دوستی شریف، مهربان و زحمتکش

پروانهای رنگینبال

بر گُل نشست و

                  برخاست…

کوتاه،

مثلِ نَفَس کشیدن…

دوست قدیمی‌ام مهدی فقیه اخلاقی روز یازدهم ژوئن ۲۰۱۲، در شهر استکهلم، پس از دو سال و اندی مبارزه علیه سرطان خون، درگذشت.

آغاز آشنایی و دوستی من و او ـ تصور می‌کنم ـ سال ۱۳۵۶ بود که به «مرکز آموزش فیلمسازی» کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آمد و مُرّبی آموزش فیلمسازی کتابخانه‌های شهرهای قم و اراک و کاشان شد. هفته‌ای سه روز از تهران به این شهرستان‌ها می‌رفت و به نوجوانان علاقمند به سینما، درس فیلمسازی می‌داد. آن زمان، جوانی بود آرام، مهربان و بسیار مؤدب، با پشتکار و احساس مسؤلیّت. بعدها که به سوئد آمد، باهم تماس و مکاتبه داشتیم. افسوس می‌خورد که به‌رغم تحصیل در رشتۀ عکاسی، ناچار شده است برای گذران زندگی مغازه باز کند. آن زمان، مجلۀ «عکس» در تهران مقاله‌ها و مطالبش را برای ویرایش، به دفتر کار من می‌فرستاد. مهدی را تشویق کردم حالا که خیلی امکان عکاسی ندارد و دو زبان ایتالیایی و سوئدی را هم می‌داند، بهتر است مطالب و مقاله‌هایی در زمینۀ رشتۀ مورد علاقۀ خود ترجمه کند یا بنویسد و برای آن مجله بفرستد. با شوق و علاقه و باز هم احساس مسؤلیّت، این کار را آغاز کرد و با دوست عکاس اسماعیل عباسی از این طریق آشنا شد.

زنده یاد مهدی فقیه اخلاقی

مدتی بعد، از کار سنگین و وقت‌گیر مغازه‌داری خسته شد و به رانندگی تاکسی پرداخت. عشق به عکاسی اما همچنان با او بود. در گفت‌وگوهای تلفنی می‌گفت که همچنان عکس می‌گیرد و یک بار هم یکی از شماره‌های مجلۀ «تاکسی استکهلم» را برایم فرستاد که تعدادی عکس همراه با گزارشی کوتاه از یکی از سفرهایش به کشوری در آسیای جنوب شرقی در آن چاپ شده بود، راجع‌به  تاکسی‌های آن‌جا. مطالب و عکس‌های دیگری را هم در این مجله چاپ کرد.

این آخری‌ها، با آن‌که درگیر شیمی‌درمانی و معالجات دشوار و رنج‌آور بیماری‌اش بود، به گردآوری آن مقاله‌ها پرداخت. وقتی با هم صحبت می‌کردیم، گفتم بهتر است این مجموعه در ایران چاپ شود. نوشته‌ها و عکس‌ها را برایم فرستاد و من هم برای دوستی در ایران فرستادم و خواهش کردم هرچه زودتر توسط یکی از ناشران چاپ شود. هم مهدی دوست داشت پیش از رفتن از این دنیا کتابش را ببیند و هم من دلم می‌خواست این کار انجام شود. می‌گفت می‌خواهد یادگاری از خود برای همسر و پسر و دخترش و مادر و برادر و خواهر و بستگان و دوستانش باقی بگذارد که گفته‌اند: «غرض نقشی است کز ما بازمانَد…»

متأسفانه نشد که کتابش را چاپ‌شده ببیند. اما این کتاب حتماً چاپ خواهد شد.

کتاب دیگری هم ـ مجموعه‌ای از کارهای عکاسانِ مشهور و مهم جهان همراه با توضیح و تفسیر و تحلیل ـ فراهم کرده بود که قرار بود همین‌جا انتشار یابد. این کتاب هم متأسفانه به او وصال نداد.

پنج‌شنبه ۲۱ ژوئن، در استکهلم، در گورستان  Silverdal، به خاک سپرده شد. من و دوستی که از دوران نوجوانی با هم رفیق بوده‌اند، از گوتنبرگ به استکهلم رفتیم. همیشه، در این سال‌ها، مراسم خاکسپاری دوستانی که زودتر از ما از این جهان می‌روند، در این غربت، برایم غم‌انگیز بوده است. این بار، اندوه از دست دادن دوستی خوب و مهربان بود، اما حضور انبوه دوستان و خویشانش مایۀ دلگرمی بود. خواهرش همراه فرزندان خود از پاریس و برادرش با خانواده از برلین آلمان آمده بودند. سیما خانم مادرش، مریم همسرش که مهدی بسیار او را دوست داشت و فرزندانش پویا (هجده‌ساله) و رؤیا (شانزده‌ساله) همه بودند. از دوستان قدیم و جدید هم بسیاری بودند؛ زنان و مردانی که شاید تنها در چنین مراسمی همدیگر را می‌بینند!…

مراسمی بود آرام، متین، معقول و محترم ـ همچون شخصیّت خود مهدی ـ… ابتدا زندگینامۀ کوتاهی از او به سوئدی خوانده شد. آن‌گاه پویا پسرش متنی در مورد پدر به زبانِ سوئدی خواند. بعد، مُراد برادر کوچک‌تر مهدی نوشته‌ای خوب و گویا و مؤثر در سوگ و به یاد برادرش خواند. ترانۀ ماندگار و زیبای «مرا ببوس» با صدای گلنراقی پخش شد که متن آن روی کاغذی بنفش‌رنگ همراه با برنامۀ مراسم که عکس رنگی زیبایی (پروانه‌ای نشسته بر گلی) از مهدی آن را مزّین کرده بود، در اختیار حاضران بود که همصدا آن را خواندند. سپس، شعری سوئدی خوانده شد و بعد، ترانۀ بسیاز زیبا و دلنشینِ «گل گلدون من» پخش شد؛ با صدای سیمین غانم که شعر لطیف و قشنگش از کارهای فرهاد شیبانی شاعر است. این دو ترانه حتماً از ترانه‌های موردِعلاقۀ مهدی بوده است.

آخرین دیدار با مهدی که در تابوت آرمیده بود… و بعد حرکت، از سالن به محوطه گورستان تا به خاکش بسپارند… هر کس شاخه‌ای گل سرخ نثار تابوت او کرد. همان‌جا نیز همه ـ همصدا ـ دو ترانۀ «مرا ببوس» و «سپیده زد» را خواندند.

پس از ناهار در یکی از رستوران‌های ایرانی، یکی از دوستانش، از سوی دیگردوستان، متنی کوتاه در سوگ و به یاد و احترام مهدی خواند.

 و آن‌گاه، مثل همیشه، هرکس به راه خود رفت…

جای مهدی اما در این جهان، در این کشور و در استکهلم خالی است. یادش با هرکه او را دیده و شناخته، خواهد ماند، اما نزدیکانش ـ مادر، همسر، پسر، دختر، خواهر و برادر ـ نبودنش را بیش از دیگران احساس خواهند کرد.

مهدی ـ تا جایی که من او را شناختم ـ انسانی بود مهربان، شریف، زحمتکش و مؤدب. عکس‌هایش نشان می‌دهند که هنرمند بود و طبیعتاً حساسیّت‌های هنرمندانه هم داشت. زمانی که مغازه داشت، چند سالی برادرم منصور نزد او کار می‌کرد. این همکاری آن‌قدر آن دو را به هم نزدیک کرده بود که انگار دوستانی هستند که از دورانِ کودکی باهم بزرگ شده‌اند؛ شاید هم به دلیل همسن و سال بودن [مهدی دو سال جوان‌تر از منصور بود] صمیمیّت‌شان بیش‌تر بود.

تصور نمی‌کنم کسی بوده باشد که از آن مرد مهربان دلخوری یا دلگیری پیدا کرده باشد؛ از بَس مهربان و ملاحظه‌کار بود و به دیگران احترام می‌گذاشت.

حالا، اگر مهدی نیست، یادش هست، آن‌هم یادی زیبا و نیک… و یادگارهایش نیز: پسر و دخترش و همسر مهربان و مادر دلسوخته‌ای که خوشبختانه زنی است روشن‌اندیش و قوی و پایدار… و خواهرش [مرسده] و برادرش [مُراد]… که برایشان شکیبایی آرزو می‌کنم. و همچنین کارهایش: ترجمه‌ها، نوشته‌ها و به‌ویژه عکس‌هایی که در طول این‌همه سال گرفته، هست و تا یادِ آدمی هست، او زنده است…

وقتی به مادر گفتم می‌خواهم یادداشتی در مورد مهدی بنویسم، گفت که خودش متنی از پیش نوشته است. این دست‌خط شش صفحه‌ای که تاریخ هجدهم دسامبر در پایان آن کنار امضای مهدی نوشته شده، به قلم خود اوست. بیش از یک سال و نیم پیش از مرگ، آن را نوشته و طوری نوشته که انگار، نه دربارۀ خود، که درموردِ دوستی نوشته شده است، پس از رفتن او از این دنیا…

*

این خبر را از مُراد برادر مهدی شنیدم که قرار است عکس‌های مهدی از انقلاب ایران منتشر شود و نیز در آغازِ ماه سپتامبر، جلسه‌ای به یاد او، در شهر استکهلم برگزار شود که دوستان گردهم آیند و عکس‌هایش را تماشا کنند و از او بگویند و از کارهایش و یادش را زنده و گرامی بدارند.

ناصر زراعتی

گوتنبرگ سوئد

ژوئن ۲۰۱۲

*

مهدی فقیه اخلاقی در سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی خود را در زادگاهش لاهیجان گذراند. در سال ۱۳۴۱، با خانواده ‌اش به تهران آمد و در جنوب شهر تهران دوران دبیرستان را گذراند. در سال ۱۳۵۰، در «مرکز رفاه نازی‌آباد» در گروه عکاسی ثبتِ‌نام کرد و به‌طور همزمان، در گروه تئاتر و کوهنوردی نیز نامنویسی و فعالیّت می‌کرد. اما به‌زودی دریافت که فقط عکاسی می‌تواند به او کمک کند؛ به‌همین دلیل، فقط به عکاسی پرداخت. در سال ۱۳۵۲، به سینما علاقمند شد و به گروه فیلمسازان آماتور «سینمای آزاد» پیوست و در آن‌جا، دو فیلم کوتاه [هشت میلیمتری] «آغازگر» و «تداعی معانی» را ساخت. وقتی هجده‌ساله بود به «مرکز آموزش فیلمسازی» کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفت و در کتابخانه‌های قم و اراک و کاشان، مربی آموزش فیلمسازی شد. در روزهای انقلاب، نمایندۀ فیلمسازان شهرستان‌ها بود که با همکاری عبدالله باکیده که نمایندۀ فیلمسازان غیرحرفه‌ای جوان از تهران بود، در اعتصابات و اعتراضات شرکت کرد.

مهدی فقیه اخلاقی در سال های دور جوانی

مهدی از تظاهرات شکوهمند مردم ایران و انقلاب پایان‌نیافتۀ آن عکس‌های زیادی دارد که هنوز منتشر نشده است. از آن‌جا که نمی‌خواست این عکس‌ها برای کسی یا گروهی جنبۀ تبلیغاتی پیدا کند، هرگز به چاپ آن‌ها رضایت نداد، اما در سال ۱۹۸۰، نمایشگاه بزرگی از جنبش کارگری و ملی آن دوره تا انقلاب ۵۷ مهیّا کرد. این نمایشگاه به مدت یک هفته در شهر پروجا ایتالیا، با همکاری شهرداری آن محل و سازمان جوانان ایرانی آن شهر برگزار شد. هزینۀ مسافرت و چاپ عکس‌ها را یک تاجر لباس ایرانی که برای خرید به ایتالیا آمده بود، پرداخت کرد.

در سال ۱۳۵۶، پس از پایان تحصیلات دبیرستانی، مهدی تصمیم گرفت برود به فرانسه و سینما بخواند. از این رو، به آموختن زبان فرانسه پرداخت. چندی بعد نظرش تغییر کرد و عشق او به سینمای واقع‌گرایانۀ نوین ایتالیا باعث شد که در سن نوزده سالگی، بدون هیچ تجربه یا داشتن دوست و آشنایی، به ایتالیا برود. هزینۀ سال اول را خانواده به‌ویژه مادرش پرداخت که باعث شد بتواند درسش را تمام کند. در سال اول، زبان ایتالیایی آموخت و سپس، در دانشکدۀ علوم ارتباطات [Cispo] در شهر رُم  به تحصیل پرداخت و در رشتۀ رادیوتلویزیون فارغ‌التحصیل شد. رسالۀ پایان‌نامۀ خود را در رشتۀ عکاسی نوشت که با نمرۀ ۱۰۶ از ۱۱۰ مورد پذیرش قرار گرفت.

آشنایی مهدی با مهرداد صیّادی (ماریو) که بنیان‌گذار آژانس عکاسی «کلوزآپ» و دبیر و مسؤل آن بود، عشق او را دوباره به عکاسی زنده و دوچندان کرد. استاد واقعی او در واقع همین ماریو بود، نه دانشگاه. بنابراین، در رشتۀ عکاسی مطبوعات (فتوژورنالیسم) در انستیتوی استانداری شهر رُم نامنویسی کرد و از میان ۱۲۶ نفر داوطلب خارجی، نفر اول شد و توانست عکاسی رنگی، حرفه‌ای و استودیو را در آن‌جا بیاموزد.

مهدی در طول اقامت تقریباً هفت‌سالۀ خود در ایتالیا موفق شد با مطبوعات آن کشور همکاری کند و عکس‌هایش در مجله‌ها و روزنامه‌های آن کشور مانند «دنیا» [Il Mondo]، «پیام‌آوران» [Il Messagiro] و «اتحاد» [Liunita] به چاپ برسد. وی به‌طور همزمان، با آژانسی عکاسی در شهر میلان نیز همکاری می‌کرد. به سرقت رفتن دوربین و وسایل عکاسی‌اش در سال ۱۹۸۳، مانع بزرگی در کارش پدید آورد و او را از ادامۀ زندگی حرفه‌ای عکاسی مطبوعات بازداشت. ناچار شد برای تأمین زندگی، به کارگری بپردازد تا بتواند درسش را ادامه دهد. در سال ۱۹۸۸، در رشتۀ عکاسی مطبوعات فارغ‌التحصیل شد. آن‌گاه، چمدان‌هایش را بست و نزد برادرش مُراد، مسکن گزید.

اما آلمان کشوری نبود که مهدی آن را دوست داشته باشد. زبان آلمانی به او نمی‌ساخت، مردمان، فضا و غذای آلمانی را دوست نداشت. از این رو، پس از دو سال، آلمان را ترک گفت و به سوئد آمد؛ کشوری بزرگ با جمعیتی اندک که کار در آن، آن زمان زیاد بود. در این کشور، همه احساس مسؤلیّت می‌کردند و انسان با تلاش و کار می‌توانست سرمای آن را فراموش کند.

مهدی در طول اقامت دوساله‌اش در آلمان، کتاب «تاریخ پُرماجرای عکاسی» را ترجمه کرد که بعد، با همکاری همسرش مریم آن را به پایان رساند. این کتاب از معتبرترین آثار تاریخ عکاسی است که به فارسی ترجمه شده است. سیصد صفحه است که ترجمۀ آن مجموعاً چهار سال وقت او را گرفت. متأسفانه این کتاب ارزشمند و مفید هنوز به چاپ نرسیده است.

مهدی در سال ۱۹۹۱، در قبرس، با مریم آشنا شد که خیلی زود باهم ازدواج کردند. آن‌ها دو فرزند پسر و دختر ـ به نام‌های پویا و رؤیا ـ دارند. این عشق و ازدواج علاقه و قدرت و استعدادهای او را شکوفا کرد.

مهدی از سال ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۸، به‌عنوان نویسنده و مترجم با مجلۀ «عکس» که مهم‌ترین نشریۀ عکاسی در ایران بود، همکاری می‌کرد. او مسؤل بخش «تاریخ معاصر عکاسی» بود و عکاسان معاصر و بزرگ را معرفی می‌کرد. به‌قول آقای اسماعیل عباسی مهم‌ترین نقش را در این مجله برای انتشار به‌عهده داشت. این همکاری بعدها، در سال ۱۹۹۸، به دلیل استعفای اسماعیل عباسی و گروهش از آن مجله، قطع شد.

تمام ترجمه‌ها و نوشته‌های مهدی در این مجله از زبان‌های ایتالیایی و سوئدی گرفته شده که بدون همکاری همسرش مریم قادر به انجام دادن و اتمام آن‌ها نمی‌بود.

مهدی در دهۀ ۱۹۹۰، به عضویت انجمن عکاسان هانگینگ [Hanging Fotoclub i jord] درآمد و در آن‌جا، با همکاری با دیگر عکاسان، کتاب عکس Jordbro را به چاپ رساند.

پس از گسترش عکاسی دیجیتال، مهدی به آن گرایش پیدا کرد و در سال‌های ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹، به همکاری با مجلۀ «تاکسی استکهلم» پرداخت. حاصل این همکاری چندین مقاله همراه با عکس‌هایی از اوست. او در واقع، نوعی گزارش حرفه‌ای را در این مجله بنیان گذاشت که بعدها افراد دیگری این شیوۀ کار را ادامه دادند.

از سال ۱۹۹۳ به تابعیت سوئد درآمد.

متأسفانه در سی سال گذشته نتوانست به کشورش بازگردد و این شاید آخرین آرزویی بود که موفق نشد آن را عملی کند و به‌همین دلیل هم می‌خواست که او را با پرچم سه رنگ ایران، بدون هیچ علامتی، دفن کنند.

عکس‌های مهدی از مردمان ایران و ایتالیا و اعتراضات آنان است. او همیشه انسان را با نگاهی واقع‌گرایانه می‌نگریست. عکس‌هایش نشان‌دهندۀ فقر و بدبختی مردم است.

در طول فعالیّت حرفه‌ای خود، توانست از بیست و دو کشور رپرتاژـ عکس تهیه کند که تنها بخش کوچکی از آن به چاپ رسیده است.

مهدی تأکید داشت از استادان خود پرفسور الکاندرو، پرفسور لاهورات و پرفسور لویجی (که او از عکاسان معروف ایتالیاست) و نیز به‌خصوص از استاد بزرگش ماریو تشکر کند و ترجمۀ کتاب «تاریخ عکاسی» را به او هدیه کند.

مهدی در اوایل سال ۲۰۱۰ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و همین بیماری مرگ او را موجب گشت.

او را در میان انبوهی از خاک سرد به خاک می‌سپاریم تا شاید با پرچم سه رنگ ایران قدری احساس گرما کند؛ پرچم کشوری که آرزو داشت روزی به آن بازگردد و عکاس بزرگی شود. اما این آرزوها هرگز برآورده نشدند… یادش گرامی باد!

مهدی فقیه اخلاقی

۱۸/۱۲/۲۰۱۰