سرم را از بستر تلنبار شده ی پرسش های درهم تنیده بلند می کنم، اندوهگین. با خطی خوش و خوانا، بر پیشانی ام می نویسم: ایران را دوست دارم.
ایرانِ من، منِ نسل انقلاب ۵۷، گذشته ها را بررسی کرد، خواند، اما در آن ها اسیر شد. تو فرزندم، گذشته را مرور کردی اما رو به فردا داری.
من مسئولیت را بر شانه های خداوند و تقدیر گذاشتم و آرام بر بستر سرنوشت تکیه دادم. تو سرنوشت را با شهامت پس می زنی و تقدیرت را خودت بازنویسی می کنی.
من چه کنم ها را با استعمار بی رحم جواب می دادم و تو با استعمار، گفت وگو کردن را می آموزی.
من دیکتاتورهای کوچک حقیر درونم را در رَدای عارفانه می پیچیدم، و تو فرزندم درد دیکتاتوری را می شناسی و درمان عارفانه را برنمی تابی.
من “خویشتنم” فرزندی است دست پرورده ی پدرسالاری، و تو “خویشتن ات” را در جهان آزادی و بالیدن به تکامل می رسانی.
من شکسته و خمیده ی دست قاهر خداوند و استعمار استثمارگرم، و تو خدا را در خودت می بینی و جهان گفتمان ها را ارج می نهی.
من “طنز” را در شکل و زبانِ تمسخر و اهانت لهجه های هم وطنانم می شناسم و تو از “طنز” همچون رنگی یگانه و زیبا، برای بیان تراژدی استفاده می کنی.
من همیشه در واهمه از مقامی و کلامی فراانسانی در دلهره ام، و تو هراس را در لباس “هرچه پیش آید خوش آید” در پستوی تاریخ نگه می داری.
من انتقام را با انتقام جواب می گویم و تو می دانی، خشونت تا چه میزانی ویرانگر است.
من در جامه ی ناتوانیم، دست های درمانده بر پیشانی، در انتظار حادثه ای و قهرمانی همیشه چشم به راه بوده ام، تو فرزندم هیچ کس و هیچ واقعه ای را فراتر و توانمندتر از خواست خود نمی شناسی.
من نگاه کردن، مرور کردن روزنامه ای، تفکری رویه ای را یاد گرفته ام، تو تفکر ژرف و هنر اندیشیدن را دنبال می کنی.
من در جمع، هویت دارم و تو هویت فردی ات، به جهان فخر می فروشد.
من جمع اضدادم، تو می دانی تناقض های هویت فردی ات را چگونه در حرکت اجتماعی، نگهبانی کنی.
من سرود ملی ام را بخشی از خود می دانم، تو آن را صدایی از دیگر صداهای گوناگون جهان می شناسی.
من زادگاهم، همیشه مورد پرسش قرار می گیرد، اما تو و مکان تولدت در تاریخ والدینت مفهوم پیدا می کند.
من گمان می کردم با انقلاب تاریخم را می سازم. تو می دانی ساختن تاریخ با انقلاب سازگاری ندارد.
من به انقلاب می اندیشیدم، تو به گذار باور داری.
من به مدینه ی فاضله چشم داشتم و تو فرزندم، تاریخ را همیشه مثبت و معقول نمی بینی.
من از نسل راه پیمایان با مشت های گره کرده هستم و تو اندیشیدن را آموخته ای.
من حافظه ی تاریخی ناتوانی داشتم و تو فرزندم با سیر در تاریخ، نیروی سازنده ی تاریخ را می آموزی.
من به نسلی تعلق دارم که بهشت را آرزو می کرد، اما تو می دانی، بهشت هنگامی بهشت است که انسان ها، انسان بمانند با رنگارنگی های بی نهایت.
من سرنوشتم با سرنوشت ایران گره خورد و بر بستر مهاجرت ادامه یافت، تو سرنوشت ایران را از سرنوشت خویش جدا کردی تا توان و نیروی نگاه ژرف به آن را به دست آوری.
من، نسل انقلاب ۵۷، نه تنها تاریخ وطنم را نیندیشیدم، حتا هنوز تاریخ خصوصی خود را هم بازنویسی نکرده ام، تو فرزندم می دانی چگونه تاریخ را بیاموزی، چه بخش هایی را به یاد بسپاری و چه بخش هایی را از حافظه ی جمعی خود پاک کنی.
من آن چه را به من اعتماد به نفس داد، در حافظه ام میخکوب کردم و هرآن چه را دوست نداشتم، حتا واقعی پاک کردم، اما تو می دانی ناخوشایندها را هم باید ببینی و بیندیشی تا دوباره تکرار نکنی.
من همرنگ جماعت شدن را نشان همبستگی دیدم، تو آگاهی که توده می تواند بزرگترین اشتباهات را مرتکب شود.
من، نسل انقلاب، ادراک ویژه ای از جهان نداشتم، اما تو جهان را می شناسی و جایگاه خود را در آن، واقعی می بینی.
ایرانِ من، خیابان هایش نام های دیگری داشت.
ایرانِ من، ترانه هایش، یادآور کودکی و جوانی من بود.
ایرانِ من، نامش با تاریخ هزاران ساله اش مشهور بود.
ایرانِ من، آبستن پرسش های بی پایان نبود.
ایرانِ من، من را بخشی از خود می دانست و هویتی کهن داشت.
ایرانِ من، تاریخ من، ادبیات من و آیینه ی من بود.
ایرانِ من، فروغ ها، شاملوها و … داشت، ایران تو، شاعرانش با لب هایی دوخته، فردا را انتظار می کشند.
ایرانِ تو، آزادی خواهانش در بند و زندان، روزگار می گذرانند.
ایرانِ من، واژه هایش اصیل بود و معناهایش بارِ تاریخی داشت.
ایرانِ من، فرسنگ ها از ایران تو، دور است.
ایرانِ من، برای تو فرزندم، ایرانی است اسطوره ای.
تو، ایرانِ من را، تاریخ ایران می دانی، اما من آن را زیسته ام.
تو عاشق بودن به سرنوشت را نمی شناسی و بازنویسی را محترم می شماری، من در مغاک سرنوشت زیستن را تجربه کرده ام.
من سرنوشت را قادر به بازگشتی ابدی می دانستم، و تو این مقوله های نامعقول را به بهایی نمی خری.
ایرانِ من و ایرانِ تو متفاوتند.
ایرانِ من، دموکراسی را فریاد زد و آرزو کرد، اما یک کمدی تلخ تاریخی را تجربه کرد، تو فرزندم دموکراسی را فریاد نمی زنی، آن را زندگی می کنی.
ایرانِ من با ایرانِ تو، همخوانی ندارد، اما من هر دو ایران را دوست دارم.
ایران، نیازمند مهربانی من و توست.
با دست هایی یکی شده و درهم گره خورده، با خطی خوش و خوانا، بر پیشانی مان می نویسیم: ایران را دوست داریم.
نهایت تمامی نیروها پیوستن ست، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور.
(فروغ فرخزاد)
عالی بود مثل همیشه با غیرت ومحبت مثال زدنی ودلسوزانه
موفق باشید
وصف ایران از زبان پویا زیدآبادی به هنگام بازگشت پدرش به زندان با کلی کتاب پس از اتمام مرخصی “ایران جایی است که زندانیان با( کتاب )به زندان میروند