یکشنبه ۲۰ ماه مه ۱۹۹۰

نمی دانم از کجا شروع کنم!

یک برگردان نمایشی از نوول مسخ کافکا دیدم که اصلن نمی توانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم از شوق. از شوق دیدن یک کار هنری ناب و موثر. این کار در تلویزیون بی بی سی انگلیس تهیه شده بود. بازیگری که نقش “گرگور” را بازی می کرد، با تسلطی ویژه تبدیل تدریجی و پروسه استحاله شدنش را به حشره نشان می داد. صوت حشره را با اقتدار تمام همچون سوسک خلایی جوری ادا می کرد که حقیقتن نمی شد تفاوتی بین صوت تقلید و حقیقت حشره یافت. محو تماشای این نمایش بودم و دلم نمی خواست یک لحظه اش را از دست بدهم که تلفن زنگ زد. خانم آذر فخر از سانفرانسیسکو تلفن می کرد. گفت که آقای دیلمقانی نمایشنامه جدیدم “حاملگی مریم” را به او داده که بخواند و او نمایشنامه را خوانده است و بسیار مایل است که مرا ببیند. گفت حتا حاضر است که در نمایشنامه ام عریان شود. گفت بعد از فروغ این شیوه بیان جسورانه را در کار شما دیده ام. و بعد درباره چند و چون نگارشش با هم صحبت کردیم. گفت چرا شخصیت راپانزل را با چهل گیس عوض نمی کنم؟ ما در افسانه های قدیمی ایرانی شخصیتی همچون راپانزل داریم و آن هم دختر چهل گیس است. گفتم اگر قصه چهل گیس را دوباره بخوانم شاید بتوانم او را جایگزین راپانزل کنم. (هر چند من با قصه راپانزل بزرگ شده ام و این قصه در شکل گیری شخصیت و حس هایم بسیار نقش داشته است) درباره شخصیت “پیرزن نابینا” پرسید که آیا من عمدن او را نابینا انتخاب کرده ام که به طور تمثیلی نشان بدهم که زنان نسل گذشته، حق و حقوق و نیازهای زنانه شان را نمی توانسته اند ببینند؟ گفتم شاید این انتخاب ناخودآگاه بوده باشد. شاید تحت تأثیر یک شخصیت واقعی بوده ام. شاید برای خلق یک فضای دراماتیک در دوران جنگ ایران و عراق خواسته ام که نشان بدهم که پیران و معلولان و مستمندان جزء فراموش شدگان یا مطرودان به حساب می آمده اند! بعد درباره موضوع زنده بگور کردن دختران و احیاء این رسم صحبت کرد. گفت زنده به گور کردن دختر جوان نمایشنامه ات زیر چهل پله در زیرزمین به نوعی نگاه تیزبینانه شماست که به ۱۴۰۰ سال نقب زده اید و به بازگشت این زنده بگوری تازیده اید.

چه گفتگوی زیباییEzzat-Goshegir-H2!

دیدم هنرمندان ایرانی چقدر وسعت تخیل و قدرت مکاشفه در بطن یک اثر را دارند و چگونه نکته های یک متن را به سرعت می گیرند و به تاریخ و اسطوره ربط می دهند. مگر قاعدتن نباید چنین باشد؟ هر نوشته ای از یک ناخودآگاه تاریخی و اسطوره ای می آید….و چقدر آمریکاییان از این قدرت نگاه و تحلیل فاصله دارند! چقدر آرزو داشتم که “باب” و “شلی” و “آرت” و تمام استادان دانشگاه ما می توانستند با نقب زدن به اسطوره های فرهنگ های جهان به شکوفاتر شدن اندیشه های من کمک کنند….و مرا به چالش بکشند…..اما……

بعد خانم فخر از فشارها و فجایعی که زنها در کشورمان متحمل می شوند صحبت کرد و گفت که چندی پیش زنی با دو کودکش خود را در رودخانه لجن جنوب شهر تهران غرق کرده است. گفتم من اخیرن یک شعر طولانی درباره این زن و کودکانش نوشته ام و به دردهای زنان مملکتم اشاره کرده ام…. بعد گفتم که هم اکنون دارم روی نمایشنامه ای کار می کنم که اقتباسی است از قصه سودابه و سیاوش که سودابه در این متن تمام طغیانها و اعتراضاتش را به نظام پدر سالارانه و همچنین به فردوسی فریاد می کند. (و به او نگفتم که درد و خشم در لحظه آفرینش این متن چه فضای جنون آمیزی را برایم خلق کرده است! هر چند می دانم که او با این جنون کاملن آشناست…) مسأله این است که زن امروز باید تاریخ را نقادانه و با نگاه نوینی تفسیر کند نه آنگونه ثابت و بدون دگردیسی….هر دو با اشتیاق و شوری بی انتها در مورد موضوعات واحدی بحث می کردیم، اتفاق نظر داشتیم و در ابراز دیدگاه هایمان احساس یگانگی می کردیم.

ناگهان پرسید: می توانم چیزی از شما بپرسم؟

گفتم: البته.

پرسید: آیا بچه دارید؟

گفتم: بله. یک پسر.

پرسید: چند سال دارد؟

گفتم: ۱۶ سال.

گفت: من هم یک پسر ۲۳ ساله دارم.

و گفت که ارتباطش با کامران نوزاد بسیار دوستانه است. او در تلویزیون کار می کند و نسبت به موضوع زن حساس است و حرکت های پیشروانه زنان را حمایت می کند. همینطور که با هم صحبت می کردیم از قصه های زنان و مردان مهاجر برایم تعریف کرد. گفت که چندی پیش مردی در کالیفرنیا از همسرش که یک زن بازیگر آمریکایی بوده است، بعد از سالها زندگی مشترک جدا می شود. به ایران می رود و با یک زن جوان باکره ایرانی ازدواج می کند و صاحب دو فرزند می شود. یکروز که زن با مادرش بیرون از منزل بوده، مرد خود و دو پسرش را با گلوله هفت تیر می کشد. زن وقتی به خانه می آید با جسد هر سه روبرو می شود. زن پس از آن همیشه لباس سفید می پوشیده، به گورستان می رفته و بچه هایش را صدا می زده. گاه که به دیدار خانم فخر می آمده از او می خواسته که خنده دار ترین جوک های دنیا را برای او تعریف کند…

گفتگویمان و نقطه نظرهای خانم فخر مرا به یاد نمایشنامه Top Girls نوشته کاریل چرچیل انداخت و بررسی کار، اندیشه ها، ایده ها و جنبش های آزادی خواهانه دو طبقه از زنان….زنان بورژوا و زنان پرولتاریا. هر چند کاربری زبانی از این دو واژه بورژوا و پرولتاریا مفاهیمی را در ذهن القاء می کنند، اما هنوز برای این دو طبقه واژه های جدیدی نجسته ام.

خانم فخر گفت: مرا آذر صدا کن… و بعد گفت که حتمن قصه چهل گیس را برایت خواهم فرستاد. توجهش نیروی تازه ای در من دمید. خوشحال شدم که کارم بسیار خوب ارزشگذاری شده است. به این حمایت نیاز داشتم. وقتی که از همکاری فشرده کارگردان، نمایشنامه نویس و بازیگران صحبت کردم گفت که او هم کار جمعی تئاتر را با عباس جوانمرد، اکبر رادی و نصرت اله نویدی اینگونه انجام داده است.

وقتی که گوشی را گذاشتم، فیلم نمایش “مسخ” تمام شده بود.

کاوه در خانه را گشود و با یک قاپ و مدال اهدایی مادران تیم فوتبال دختران وارد خانه شد. با فروتنی گفت که این جوایز را امروز به او هدیه داده اند. همچنین کارت هدیه ای به مبلغ ۱۵ دلار برای یکی از رستوران های خوب آیواسیتی. عکسش را هم در روزنامه “پرس سیتیزن” Press Citizenچاپ کرده اند. این خبرهای فوق العاده درخشان و پر اهمیت در مورد موفقیت های پسرم مرا به آرامشی ویژه دعوت کرد. پسرم استحقاق یک زندگی بسیار بهتر را داشت که شکوفا شود، اما او با کمترین ها بزرگترین ها شده بود.

بعدازظهر ساعت ۴ به منزل خانم “آ” رفتم. هوا سرد و گرفته بود. خانم “آ” مشغول پاک کردن تره و نعناع بود. بوی خوش سبزی تازه در خانه اش پیچیده بود. وقتی که با هم صحبت می کردیم از یکی از خدمتکارانش یاد کرد به نام گلزار. که می گفت اهل زنجان بوده است و در منطقه جوادیه تهران زندگی می کرده است. گفت: بهترین موقع زندگیش این بوده است که صبح بسیار زود قبل از سپیده دم از خانه اش در جوادیه حرکت می کرده، تا شمیران چند اتوبوس عوض می کرده و می نشسته است پشت در خانه او (حتا زنگ در خانه را هم به صدا در نمی آورده تا او را بیدار نکند)، برای اینکه از شوهرش دور باشد. شوهرش خادم مسجد بوده و یک پسر هم داشته است. خانم “آ” می گفت که هر چند انگشتان دستش همه کج و کوله بوده اند و سرش پر از شپش بوده، اما خدمتکار بسیار تمیزی بوده است. می گفت که اغلب صورتش کبود بوده است چون مرتبن شوهرش او را کتک می زده است. او به همین خاطر سعی می کرده که غروب دیری به منزل برسد. در راه از درآمد روزانه اش مقداری گوشت چرخ کرده می خریده است و یک آبگوشت سریع با گوشت قلقلی درست می کرده تا شوهرش از مسجد برگردد و او سفره را پهن می کرده است. در دو کاسه نان خرد می کرده و آنها را آماده می گذاشته است روی سفره تا شوهر و پسرش به خانه بیایند. او بهترین قسمت آبگوشت را برای آن دو جدا می کرده و خودش ته مانده آنها را می خورده است. تازه بعد از آنهم باز شوهرش طلبکار بوده است. اگر نان ها درشت بوده اند می گفته است که قصدن می خواهی که لقمه در گلویم گیر کند و خفه ام کند؟ و اگر کوچک بوده اند می گفته است که برای بچه نان خرد کرده ای؟ فکر کردم شاید چنین زنانی با باج دادن می خواسته اند که کار خود را در بیرون از خانه داشته باشند تا یکنوع آزادی کوچک در خارج از خانه داشته باشند.

شب با آقای رحمانی نژاد تلفنی صحبت کردم و شعرم را برایش خواندم. گفت برای سمیناری که فریدون هویدا ترتیب داده دارد به نیویورک می رود و منزلش را هم عوض کرده و یک آپارتمان کوچک آفتابی اجاره کرده چون قرار است که دخترش خورشید برای دو ماه به خانه اش بیاید و خانه قبلی او تاریک و بی آفتاب بوده است.

دیشب خواب های زیادی دیدم. یکی از خواب هایم درباره “لیلیان آتلان” بود. گویی در اتاق مهمانخانه منزل دوران بچگی ام در دزفول، من و لیلیان نشسته بودیم و او درباره نمایشنامه “دگردیسی” من صحبت می کرد. همینطور که نمایشنامه ام را ورق می زد، گفت حتمن آن را برای کمپانی های تئاتر فرانسه بفرست. فرانسوی ها خیلی خوشحال می شوند که ببینند یک فرانسوی اینقدر بر یک خارجی تأثیر گذاشته است و باعث تغییر زندگی آن فرد شده است. تأکید کرد که حتمن نمایشنامه ام را برای آنها بفرستم.

خواب دومم خوابی طولانی و عجیب بود درباره آدم هایی که اصلن نمی شناختم، اما در خواب گویی می شناختمشان. دو پسر دو قلو در خوابم بودند که یکیشان سرطان داشت و من گویی در درون بچه حلول کرده بودم و سرطان او را به خودم منتقل کردم. مادرشان را نمی شناختم…..و چقدر اندوهگین بودم در خواب!

ادامه دارد