درست است که من یک زن مثلا کامل سی ساله هستم اما اگر بهتان بگویم که همین حالا داخل کمد دیواری اتاق خواب بچه نشسته ام و دارم این ها را می نویسم، باورتان نمی شود. اما دیگر باید باورتان بشود. اگر کسی این نامه های مرا ببیند، من باید در جا خودکشی کنم. تعارف هم ندارم. هیچ راه دیگری وجود ندارد. حتی اصلا دلم نمی خواهد که کسی مرا در حال نوشتن، ببیند. با اینکه می دانم هیچ کس بجز من و بچه در خانه نیست، اما کار از محکم کاری عیب نمی کند چون در هر حال، هیچ کس نباید بداند که من چه خواب هایی می بینم و وقتی تنها هستم و برای خودم می نویسم یا کتاب می خوانم، به چه چیزهایی فکر می کنم. چیزهایی که حتما باید از گفتنشان خجالت کشید و مرد.
باید از گفتن این چیزها واقعا خجالت کشید و مرد، اما من برای اولین بار نزد خودم بلند بلند می گویم تا کمی از شرم همیشگی ام کم شود و اعتماد به نفسی لخت و وقیح مرا در بر گیرد. جلوی آیینه می ایستم و با صدای بلند ـ البته نه آنقدر که توجه بچه ام جلب شود ـ می گویم:”به هر حال تو خواب می بینی”… باید از بیان این چیزها شرم داشت که من بعد از پنج سال ازدواج و داشتن دختر کوچک و شیرینی که هر روز کودکی مرا تکرار می کند، هنوز توانایی و شور عاشق شدن دوباره را دارم. عاشق شدن با تمام آن امکان ها و جریان های وابسته به آن.
من به تازگی دریافته ام ـ و این را در خواب فهمیدم ـ که به خاطر یک انسان تازه که جور دیگری مرا صدا کند و هرم سوزان نفس هایش، زیر گلویم را بی شرمانه بسوزاند، حاضرم این خانه، این شوهر، این بچه و باغ بزرگ پشت قباله ام را برای همیشه ترک کنم. نه این که شوهرم بد باشد، نه این که دختر سبزه روی شیرینم که به تازگی ادای کلمه مامان را به او آموخته ام، مرا خسته و کسل کرده باشد، نه. باید از بیان این چیزها خجالت کشید و مرد اما من، می گویم تا به خودم جرأت بیشتری بدهم. من در حالی که گاهی پنهان از چشم شوهرم سیگار می کشم، احساس می کنم اندک اندک این شهامت در من ذخیره می شود که برای یک بار هم که شده، شوهرم را به وسیله ای ـ خودم هم سر در نمی آوردم، به هر وسیله ای ـ مجبور به شنیدن حرف هایم بکنم. حرف هایی که پنج سال و شش ماه و بیست روز اجازه بیانش را نداشتم.
دارم از خودم وحشت می کنم. کمی گیج هستم و مزه گس دهنم بعد از آن خواب طولانی بعد از ظهر عوض نمی شود. واقعا باید از بیان این چیزها از خجالت مرد، آن شب که خواب دیدم به چه راحتی و آرامش وجدانی می توانم عاشق مردی شوم که جوری دست به پوست داغ تنم می ساید که گویی مرا برای نخستین بار کشف کرده است. با لمس دست های او قلبم از پوسیدگی که خودم با چشم های گشاد شاهدش بودم، باز می ایستاد و اندک اندک بزرگ و بزرگ تر می شد و سر آخر جوانه ای کوچک از آن بیرون می زد. جوانه ای از آن بیرون می زد و از یقه پیراهن آبی ام بالا می آمد. بالا می آمد تا دور گردنم و شکوفه ای از دهانم چون یک آه بزرگ، می شکفت.
دیوانه از خواب پریدم. از آن همه لذت و امنیت در خودم احساس گناه کردم و تا چند روز به خودم اجازه ندادم که آن خواب وحشی را مرور کنم و در دفتر پنهان خواب هایم بنویسمش. نه این که شوهرم بد باشد، نه این که خانه بدی داشته باشم، نه این که آزادی روزمره خرید و گردش و دوستی کردن را نداشته باشم. نه. اما وقتی می بینم دیگر کسی انتظار مرا نمی کشد، وقتی نیاز کسی را به خودم، نه به همسر بودنم، نه به مادر بودنم، نمی بینم، یکهو انگار در برابر چشم های گشاد خودم و دیگران گم می شوم. درست مثل روزهای کودکی که هر بعداز ظهر، میان کاه های زیر شیروانی انبار گم می شدم و هیچ کس، هیچ کس، دنبالم نمی گشت. وقتی به این چیزها فکر می کنم مدام جلوی خودم را می گیرم و می گویم تو دیگر بزرگ شده ای. تو باید از خودت خجالت بکشی. از پرده های نشسته ات، از ظرف هایی که روزی سه وعده آن ها را کثیف می کنی و دوباره می شویی، از دستمال گردگیری و از دخترت که به تازگی ادای کلمه مامان را آموخته است و مدام یقه ات را می کشد و شیر می خواهد.
خوب است که شوهرم شب ها دیر می آید و فقط آن قدر فرصت داریم که در سکوت شامی بخوریم و جلوی ماهواره بنشینیم و گاهی X کانال ببینیم و گاهی اخبار سیاسی شهر را دنبال کنیم و هیچ وقت از کتاب هایی که خوانده ام برایش حرف نزنم و هرگز خواب هایم را برایش تعریف نکنم. صبح ها چهره جذابش را به صورتم بمالد و پول روزانه را روی میز توالت بگذارد و من به یاد صحنه های فیلم فارسی بیافتم که مردها پول فاحشگی را روی میز می گذارند و زن از توی رختخواب، با نگاه مرد را بدرقه می کند. باید از نوشتن این چیزها خجالت کشید و مرد اما من اغلب موقع آشپزی بغض می کنم و بی آن که هیچ دلیل واقعی ای پیدا کنم زیر گریه می زنم و پیاز داغم می سوزد. پیاز داغم می سوزد و این کاملا قابل سرزنش است.
حالا این ها را که می گویم نه این که عاشقی نکرده ام. نه. من و آن کسی که حالا شوهر من است ماه ها از آن عشق های پر ماجرا داشته ایم. از آن عشق هایی که هر کسی در آن فکر می کند که هیچ کس دیگری جز او برایش ساخته نشده است و چشم هایش را رو به هر چیز دیگر می بندد. از آن عشق هایی که باعث شد من و او ـ هر چند گفتنش باعث خجالت است ـ خیلی پیش از ازدواج بند را آب بدهیم. اما حالا بعد از گذشت پنج سال و شش ماه و بیست روز، و نه پنج سال و شش ماه و بیست روز، بلکه از همان روزهای بعد از نامزدی، انگار کسی به ما گفته بود که از همین حالا، بله درست از همین حالا نگاه و خواسته هایتان نسبت به هم عوض شده است. درست مثل دختربچه ای که پستان هایش کمی نوک زده است و یکهو مادرش می گوید:”دخترم حالا دیگر بزرگ شده ای”. انگار دختر یک روزه زن می شود. اما من هرچه فکر می کنم و خودم را در خواب هایم و صبح های اول وقت که چشم هایم را باز می کنم و به تار عنکبوت گوشه سقف نگاه می کنم، شاهد می گیرم، می بینم هنوز بزرگ نشده ام. انگار هنوز پستان هایم رشد نکرده است و درد می کند. کمی احمقانه است من که حالا با دو پستان بزرگ به دخترم شیر می دهم.
باعث خجالت و سرافکندگی است اما من اخیرا کتاب “شش صحنه از یک ازدواج” را خریده ام و آن را پشت سری کتاب های دافنه دوموریه به ارث رسیده از پدرم قایم کرده ام و به چیزهای ممنوعی فکر می کنم که در هفت جد من و هفت جد شوهرم هرگز در هیچ خانواده ای رخ نداده است. این فکرها بخصوص وقتی در من زیاد شد که شوهرم آموخت می شود به جای من، به گربه دم شومینه مهربانی کرد و او را بوسید. روزی در همین حین، به خودم آمدم و دیدم که ساعت ها، برای جلب فقط نگاه او حرف های بی ربطی از اتفاق های روزمره آپارتمان تا دندان در آوردن خواهر زاده ام و پیدا کردن دوهزار پلاک پوسیده در خاک های مقدم جنگ، سر هم کرده ام اما او حتی برای یک بار سرش را بلند نکرد تا چشم های بی قرار مرا ببیند. گلویم خشک شده بود اما با سماجت احمقانه ای، می خواستم هر طور شده، خواسته ام را آزمایش کنم. احساس حقارت همه وجودم را فراگرفته بود و من با خودم می گفتم:” تو دیگر جذاب نیستی. تو دیگر نیستی”. احساسی درست مثل آن نیمه شب های دور مهتاب که پدرم دست مادرم را می گرفت و برای قدم زدن به زیر درخت ها می برد و هیچ شبی مرا با خود همراه نمی کرد. زنی در سن سی سالگی، هیچ جذابیتی ندارد. خوب، البته از وقتی که دیگر نگاهی مرا نمی پاید، کمی چاق شده ام و مدتی است که رنگ موهایم عقب افتاده است، اما تمام اینها باعث نمی شود که ـ هر چند گفتنش خجالت دارد ـ برنامه های چند شب در میان مان را هی عقب و عقب تر بیندازیم و حتی حوصله لمس گرده های عریان یکدیگر را نداشته باشیم و نجواهای شبانه مان، وزوز به گوش برسد. این را من نمی گویم. یک شب شوهرم در خواب و بیداری در حالی که سعی می کرد این جمله را مودبانه بیان کند، گفت.
گفتن این چیزها که در هفت جد من و هفت جد او حتی فکر کردن به آنها گناه بوده است، مرا که زن خانه دار متوسطی بیش نیستم از خود می ترساند و بیشتر مطمئن می شوم که بلافاصله پس از نوشتن و خلاص شدن از شر خواب هایم، اینها را پاره کنم. دیروز زن همسایه یک ساعت برایم درد دل کرد و گفت در حالی که با شوهرش هنوز در یک خانه زندگی می کنند و حتی برنامه های چند شب در میانشان عقب نیافتاده است، مراحل طلاقشان دارد به انتها می رسد و از این بابت هم خوشحال است و هم وحشت زده. وقتی باز هم، شاید، برای این که حرف جالبی برای شوهرم داشته باشم، حرف های زن همسایه را تکرار کردم، با خونسردی گفت: “چقدر احمقانه. حالا فکر می کند که چیزی عوض می شود؟” و یکهو به خودم آمدم که پس شوهرم هم به این چیزها فکر کرده است و او که مردی اجتماعی است احتمالا صلاح هر چیز را بهتر از من می داند. برای همین فکر می کنم که گفتن این چیزها به او بیشتر رو می خواهد. آن هم برای زن سی ساله متوسطی مثل من، با یک دختر و پنج سال خانه داری.
وقتی که برای اولین بار با شوهرم دعوایم شد، او مثل تمام مردهای هفت جد خانواده هایمان، مرا به سمت در هل داد و گفت:” بقچه ات را ببند و برو پیش مادرت”. البته من چیزی نگفتم و بقچه نبسته از خانه بیرون رفتم اما فردای آن روز درست مثل بچه هایی که از طرف مادر تنبیه شده اند و در عین حال جایی برای پناه بردن بجز دامان او ندارند، به خانه برگشتم و بهترین غذای زندگی ام را درست کردم. هرچند که شش بار پیاز داغم سوخت و از آن روز به بعد هرگز به او اعتراضی نکردم، اما دوست داشتم بگویم مگر این بچه، این خاطرات تو، این کتاب ها، این دیگ دود زده و این دستمال گردگیری را می شود در بقچه جا داد و برد.
حالا فکر می کنم که هر چیزی می تواند عادت شود. حتی کتک خوردن. حتی رانده شدن از خانه خود. حتی برخلاف فکرهای سرسختانه گذشته خود عمل کردن. درست مثل دفعه اولی که شوهرم مرا جلوی دیگران تحقیر کرد و بعد هم به قهقهه خندید و من حس کردم که پوست تنم داغ می شود. داغ و داغ و داغ تر. حالا نه این که او آدم بدی باشد، اما خوب عادت هایی دارد و معتقد است که مرد است دیگر. حالا فکر می کنم که عادت کرده ام زیرا او گاهی مرا جلوی دوستانش تحقیر می کند و من هم درست مثل تمام زن های فامیل، با لبخندی ملیح او را دست می اندازم. گرچه او عادت نکرده است و بهش بر می خورد اما انگار من عادت کرده ام چون دیگر نه قرمز می شوم، نه داغ. فقط کمی گوشه گیر می شوم. هربار گوشه گیرتر از پیش.
به هر حال، حالا که دارم می نویسم، این را هم می نویسم و کنار دیگر صفحات خواب هایم پنهان می کنم. هر چند واقعا گفتنش خجالت دارد اما الان درست سه هفته و دو روز است که شوهرم رخت خوابش را از من جدا کرده است. او که هیچ وقت به کتاب خوانی های شبانه من اعتراضی نکرده بود، حالا می گوید تنها دلیلش روشن بودن چراغ است. البته من خیلی زود چراغ را خاموش کردم اما او دیگر رختخوابش را به اتاق دیگر برده بود. از آن روز حس می کنم که قلبم بو گرفته است. مدام پیراهنم را عوض می کنم و به رخت خواب و لباس هایم عطر می زنم. شاید واقعا بو می دهم. سه هفته و دو روز است که وسواس روزی سه بار حمام رفتن، پوست تنم را ناسور کرده است. مدام احساس می کنم دیگر زیبا نیستم، دیگر نیستم.
هنوز دلم می خواهد، پشت کاه های زیر شیروانی انبار خانه پدری ام و مه غلیظ جنگل گم شوم. هنوز دلم می خواهد کسی، یکهو متوجه گم شدنم شود. هنوز احساس می کنم توانایی دوباره عاشق شدن و دوباره پوست ریختن به وقت عشق ورزی را دارم. هر چند می دانم، باید از نوشتن تمام این چیزها واقعا خجالت کشید و مرد.
با سلام وخسته نباشید
خیلی زیبا و روان می نویسید و همیشه دنباله.رو نوشته ها و داستانهاتون هستم
تابلو هایتان هم بسیار زیباست
خانم آذر
برای اولین بار نوشته ای از شما خواندم که زبان دل بسیاری از عزیزانی شده اید
که بنا به اجبارهای اجتماعی و فرهنگی سنتی ، سال هاست که سربریک بالین می نهند و درحالی که هیچ احساسی دربین آن ها وجود ندارد و به جبر همدیگر را فقط تحمل می کنند
وهرلحظه منتظر جرقه ای هستند که جز فروپاشی یک بنیان سست خانوادگی، حاصلی به همراه ندارد.
سلام به همه عزیزان
ممنونم که وقت گذاشتید و خواندید و خوشحالم که هر کسی گوشه از زندگی خودش یا عزیزانش را در آن پیدا کرد…
شاد باشید و همیشه از خواندن دیدگاه هایتان استفاده خواهم کرد
زیبا بود خیال کردم یکی حس منو نوشته بود
شکوفه جان خیلی صمیمانه نوشته ای. هر کسی دوست دارد که خودش این را نوشته باشد، ولی مشکل فقط توانایی قلم است.
«…حالا فکر می کنم که هر چیزی می تواند عادت شود. حتی کتک خوردن. حتی رانده شدن از خانه خود. حتی برخلاف فکرهای سرسختانه گذشته خود عمل کردن. درست مثل دفعه اولی که شوهرم مرا جلوی دیگران تحقیر کرد و بعد هم به قهقهه خندید و من حس کردم که پوست تنم داغ می شود. داغ و داغ و داغ تر. حالا نه این که او آدم بدی باشد، اما خوب عادت هایی دارد و معتقد است که مرد است دیگر. حالا فکر می کنم که عادت کرده ام زیرا او گاهی مرا جلوی دوستانش تحقیر می کند و من هم درست مثل تمام زن های فامیل، با لبخندی ملیح او را دست می اندازم….»
سلام
چه قدر دلام میخواهد بنشینم و همهی این دلمشغولیهای این فلک بیوفا را بهکناری بهانتظار رها کنم و بهتلافی و دستمریزاد، نه نقدی که نامهیی، آنهم تنها گویی بهپاسخ، بر این داستان باشکوه و ساده و صمیمی و همزمان اینهمه پیچیده، با نگاه بهجهان تودرتوی روح و روان آدمی و در این پیوند؛ جهان نه عنانبریده که معصوم و تماشایی یک زندگانی زناشویی، زندگانی نمونهی یک زن ایرانی، جانانه و با حس مسئولیت بنویسم و دست از قلم در پایان بگیرم و زار زار باورم کنید گریه کنم؛
که اییی واییی
ای فلک بیوفا!
اییی عزیز کجایی؟
که انگار اینها همه همان واگویههای تو نبودند که؛
هنگامیکه بر دار قالی بهبافتن مینشستی
در زیر لب بهگلایه باخود بهزمزمه میگفتی؟
دست شما درد نکند سرکار خانم شکوفه آذر
این داستان شیرین و گمانبراگیز و کوبنده و کوتاه، با این شیوه از نگارش و بیان و ارائهی جانانهی آن در زبان در داستان، از یک رمان از بیشتر نویسندگان داستان و رمان در ایران، بهگمان من، یک سر و گردن بالاتر است.
زیبا بود و ساده و نیز عمیق و تفکربرانگیز. این نوع ادبیات فرهنگ سازند .خسته نباشید.
دوستش داشتم. نویسنده به نظر من بسیار توانا بوده و خواننده را با خود کلمه به کلمه می کشاند
داستان قشنگی بود. دست شما درد نکند. صمیمی و زیبا.
با آرزوی خواندن قصه های بیشتری از شما.
مهری یلفانی