بعد از آن که بابا ورشکست شد و مجبور شد خانهی نیاوران مان را بفروشد تا قرضهاش را بدهد مامان رفت سراغ ثریا جون. وقتی بود که اسباب کشی کرده بودیم به آپارتمان خیابان میرداماد. به گمانم مامان میخواست با ثریا جون آشتی کند. دو سالی بود که ثریا جون خانه ی ما نمیآمد. یادم بود که مامان خودش پاشو از خانهی ما برید. فکر میکرد، چشمش شوره. این چیزها را من بعدها فهمیدم وقتی بود که ترانه مریض شده بود و پیش هر دکتری میبردند، فایده نداشت. در عوض وضع مالیی بابا روز به روز بهتر میشد. خانه نیاوران را که خریدیم، مامان اول یک گوسفند سر برید. بعد سفرهی حضرت عباس انداخت و روضه خوان زن دعوت کرد. همیشه هم ثریا جون بود. ثریا جون مثل خالهی ما بود. ما فقط یک خاله داشتیم که آمریکا بود. مامان همیشه میگفت، ثریا جون خاله شماست.
واقعاً هم مثل خالهی ما بود. من و ترانه از وقتی کوچک بودیم، مامان با ثریا جون دوستی داشت. خودشان تعریف میکردند که دوستیشان به خیلی وقت پیش، به وقتی که شاگرد مدرسه بودند، برمیگشت. گویا مدتی با هم همسایه بودند. وقتی که خیلی کوچک بودند. بعد که بابا بزرگ من خانه میرداماد را میخرد، ثریا جون و مامان از هم دور میافتتد اما باز تلفنی با هم تماس داشتند و توی جشن تولدهای هم بودند. مامان میگفت”از هر لحاظ با هم جور بودیم. ثریا یک خواهر داشت، من هم یک خواهر. بعد هم که ازدواج کردیم، من صاحب دو تا دختر شدم، او هم همین طور. بعضیها فکر میکردند ما خواهر هستیم.” اما خوب از لحاظ ظاهر با هم اختلاف داشتند. ثریا جون بلند قد و لاغر است. موها و چشمهای سیاه دارد. سبزه است و خیلی هم مهربان اما کم حرف. مثل مامان بگو بخند و سروصدا کن نیست. مامان میگفت، دوره دبیرستان این طور نبود. توی بیشتر برنامهها شرکت میکرد. صدای خوبی داشت. زنگهای تفریح جمع میشدیم یک گوشه و ثریا برایمان آواز میخواند. همهی تصنیفها را از بر بود و تقلید همهی خوانندهها را درمیآورد. وقتی بچه بودیم و ثریا جون به خانهمان میآمد، مینشستیم توی آشپزخانه و مامان قهوه درست میکرد. ثریا جون فال میگرفت. میگفت، فال قهوه را از همسایهی ارمنی شان یاد گرفته بود، وقتی که هنوز شوهر نکرده بوده. خانه پدر و مادرش توی خیابان ویلا بود. همان جا که مامان میگفت یک وقتی خانهی پدربزرگ و مادربزرگ ما هم بود. گویا از همان موقع با هم دوست شدند و با هم یک مدرسه میرفتند. بعد که پدربزرگ و مادربزرگم خانه شان را عوض میکنند، مامان و ثریا جون از هم دور میشوند. اما وقتی راهنمایی را تمام میکنند، هر دو به مدرسهی انوشیروان دادگر میروند و دوباره همکلاس میشوند. مامان میگفت دوستیی واقعیمان از همان انوشیروان دادگر، کلاس اول دبیرستان شروع شد. بعد، گاهی من شب میماندم خانه ثریا و گاهی ثریا میآمد خانه ما. پدر و مادرهامان هم با هم آشنا شدند و شروع کردند رفت و آمد کردن. دیگه شده بودند مثل دوست و قوم و خویش. چند باری هم با هم سفر رفته بودند. یک بار رفته بودند شمال. یک بار شیراز و اصفهان.
مامان میگفت، شوهر ثریا هم پسر یکی از دوستان بابا بزرگم بوده. توی یکی از جشن تولدها یا میهمانیهای خانهی بابا بزرگم و یا توی سفر شمال، درست یادم نیست، با هم آشنا میشوند. عمو بهرام ثریا جون را میبیند و ازش خوشش میآید. آن موقع ثریا جون سال دو دانشگاه بوده. مامانم دانشگاه قبول نمیشود. مامان میگفت”من زیاد دختر درس خوانی نبودم.” عاشق پسر عموش بوده. یعنی بابای من. مامان میگفت”پدر و مادرهامان هم موافق بودند و میگفتند عقد پسر عمو و دختر عمو در آسمان بسته شده.” بابام هم رفته بوده آمریکا که درس بخواند. بابام میگفت آن موقع آمریکا رفتن مثل حالا کار حضرت سلیمان نبود. دانشگاهها خیلی راحت پذیرش میدادند. فقط کافی بود یک حساب بانکیی معقول نشانشان داد. وضع پدر بزرگم هم بد نبوده. عمو بهرام، یعنی خواستگار ثریا جون توی دانشگاه تهران مهندسیی شیمی میخوانده. مامان میگفت. وقتی دختر و پسر همدیگر را بخواهند و پدر و مادر موافق باشند، عروسی سر میگیرد. اما قرار می شود، وقتی درس هر دوشان تمام شد، عقد و عروسی برگزار شود. همان سال بابای آیندهی من هم برای تعطیلات به تهران میآید. مادرم را برای بابام عقد میکنند و همراه شوهر میفرستندش آمریکا که وقتی درس بابام تمام شد، با هم برگردند ایران. مامان و بابام دوسال بعد با یک بچه شش ماهه که ترانه باشد به ایران برمیگردند. ثریا جون هم توی این فاصله ازدواج کرده بود و سر پریا حامله بود. ترانه و پریا هفت هشت ماهی با هم فاصله داشتند. آنها هم تا وقتی ترانه مریض نشده بود و مامان رابطهاش را با ثریا جون قطع نکرده بود، مثل دو تا خواهر بودند. گاهی من حسودیم میشد. وقتی پریا به خانه مان میآمد، دوتایی میچپیدند توی اتاق ترانه و ساعتها پچ پچ میکردند. من مطمئن بودم که از دوست پسرهاشان حرف میزدند. من و نازلی را هم راه نمیدادند. من از نازلی زیاد خوشم نمیآمد. نازلی هم با من زیاد جور نبود. به من میگفت، بچه ننه. نمیدانم شاید به خاطر این که من یک اتاق برای خودم داشتم، با تخت و یک کمد پر از لباس و سرگرمیهای جورواجور اما نازلی و پریا توی یک اتاق میخوابیدند. خانه و زندگیشان اصلاً با مال ما قابل مقایسه نبود. بابا میگفت، این چیزها مهم نیست، مهم این است که شماها با هم دوستید. سعی کنید دوستیتان راحفظ کنید.
بابام توی آمریکا مهندسی خوانده. اما گویا درسش را تمام نکرده یا تمام کرده بوده اما مدرکش را نگرفته بوده. ده سال بعد یا هشت سال بعد، من خیلی کوچک بودم که بابا و مامانم دوباره رفتند امریکا و من و ترانه ماندیم پیش مامان بزرگ و بابا بزرگ. یک سالی بودند و برگشتند. بعد بابام مدرک مهندسیاش را قاب کرد و زد به دیوار اتاق کارش. بابام توی خانه هم یک اتاق کار داشت. گاهی وقتها از توی خانه کار میکرد. کارش بیشتر تلفن زدن به اینجا و آنجا بود. گاهی هم میرفت سفر. میگفت، باید به کارگاهاش سر بزند.
مامان میگفت، عمو بهرام دانشگاه را که تمام کرد، توی شرکت تولیدارو کار گرفت و چند سال بعد، وقتی که پریا و نازلی را داشت، خانهی خیابان بهار را خرید. گویا ثریا جون دلش نمیخواسته از پدر و مادرش که آن موقع مادرش گویا سکته کرده بوده، خیلی دور باشد. هر روز میرفته به مادرش سرمیزده. خواهر کوچکترش، زهره رفته بوده آلمان. همان وقتی که خیلیها از کشور میرفتند. آنها که البته مشکل داشتند، یا سیاسی بودند و یا مخالف دستگاه و این چیزها. ما هم کم مانده بود برویم. یعنی مامان اصرار داشت. وقتی که مقنعه توی مدرسههای دخترانه اجباری بود صبح ها که من و ترانه لباس میپوشیدیم، روپوشهای سیاه و مقنعههای سیاه، یک جوری نگاهمان میکرد که انگار کفن تن میکردیم و میرفتیم که خودمان را بیاندازیم زیر ماشین. یا وقتی که تهران موشک باران میشد، یک چند ماهی رفتیم شمال، ویلای خودمان. ثریا جون و عمو بهرام و پریا و نازلی هم با ما آمدند. اما زیاد نماندند. یکی دو شب. جمعیت مان خیلی زیاد بود. بابام مرتب میرفت و برمیگشت. میگفت، نمی شه که کار و زندگی را ول کرد. برای من و ترانه هم معلم گرفتند که از درسها عقب نمانیم. و نماندیم. وقت امتحان ها برگشتیم و امتحان دادیم. برای هردومان هم نامه از دکتر بردیم که مریض بودیم. همان روزها یادم میآید که مامان خیلی اصرار میکرد که خانه و زندگیمان را بفروشیم و برویم آمریکا که خالهام با شوهر و پسر و دخترش رفته بود و هی نامه پشت نامه میدادند که بیایید. توی آن خراب شده ماندید که چی. بابام زیاد خوشش نمیآمد برود. میگفت، هیچ کجا نمیشود مملکت خود آدم. اما مامانم میگفت، دلت نمیآید از درآمد کلانت دست برداری. شاید هم مامان راست میگفت. راستش من که بزرگتر شدم، وقتی که پوشیدن مقنعه برام شده بود مثل یک نفرین، با ترانه رویا میبافتیم که کاش ما هم از این خراب شده میرفتیم. وقتی عکس دخترخالهمان از آمریکا میآمد که با دوستهای پسر و دخترش توی دبیرستان و یا توی میهمانی خوش و خرم بودند، ما جرأت نداشتیم برای خودمان جشن تولد بگیریم و نوار بگذاریم و اگر میگذاشتیم باید مامان را گوش به زنگ نگه میداشتیم که نریزند خانهمان و همهمان را نبرند کمیته و شلاق نزنند. مگر نکردند. من و ترانه توی همین جشن تولدهای دوستهامان چند بار سر از کمیته درآوردیم که اگر وثیقهی هنگفت بابا نبود خدا میداند که ….
آره همان روزها بود که من و ترانه و مامان به جان بابا افتاده بودیم که ما را هم بفرست آمریکا. مامان بزرگ و بابا بزرگم که شنیدند، مامان را نصیحت کردند که یعنی چی؟ خوب، اگر فرزانه رفت، حق داشت. شوهرش سیاسی بود. شوهر خالهام سرهنگ ارتش بود. اگرمانده بود، شاید اعدامش کرده بودند. زمان شاه هم مرتب مأموریت خارج میرفت. پدربزرگم گفت، فکر نمیکردم تو یکی هم بخواهی ما را سر پیری تنها بگذاری. من ترا به غریبه ندادم که افسارت دست بیگانه نباشه. تو اینجا مگر چه کم و کسری داری. خوب، دخترها مجبورند حجاب داشته باشند. این برای دخترهای تو تنها نیست که. برای نصف جمعیت ایران است. قانون است. شاید فردا حکومت دیگری آمد و قانون کرد که همه مردها باید مثل زنها لباس بپوشند و خودشان را آرایش کنند و یا زنها مثل مردها لباس بپوشند. مگر در چین این طور نبود. خوب، همه چینیها گذاشتند و رفتند؟ کجا میخواستند بروند؟ یک جمعیت هزار میلیونی. فکرش را بکنید.
پدر بزرگم این حرفها را برای خندهی ما میگفت و با همان لحن خندهدار به مامان حالی کرد که اگر ریشه کن برود و یا دخترها را بفرستد، دیگر پدر او نیست. مادر بزرگ هم که معلوم است، وقتی شنید، وقتی هنوز نه به دار بود نه به بار شروع کرد گریه کردن و به سر و صورت خود زدن که این بود، وفای دخترانه؟ آن از فرزانهی بیوفا که رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد. مامان میگفت، فرزانهی بدبخت چه کار کند. ایران آمدن پول میخواهد. تازه میترسید بیاید. شاید به خاطر شوهرش گرفتندش. شما راضی میشوید دخترتان به خاطر دیدن شما گرفتار زندان و شلاق بشود؟ زندان برای همه ما مرادف بود با شلاق و شلاق هم مرادف بود با خدا میداند چی. بعضی از دوستهای بابام مسخره میکردند و میگفتند، بابا آدم را که نمیکشند. یک چند روزی ماتحتت درد میکند و بعد یادت میرود. مامان میگفت من که به شلاق سوم نرسیده جان به جان آفرین تسلیم میکنم. بابام نگاه معنی داری به مامانم میکرد و میگفت، خیال کردی. همچین آسان هم نیست. جان آفرین به این راحتی جان آدم را نمیگیرد. من مطمئن بودم مامان و بابام این حرفها را میزدند که ما را بترسانند، که هوای خودمان را داشته باشیم و بیگدار به آب نزنیم. وقتی جشن تولد و یا جایی دعوت داشتیم، مامانم باید حتماً تا دم در خانهی طرف ما را همراهی میکرد و با مادر و یا پدر دوستمان اگر دم در میآمدند چند کلمه حرف میزد و در پنهان و آشکار سفارش میکرد که گوش به زنگ باشیم. محله را خوب بازرسی میکرد که خانه راه فرار داشته باشد. وقتی خیالش راحت میشد که خانوادهی میزبان بیشتر از او مواظب هستند، میرفت و هر نیم ساعت به نیم ساعت تلفن میزد. این مواظبت بیست و چهار ساعته فقط مختص من و ترانه نبود. بیشتر دوستهامان همین وضع را داشتند. یک مقداری هم به پدرو مادرهامان حق میدادیم. دلشان نمیخواست اتفاقی برای ما بیافتد.
وقتی ترانه مریض شد، هیچ دکتری نتوانست بفهمد چهاش شده. میگفتند یک دوره داره. دورهاش که تمام شد، حالش خوب میشود. اما خوب، مامان و بابای بیچارهی من نگران بودند. وقتی بود که تازه به خانه نیاوران اسباب کشی کرده بودیم. خانه که چه عرض کنم، به قول دوستام قصر؛ یک قصر به تمام معنی. وقتی هیچ کس در خانهاش استخر نداشت و اگر داشت، جرئت نمیکرد آب توش بیاندازد، ما هر ماه آب استخرمان را عوض میکردیم. بابام میگفت، چهار دیواری و اختیاری. مجبور نبودیم به دولت حساب پس بدهیم. خانهمان چاه عمیق داشت. آب لوله کشی فقط برای مصرف داخل خانه، مثل حمام کردن و ظرف شستن و این چیزها بود. باغچهها را هم از آب چاه آب میدادند. باغبانمان هر روز صبح میآمد و شب میرفت.
یکی دوماه بعد از آن که به خانهی جدید و با به قول نازلی به قصر جدید اسباب کشی کردیم، ترانه بیمار شد. از قبل گاهی سردردهای شدید داشت. بعد شدیدتر شد و بعضی روزها میانداختش توی تخت. مامان بردش دکتر، گفتند میگرن است؛ دوره دارد و تمام میشود. چند روز خوب بود و بعد دوباره شروع میشد. مامان بزرگم میگفت، خسته شده. میگفت، شما ُُرسّ بچههاتان را میکشید. نه میگذارید از بچهگیشان چیزی بفهمند، نه از جوانیشان. لازم نیست بچه را به کلاس های جورواجور بفرستید. کلاس پیانو، کلاس زبان، کلاس ریاضی، ادبی و کلاس خرٌه، کلاس زهرمار. دختر که دیپلمش را گرفت باید یک شوهر خرپول براش پیدا کرد. خدا را شکر که دخترهای شما به آن هم نیاز ندارند. فقط یک مرد سر به راه مثل بابای خودشان. مگر تو چی کم داری؟ هیچ کدام از این کلاسها را هم نرفتی.
مامان میگفت، مادرم این حرف را میزند که وجدان مرا خط خطی کند. یعنی من دربارهی بچهام کوتاهی کردم. خوب همهی دوستای ما دخترها و پسرهاشان را میگذاشتند پیانو یاد بگیرند، ما هم گذاشتیم. گناه من است که ترانه دوست داره روزی چند ساعت بشینه پشت پیانو و آهنگهای بتهوون و نمیدانم کی را بزند. خوب، دوست دارد. خودش میخواست سه تار یاد بگیرد. میخواست موسیقیی سنتی را هم بلد باشد. خودش خواست. من که مجبورش نکردم. مثلاً که چی؟ دانشگاه نرود؟ حالا که دختر هر بقال و شقالی دانشگاه میرود چرا دخترهای من به دیپلم قناعت کنند؟ چرا پریا پزشکی تهران قبول شود و ترانه من…
به اینجا که میرسید مامان میزد زیر گریه. ترانه آن سال اصلاً کنکور نداد. بابا گفت، میفرستمش امریکا. ترانه گفت، کی حالش را دارد. و صبح تا عصر توی اتاقش میماند و هیچ کس هم جرئت نمیکرد، به در اتاقش بزند و یا حالش را بپرسد. ثریا جون که میآمد، میرفت دم در اتاقش با التماس و قربان صدقه میآوردش بیرون. گاهی پریا هم بود. بعد دوتایی یعنی ترانه و پریا توی اتاق پریا قایم میشدند. مامان قربان صدقه ثریا جون میرفت و میگفت، شاید تو کمک کنی، حالش خوب شود. ثریا جون میگفت، باید بهاش وقت بدهی. شاید دلزده شده. شاید…
مامان میگفت، پس چرا دکترها نمیفهمند. اگر سردردهاش ولش میکردند…
پریا به ظاهر سالم بود. فقط یک کم لاغر شده بود و بعضی از روزها اشتها نداشت. همان روزها بود که خانهی ما میشد خانهی عزاداران.
دوسال گذشت. هیچ چیز عوض نشد. بابا از یکی از بیمارستانهای مشهور انگلیس وقت گرفت و رفتیم انگلیس. تابستان بود و من هم باشان رفتم. اما راستش نه از انگلیس خوشم آمد و نه مدتی که آنجا بودیم به من خوش گذشت. یا توی بیمارستان کنار پریا نشسته بودیم یا توی هتل؛ که مامان گریه میکرد و میگفت، زودتر از این خراب شده برویم. یک کم انگلیسی را هم موقعی که امریکا بود، یاد گرفته بود، از یاد برده بود. من و بابا حرفهای دکترها را براش ترجمه میکردیم. خود ترانه بهتر از من و بابا میفهمید. یک روز صبح که رفتیم ملاقاتش، گفت، دکتر گفته، هیچ چیز تشخیص نداده و مرض مهمی ندارد. ما هم خوشحال شدیم و دو سه روز بعد برگشتیم. هرچی بابا گفت، حالا که تا اینجا آمدیم، چند روزی برویم جنوب فرانسه و استراحت کنیم، نرفتیم. من دلم برای دوستام و خانه قشنگ مان تنگ شده بود. ترانه هم میخواست برگردد. هوای بارانی و آسمان ابری و دلگرفتهی لندن حالش را میگرفت. اما من میدانستم چرا نخواست حتا تا فرانسه برود. دلش برای بیژن تنگ شده بود. هیچ کس جز من و پریا و نازلی از قضیهی بیژن خبر نداشت. میدانستیم که مامان و بابا اگر بفهمند، چنان خط و نشانی برای خانوادهی بیژن میکشند که آن سرش ناپیدا. ترانه را هم از بچهگی عقد پسر عمویش مهرداد کرده بودند. مهرداد هم مهندسیی دانشگاه آزاد خوانده بود و وردست بابا کار میکرد. یک مجموعه آپارتمانی هم ساخته بودند که طبقه آخرش به نام ترانه و مهرداد بود. اما از وقتی ناراحتیی ترانه شروع شد، هیچ کس جرأت نمیکرد، حرف مهرداد را بزند. مهرداد بدبخت هم جرأت نمیکرد بیاید خانهی ما و احوال ترانه را بپرسد. یکی دوبار این کار را کرد و بعد ترانه چنان الم شنگهای راه انداخت. نه این که علناً بگوید چرا مهرداد به دیدنش آمده. خودش را به مریضی زد و چنان فریادهایی می کشید که مامان و بابا خیال کردند، دیوانه شده. قضیهی بیژن را هم من وقتی فهمیدم که ترانه گفت، میخواهد سه تار یاد بگیرد. معملش بیژن بود. یک پسر لاغر اندام و ریشو که میگفتند پدر ندارد و با مادرش زندگی میکند. یک خواهر هم دارد که ایران نیست. یکی دو بار هم بیژن خانهی ما آمد. و بعد خودش را کنار کشید. بعد حال ترانه خراب شد و سردردهای شدیدش شروع شد. یک روز همه چیز را به من گفت و قسمم داد که به مامان و بابا چیزی نگویم و من شدم رابط بین آنها تا باهم آشتی کردند. بیژن میگفت، فکر ازدواج ندارد و ازدواج را رسمی کهنه میداند که عشق را میکشد. من راز ترانه را پیش خودم نگه داشتم. لزومی نداشت از آن با مامان و بابا حرف بزنم. به قول بیژن و ترانه عشقشان یک عشق عارفانه بود. وقتی ترانه سهتار میزد انگار داشت با بیژن حرف میزد. من که گریهام میگرفت. گرچه آن روزها از خیالم هم نمیگذشت که روزی ترانه از دست برود.
آن روزها اگر مامان و بابا می فهمیدند که ازدواج بیژن و ترانه سلامتی ترانه را برمیگرداند، خودشان میرفتند و بیژن را با خواهش و تمنا میآوردند که با ترانه ازدواج کند. و حالا من خودم را مقصر میدانم. کاش این کار را کرده بودند. لااقل ترانه طعم خوشبختی را میچشید و وقتی از این دنیا میرفت معشوقش کنارش بود.
آن روزها مامان به هردری میزد و هر راهی به نظرش میرسید، میرفت که ترانه سلامتیاش را به دست آورد. از دوا و دکتر و خارج که ناامید شد، دست به دامن فالگیرها شد. نمیدانم اولین فالگیر بوده یا دومی و یا سومی که گفته بود، همه این فلاکتها زیر سر زنی است که سال هاست به خانه شما رفت و آمد دارد و دخترانش را مثل دختر خودت میدانی و دختران تو هم او را خاله صدا میکنند. آنقدر نشانیها را درست داده بود که مامان هر وقت تعریف میکرد، میزد زیر گریه. گویا همان جا هم زده بود زیر گریه و دست و پای زن را بوسیده بود، علاوه بر پولی که باید به او میداد، هر چه طلا و جواهر به خودش آویزان کرده بود که کم هم نبوده از دست و گردن و گوشش باز میکند و میریزد دامن زن و به خیال خودش شفای دخترش را پیدا میکند.
بعد چهطور شد که پای ثریا جون و پریا و نازلی و عمو بهرام را از خانه ما بریده شد، تا مدت ها بعد از مرگ ترانه چیزی نگفت. چند ماهی از مرگش گذشت و بابا ورشکست شد و آن باد و بودها خوابید، مامان رفت سراغ ثریا جون. گفت، خواب ترانه را دیده و ترانه به او گفته که دلش برای پریا تنگ شده بوده. پریا دورهی طرحش را میگذراند و رفته بود قزوین. قزوین هم نبود، یکی از دهات اطراف قروین بود.
مامان گفت، حرفهای آن زن با واقعیت خیلی جور بود. هرچی گفت، حس میکردم دارد از دل من حرف میزند. گفت، دوستی داری که به تو حسادت میکند. مخصوصاً از وقتی خانهی بزرگی در نیاوران خریدی. داشتم شاخ درمیآوردم. یادم بود روزی که ثریا با بهرام و پریا و نازلی برای خانه مبارکی به خانهی نیاوران آمدند. یک ظرف مثلاً کریستال هم آورده بودند که با زیرسیگاریهای خانه من هم قابل مقایسه نبود. حسرت و حسادتی توی چشمهای ثریا دیدم که ته دلم لرزید. مادرم همیشه میگفت، بترس از چشم حسود. وقتی رفتند، اسپند دود کردم. تخم مرغ شکستم. اما ترس مرموزی توی دلم افتاده بود. راستش از آن به بعد رغبت چندانی به رفت و آمد نشان نمیدادم. شوهرش هم پای خودش را کنار کشیده بود. بهرام آدم عجیبی بود. به قول خودش درویش مسلک بود. احسان خیلی سعی کرد توی کاری دستش را بند کند؛ کارهای آب و نان دار. قبول نکرد. توی همان تولیدارو ماند تا بازنشسته شد. وقتی دید حقوق بازنشستگی به جایی نمیرسد، توی دانشگاه آزاد کار گرفت و چندر غازی هم از آنجا در میآورد. ثریا هم که همیشه کار میکرد. اما خوب با حقوق بگیری که آدم به جایی نمیرسد. احسان به بهرام احترام میگذاشت. همین که توانسته بود حرص مال و منال نداشته باشد خیلی بود. این را بعدها به من گفت. اما خوب بینمان فاصله افتاده بود. یعنی آن خانه بینمان فاصله انداخت.
آره این جوری شد که پای ثریا جون از خانهی ما بریده شد. هر وقت من یا ترانه پرسیدیم، مامان گفت، لابد دیگر نمیخواهد با ما رفت و آمد داشته باشد. راهش دور است. گرفتار است. نباید که مجبورشان کرد. اما بعد از مرگ ترانه، وقتی تصمیم گرفت برود و از ثریا جون معذرت بخواهد، داستان را برای من تعریف کرد. گفت که خودش از ثریا جون خواسته که یک مدتی به خانه ما نیاید شاید حال ترانه خوب شود.
مامان نگفت، دقیقاً به ثریا جون چی گفته بوده. ثریا جون خودش گفت. ثریا جون برای مجلس ترحیم ترانه هم نیامد. لابد اصلاً خبر نشده بودند. یک هفته یا دو هفته بعدش بود که من تلفن زدم و با نازلی حرف زدم. پریا نبود. رفته بود شهرستان. گفتم، ترانه مرد و زدم زیر گریه. چند روز بعد پریا و نازلی با هم آمدند. مامان فقط چند دقیقه ماند و از ثریا جون هم هیچ نپرسید. پریا و نازلی هم هیچ نگفتند. مامان خودش را توی اتاقش قایم کرد ومامان بزرگ و رباب خانم، زنی که از جوانی خانهی ما کار میکرد، مواظبش بودند که حالش بد نشود. پریا و نازلی نیم ساعتی با من بودند. به من هم نگفتند که چرا ثریا جون به دیدن مامان نیامده. من فکر کردم شاید مرض سختی دارد و نمیتواند از خانه بیرون بیاید. از حالش پرسیدم، گفتند بد نیست. دیگه بیشتر نپرسیدم. راستش فکر کرده بودم حتماً زیر کاسه نیم کاسهای است که نمیخواهند من بدانم.
چند ماهی از مرگ ترانه گذشته بود و خانه ما داشت به نبود ترانه عادت میکرد. ورشکستگی بابا هم کمک کرد که ما به نبود ترانه عادت کنیم. راستش خیلی دلم برای مامان و بابا میسوخت. بدجوری شکسته و پژمرده شده بودند. انگار هر دوشان بیست سال پیر شده بودند. مامان بزرگ و بابا بزرگ دائم به من سفارش میکردند که مواظبشان باشم. من هم خوب، پدر و مادرم را از جانم بیشتر دوست دارم. بدون آنها زندگی برای من معنی ندارد.
آن روز جمعه بود. وقتی از خواب بیدار شدم، از اتاق نشیمن صدای حرف میآمد. دو سه روزی میگذشت که مامان رفته بود سراغ ثریا جون و ازش خواسته بود، مثل سابق دوستیشان را از سر بگیرند. لابد ازش معذرت هم خواسته بود. خودش بعداً گفت، دست و رویش را بوسیده بود و پوزش خواسته بود. من هم رفتم و روی یک مبل نشستم. پریا و نازلی و عمو بهرام هم بودند. خیلی خوشحال شدم. گرچه بعد از مرگ ترانه خوشحالی دیگر معنی نداشت. حتا برگشت به گذشته هم معنی نداشت. گذشته از مال و منالی که از دست رفته بود، یک چیز هم این وسط کم بود و آن ترانه بود. مگر میشد، فراموشش کرد.
وقتی نشستم. ثریا جون گفت، خوب شد که غزل هم آمد. باید این حرفها را جلوی روی همه بزنم که سوء تفاهمی برای کسی باقی نماند. تمام این مدت بهرام و پریا و نازلی از من میپرسیدند چی شد که یک دفعه پات به خانهی خاله پروانه و عمو احسان قطع شد؟ چی شد که دور یک رابطهی سی چهل ساله را خط کشیدی و نمیخواستی اسمشان را بیاوری؟ حالا جلوی روی همه میگویم که چی شد. آره، و نگاهش را اول به مامان و بعد به بابا و من دوخت و گفت، پروانه فکر میکرد که از وقتی خانهی نیاوران را خریدید، من به شما حسودی میکردم و چشمتان زدم. گفت که فالگیر گفته، چشم من شور بوده و دامن ترانه را گرفته و ناخوشیاش از چشم شور من بوده و اگر من از زندگیتان جدا بشوم، حال ترانه خوب میشود.
مامان سرش پایین بود و اشک را که از چشمش شره میکرد، با دست پاک میکرد. من نفهیمدم اشک درد از دست دادن ترانه بود و یا اشک شرم. بابام اصلاً حرف نمیزد. از وقتی مجبور شد خانهی نیاوران را بفروشد و این آپارتمان کوچک را توی خیابان میرداماد، نزدیکیی خانهی بابا بزرگ بخرد، خیلی از هارت و هورتاش خوابیده بود. از دست رفتن ترانه هم جای خود؛ درد کمی نبود.
ثریا جون نیم ساعتی حرف زد. نه از گذشتهای که همه در آن شریک بودیم؛ از اوضاع و احوال، از گرانی، و از این که خیال دارد بازنشسته شود و از خواهرش که قرار بود تابستان بیاید ایران. اما نمیدانم چرا هیچ کس دیگر زبان باز نمیکرد. مامان سرش پایین بود و من منتظر بودم چیزی بگوید. همهمان انگار خفقان گرفته بودیم. من به صرافت افتادم که باید ازشان پذیرایی کنم. هنوز از جام بلند نشده بودم که ترانه با یک سینی پر از فنجان قهوه وارد اتاق شد. اول رفت طرف ثریا جون و گفت، ثریا جون باید برام فال بگیری و بگویی چند سال عمر میکنم. ثریا جون همیشه وقتی برامان فال میگرفت، به من و ترانه میگفت، شما دو تا عمرتان خیلی طولانی است، هشتاد، نود، شاید هم بیشتر.
نوامبر ۲۰۰۴