چه کسی می دانست پشت کوه های بلند

چه می گذرد،

بارش گیسو پیچ بوران بود

بوران…دنیا را گرفته بود،

ما سر در گریبان دامنه

با دست خالی راه افتاده

سمت احتمال حادثه می رفتیم.

ما مطمئن بودیم

همه چیز مثل همان همیشه

سیدعلی صالحی

معلوم است

راه دارد

روشن است.

بین راه

آشوب صنوبرها

رو به هزار سوی زانو بریده می شولید.

کسی اصلا خیال بد نکرده بود:

ممکن است ماه

در مخفی گاه افق لو رفته باشد.

تمام طول راه

آسمان با ما

از آبی آرام بعد از این،

سخن می گفت.

دم دمای ندیدن آفتاب

تازه به یاد آوردیم

هیچ ردی از علائم آدمی معلوم نیست،

راه هست، اما روشنایی نیست،

کسی با خود چراغ نیاورده بود.

بین راه

بوی دهان مرده می آمد

هدهدهای سر بریده بر بوته های باد

شبیه شکوفه های نی می لرزیدند.

من خواستم چیزی بگویم

اما دوستان دیر باور دریا

از مخفی گاه ماه گذشته بودند.

تردید

تعلل

تاریکی…!

گفتم صبر کنید!

گفتم اتفاق عجیبی

چشم به راه ماست.

من این علائم عجیب را

پیش از این به خواب دیده ام،

من می دانم به الفبای موعود نخواهیم رسید،

من این کلمات شکسته را می شناسم،

کسی باپشیمانی ما پیمان نخواهد بست،

برگردیم

بوی سوختن کتاب و کبوتر می آید.

اما آن ها رفتند،

من خسته بودم مثل همیشه

مثل تردید، مثل تعلل، مثل تاریکی.

گفتم،

با خود گفتم همین جا

سایه روشن همین صنوبرها صبر خواهم کرد.

حالا بیست و هفت سال و سه هفته ی کامل است

که من همین جا

سایه روشن همین صنوبرها

دارم داستان هجرت دوستان خود را

مرور می کنم،

بیست و

هفت سال و

سه هفته ی کامل…!

برگرفته از مجموعه “مانباید بمیریم/ رؤیاها بی مادر می شوند