایی
آینه می کارم در باغ ها و خاطره هام.
حالاهمه می توانید حظ کافی ببرید
از این منظر.
شب از ارواح کشتگان اندوهگین است
و تو حواس ات هست
صدایی نامفهوم می شنویم
با تن پوشی از کابوس رنگ پریده،
پریدند قمری ها و من
در کوتاه ترین فرصتی که نصیب مان می کنند
ما هم تمنای مرگ می کنیم
اصلن تعجب نکنید..
– تا لطمه یی به خواب تان وارد نکرده اند
شتاب کنید برادران
از همین دل شوره راهی به دوست داشتن تان هست
جان زخمی تان را بردارید
سهم تان از این جهان همین است
ما شرمنده ایم
که در این دنیای ویران میراث مان همین خرابه است
درها را باز کنید
ما به اندازه ی کافی وقت تلف کرده ایم.
*
در لحظه های سپید من
همیشه شعری هست.
ما روی این زمین پست نیامده ایم
که داغ ببینیم.
رویاهای مان سپید بود
و حرف های مان سپید بود
بر ستون فقرات این دنیا نوشتیم نوشتنی
و تو مزد سر به راهی ات را خواهی پرداخت
بسیار متاسفم که در حضور مرگ
نتوانستیم از فرصت کوتاه مان استفاده کنیم
و حرفی از بامداد بزنیم
نفرت عمری طولانی نصیب مان نمی کند
وقتی آماده می شویم سرودی برای صبح بخوانیم
تیری در گلوی سپیده دم می نشاند
ضیافت شام تان کی آغاز می شود
بی تشریفات وبی مدعی العموم.
جراحی موفق شان را موعظه می کنند قصابان
-از پای راست من شروع کنید لطفن
از حرف راست من شروع کنید
و مطمئن باشید به قلب عریان من هم می رسید.
*
تنه ی درخت را برای یک قلب خنجر خورده عریان می کنم
به قدر کافی عاشق هستید؟
توضیح اضافه لازم نیست
تا خاطر جمع تان کنم اوضاع صبح اول وقت اصلن خوب نیست.
کرکس ها خنجرهای شان را مدام تیز می کنند
و به سوء ظن به آخرین شعرهایم نگاه می کنند.
-تن من آماده است، بفرمایید مفتخورها روزی تان مهیاست.
عسل و سنگ پاره روی میز صبحانه است
توفان رنگ و سئوال روی میز شام تان.
*
در حال خواندن چیزی شبیه مرثیه بودم
که باران آمد
-به دنبال من تکرار کنید.
نا باورانه آهی می کشم
تو برای اینکه مرا رعایت کنی
صله طلب نکرده بودی
حدیث بی قراری ات را
زیر گوش جهان خوانده بودی
در اعتدال تابستانی
کتاب آخرت را از چاپ خانه تحویل می گیریم
غلط های چاپی را اصلاح می کنیم
و واژه ی آزادی را برای جهان ترجمه می کنیم.
همه فریاد برآوردیم
هوا هوا می خواهیم
– لکه ای خون روی پیراهن من چکید
ترانه هایت را کجا بردی؟
تصورش را بکنید یکی بخواهد مرا متقاعد کند
سرم را بالا بگیرم
بالا که نگاه می کنم
پاییز دشنه لعنتی اش را در تن من جا می گذارد
۲
گام ها به سوی دریا واژه ها رو به آفتاب آخرین برگ برنده اش را رو کرده است شاعر
۳
پنجره ها را باز می کنم وگوشه ی آسمان نام غزل را می نویسم تا همه ی رهگذران بتوانند شعر عاشقانه یی به کف آرند
۴
شعری برای پریشان احوالی پاییز می نویسم.
برگ ها رنگ می بازند و توی دست من می افتند.
تمام حرف هایم با باد از جنس آه است
۵
نام تو را می خوانم
ای غزل!
همچون پیغمبری که نام خدایش را تکرار می کند
۶
به پایان این شعرنزدیک می شوم زنگ قافیه نیست که هشدار بدهد سر هر پیچ ماموری ایستاده است تا مرا میان تاریکی پرتاب کند
۷
به دنبال آفتاب رفتم به دنبال کلمه یی روشن می خواستم پایان خوش داشته باشد این شعر تاریکی اما امان نمی دهد
۸
وقت آن رسیده است که شعرهم جلای وطن کند.
در پشت پا زدن به این فرار جانانه تعمدی در کار است.
-این اتفاقی است که هر روز می افتد
این اتفاقی نیست اما
کلمات را برای ادای پاره یی توضیحات احضارمی کنند
این اتفاقی نیست
که هر روز الفاظ خاکستر می شوند روی لب ها
اطلاعیه داده اند:وقت سخن گفتن نیست
در پشت پا زدن به این شعر آواره تعمدی در کار است
۹
در چهار راهی نزدیک به جان شعرسوءقصد شده است
و قاتل خودی ست.
تلخ منم که پای شعرم را امضاء کرده ام.
نفس واژه هنوز گرم است
و من سعی می کنم دلیل این سوء قصد را حدس بزنم
۱۰
مویه نمی کنند شاعران
درد را عریان می کنند در این جهان.
برهان قاطع ام را به دست واژه ها می سپارم
تا آدم کشان را به کیفر برسانم.
گردن کج نمی کنند شاعران
دروغ را رسوا می کنند در این جهان.
کیفرخواست ام را به دست کلمات می سپارم
تا عربده جویان را ناکام بگذارم
۱۱
حالا فرقی نمی کند شعری در باره ی خیابان ها بنویسم و گلایه کنم از ترافیک و آلودگی هوا یا در وصف قد و بالای درختان سخن بگویم
حالا فرقی نمی کند
شعری در باره ی هراس هایم بنویسم
یا درباره ی رویاها.
و از حس و حال این شب ها سخن بگویم.
حالا فرقی نمی کند
۱۲
برای شاعری که به نام ابرها شعری می نویسد
و تقدیم می کند به چشمان یار
کف می زنند.
به شاعری که کنار مزار کشتگان شعری می خواند
پاره سنگی پرتاب می کنند
و شعرهایش را توقیف می کنند
احتیاط کنید
اینجا شعر برای شما گران تمام می شود
۱۳
من شاعرم و روی نقشه ی این دنیا شعری می نویسم.
حالا بهتر است با هم به مزارع پنبه و گندم برویم
به کشتزاران چای و به تاکستان ها.
تا از کودتاها تنها اسلحه و کلاهخودی باقی بماند
در موزه یی.
من شاعرم از خانه بیرون می زنم
حالا بهتر است باهم به معادن طلا و سنگ آهن برویم،
به کارخانه های پارچه بافی وصنایع پتروشیمی
تا ازجنگ تنها عکسی و خاطره ای باقی بماند
در کتابی.
من شاعرم و رویاهایم همه از بهار است
می خواهم به جست و جوی عسل کوهی برخیزم
۱۴
کوه ها و دریاهایت را فتح می کنم
کنار نام تو شعری با طعم انتظار می نویسم
چراغی کنار پنجره ات روشن می کنم
پاییز قاتل است
ماه را کور می کند و دور می شود.
جنگل ها و دشت را به چنگ می آورم
کنار انتظار شعری درباره ی تو می نویسم
گلی سرخ پشت در خانه ات می گذارم
پاییز قاتل است
می شود زهر در رگ گیاه می ریزد و دور