ـ بلدی پازل درست کنی؟

فرمانده فریاد زد: «هدف، روبرو».

سه نفر بودند. دست­هایشان را از پشت بسته بودند. لباس­های زندان تن­شان بود. دو نفر از آنها خودشان خواسته بودند که چشم­هایشان را ببندند. دو تا از بچه­ها رفته بودند و روی سرشان پارچه سیاهی کشیده بودند. می­خواستند هیچی نبینند. شاید هم می­ترسیدند. هرچند که اصلا دلیلی هم برای نترسیدن وجود نداشت.

اما نفر سوم به هیچ عنوان حاضر نشده بود که چشم­هایش را ببندد. نمی­دانم. ولی شاید موضوع فقط نترسیدن­اش نبود. اما هیچکس از او نپرسید چرا.

ما چند نفر بودیم؟ چه فرقی می­کند. تعدادمان بیشتر بود. توی لباس­های سربازی. با موهایی تراشیده. جایی همین نزدیکی­ها. ته دنیا.

طرح از محمود معراجی

مادرم ناامیدانه گفت: آخه چرا؟

ـ اینجوری بهتره مامان.

خودش هم خوب می­دانست که اینجوری بهتره. به خاطر همین بود که دیگر چیزی به­ام نگفت. راه درست توی شرایط فعلی شاید تنها و تنها همین بود. نسخه دکتر را همان شب پاره کردم. همه نسخه­هایش را. حتی نسخه جدیدش را که هیچوقت حتی داروهایش را هم نگرفتم. بعد نوبت قرص­ها شد. از بس توی این سه ماه قرص خورده بودم از هر چی قرص بود دیگر حالم بهم می­خورد. همه را یک جا ریختم دور. درِ سطل زباله را برداشتم و قرص­ها را کف دستم ریختم و بالا آوردم.

دکتر گفت: تا خودت نخوای خوب نمی­شی.

ـ چه جوری بخوام؟

ـ فقط بخواه.

بی­فایده بود. حداقل که حرف­های دکتر هیچ­وقت هیچ امیدی برای خواستن به­ام نداده بود. سه ماه الکی پیش­اش رفته بودم. از همان روز اول هم می­دانستم که بی فایده است. فقط به خاطر اصرارهای مادرم بود که رفته بودم. نگرانم بود.

دکتر فقط مدام می­گفت: «سعی کن فراموش کنی. باید با خودت کنار بیای. با این شرایط­ات. به هرحال کاری­اش نمی­شه کرد…»

مسخره بود. چون مسخره بود لبخند مسخره­ ای به­اش زدم. از چیزهایی داشت حرف می­زد که جزء طبیعی­ترین و بدیهی­ترین چیزهای دنیا بود.

در آن لحظه که هنوز فکِ دکتر روان­پزشکم داشت به اندازه پول ویزیتی که به­اش داده بودم کار می کرد، من داشتم به این فکر می­کردم که همیشه، همه، بدون استثناء چیزهای طبیعی را خوب می­دانند. و این چقدر مسخره است که بخواهند دوباره همان چیزها را بدانند.

کف دستم را خم می­کنم و قرص­ها مثل مسافرهای خسته یک هواپیما که فقط و فقط دوست دارند بمیرند توی سطل زباله سقوط می­کنند. دوست داشتم این جوری سقوط کنند.

یک نمایش کامل.

دایی­ام با تعجب گفت:

«دیوونه شدی، همه پی یه بهونه می­گردن که از سربازی فرار کنن. اونوقت تو داری خودت با پای خودت می­ری که چی بشه؟»

دایی­ام پنجاه و سه سالشه. آخرهای دوره سربازی­اش خورد به جنگ. یازده ماه نگه شان داشتند. کلاً سی و هشت نفر بودند. روز آخر که بالاخره اجازه دادند سربازیشان تمام شود، از آن سی و هشت نفر فقط سه نفر باقی مانده بودند.

هوا سرد شده است. کاپشن مشکی رنگی تنش است. هیچوقت دوست ندارد کسی کمکش کند، اما از من ناراحت نمی­شود. کمکش می­کنم که کاپشن­اش را درآورد. خیلی وقت است که دیگر عادت کرده به جای خالی دست چپش نگاه نکند.

مهران گفت: رضا کجاست؟

روی تختم توی خوابگاه طاق­باز خوابیدم و دارم کتاب می­خوانم. بیشتر کتاب­هایم را آورده­ام اینجا. سرم توی کتاب بود.

گفتم: نمی­دونم.

با خنده­ی الکی­ای گفت:

ـ سیگار داری؟

داشت با تمام وجود سعی می­کرد که همه چیز عادی باشد. مثل دیروز. مثل روزهای قبل. انگار که اتفاقی نیفتاده است.

چیزی نگفتم. نگاهش نکردم.

همان حرف همیشگی­اش را گفت. همان شوخی همیشگی.

ـ بابا پس تو کی می­خوای آدم بشی.

منم باید سعی می­کردم که همه چیز عادی باشد. پس مثل همیشه گفتم:

ـ دیگه کار از این حرف­ها گذشته.

ـ یه نخ بکش بیا تو خط.

سیگاری نبودم.

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

ـ بیرون باشم بهتره. همینجوری­اش هم زیادی خط­خطی­ام.

دایی­ام گفت:

ـ حالا کجا افتادی؟

به­اش گفتم.

سرش از دور بودن آن، از به شدت دور بودن آن درد گرفت. گفت:

ـ می­دونی کجاست؟

فرمانده فریاد زد:

«هدف، روبرو».

دست راستم مهران ایستاده و آن طرفم رضا. دستان رضا می­لرزند. لرزش­اش توی تکان خوردن لوله اسلحه­اش کم و بیش دیده می­شود. خوبی­اش این است که اسلحه­ها سنگین هستند وگرنه فرمانده اول از همه لرزش او را می­فهمید. خودم هم دستم می­لرزد. ولی آنقدر اسلحه را محکم توی دستانم فشار می­دهم که کسی لرزش آنها را نمی­بیند. پیشانی­ام عرق کرده است. هوا سرد است. مهران رنگش پریده است. نفس نفس می­زند. چاق است. شکمش بالا و پایین می­رود.

هر سه نفرشان قرار است بمیرند. نگاهم به نفر سوم است. ای کاش او هم حاضر می­شد که چشم­هایش را ببندد. اینجوری بهتر بود.

جوخه آتش آماده است. هیچوقت فکر نمی­کردم روزی پیش بیاید که جزء جوخه آتش باشم.

مهران شب قبلش گفت:

ـ فکر می­کردم که دیگه اینجور اعدام­ها منقرض شده.

گفتم: منم.

رضا گفت: یعنی قانون اجازه می­ده واسه این کار از ما سربازها استفاده کنن.

یکی از بچه­ها گفت:

ـ نمی­دونم.

یکی دیگر گفت:

ـ اصلاً چرا اینجا باید اعدام بشن. چه ربطی به اینجا دارن.

هیچکس چیزی نمی­دانست.

رضا گفت: اونا حق ندارن از ما برای جوخه آتیش استفاده کنن.

برادرم فقط نوزده سالش بود که مُرد. سه ماه قبل. یک ایست قلبی. وقتی رسیدم بالا سرش چند دقیقه­ای می­شد که مرده بود.

باورم نمی­شد. به چشمان پرستار زل زدم و گفتم: یعنی تموم کرد؟ گفت: تموم کرد. بی­حرکت ایستاده بودم. حتی گریه هم نمی­کردم. انگار توی خودم خفه شده بودم. جنازه برادرم را به آرامی توی کاور گذاشتند. مادرم حالش بد شده بود و توی اتاق بغلی زیر سرم بود.

دکتر روان­پزشک نتوانست برایم کاری کند. باید می­رفتم. یک جایی. هرجا. باید دور می­شدم. دورِ دور. از همه چیز. بیشتر از خودم. از همه خودم.

وقت سربازی­ام بود. یک چند سالی به خاطر دانشگاه و بعد هم به امید دوباره خرید و فروش­اش مدام رفتنش را عقب انداخته بودم. فرصت خوبی بود.

دایی­ام بازهم گفت: دیوونه­ای.

کتاب کم آورده­ام. هرچی داشتم خوانده­ام. ای کاش همه کتاب­هایم را آورده بودم. چند ساعت مرخصی دارم. با رضا و مهران می­رویم سمت نزدیک­ترین شهر. فاصله اش دقیقا پنجاه و دو دقیقه است.

سر ظهر است. آسمان ابری است. هوا سوز دارد. بیشتر مغازه­ها بسته­اند. چشم­ام به یک کتاب­فروشی می­افتد. رضا و مهران نمی­آیند. می­روم تو. مغازه به خاطر نور بیرون نیمه­روشن است. هیچ چراغی داخلش روشن نیست. شاید برق رفته است. جای تقریباً کوچکی است. لب به لب قفسه­ها پر از کتاب است و ته مغازه­ هم یک سری کتاب­ بی­حوصله روی هم چیده شده است.

پیرمردی وسط مغازه نشسته است. حتماً صاحب کتاب­فروشی است. پتویی روی دوشش انداخته و مشغول خواندن کتابی است که جلدش را نمی­توانم ببینم. عینکش را نوک دماغش گذاشته است. وارد که می­شوم نگاه کوتاهی به­ام می­اندازد. چیزی نمی­گوید. بین قفسه­ها می­چرخم. کتاب به دردبخوری ندارد. بوی نا توی دماغم می­پیچد.

بعضی از کتاب­ها روی زمین افتاده­اند. دوست ندارم پایم رویشان برود. از زمین برشان می­دارم و هر جوری هست توی قفسه­ها جایشان می­دهم. انگار شاگرد پیرمرد هستم و دارم برایش کار می­کنم. یکی از کتاب­ها قطور است. کهنه است. روی چهارپایه قدیمی­ای می­نشینم و بازش می­کنم. مربوط به دوران انقلاب است. سالهای پنجاه و هفت. با عکس­هایی سیاه و سفید. بیشتر صفحه­ها عکس دارند. ورق می­زنم. توی بیشتر عکس­ها سربازها دارند به مردم شلیک می­کنند.

هر سه­تایشان گناهکار بودند. قاضی حکم کرده بود. دادگاه تشکیل شده بود. اعدام. نمی­دانستیم گناهشان چیست. هرچند که اگر هم می­دانستیم باز فرقی نمی­کرد. یکی از بچه­ها گفته بود که سیاسی هستند. می­گفت مطمئن است.

نشانه رفته بودیم.

فرمانده فریاد زد:

«شلیک»

قبل از شلیک ناگهان فریاد نفر سوم را شنیدم. چیزی گفت. شلیک کردیم. فقط چند ثانیه طول کشید. هر سه­تایشان کشته شدند.

نمی­دانم کار کی بود. شاید هم خودم. یک گلوله درست خورده بود توی چشم راست نفر سوم.

مهران پرسید: رضا کجاست؟

یک ساعت پیش هم همین را پرسیده بود. اما حالا دیگر نمی­خندید. چند ساعتی از قضیه اعدام گذشته است.

رضا گمشده است. کسی بعد از اعدام دیگر او را ندیده است­. موضوع کم­کم جدی می­شود. رضا هیچ­جا نیست. شاید هم فرار کرده است. فرمانده حساس می­شود. باید حسابی همه جا را بگردیم.

بالاخره پیدایش می­کنیم. پشت ساختمان عقبی است. روی زمین نشسته است و به دیوار تکیه داده است. رگش را زده است.

بچه که بودیم با برادرم می­رفتیم به یکی از خیابان­های نزدیک خانه­مان که شیب تندی داشت. دوچرخه­مان را هم می­بردیم. دوچرخه مال من بود. بعدها که برادرم بزرگتر شد دادمش به او. سربالایی را پیاده می­رفتیم و دوچرخه را دنبال خودمان می­کشیدیم.

به بالای خیابان که می­رسیدیم سوار دوچرخه می­شدیم و توی سرپایینی با سرعت پایین می­آمدیم و از ترس جیغ می­کشیدیم و می­خندیدیم و فریاد می­زدیم: «ما از هیچی نمی­ترسیم».

فرمانده به من و مهران دستور می­دهد که جنازه رضا را بلند کنیم. نمی­دانم چرا ما. شاید اتفاقی است. شاید هم چون می­داند که باهم دوست هستیم و تخت­هایمان کنار هم است به ما می­گوید. تخت من وسط است و تخت رضا و مهران دو طرفم. من زیاد حال و حوصله حرف زدن نداشتم اما وقتی رضا و مهران روی تخت­هایشان باهم حرف می­زدند خوشم می­آمد.

جنازه را از زمین بلند می­کنیم. همه جا خونی شده است. مهران حالش خوب نیست. وقتی توی دستشویی داریم دست­های خونی­مان را می­شوییم، استفراغ می کند. باد به شیشه­های پنجره دستشویی می­کوبد. هوا سردتر شده است.

مهران ساکت است. سکوتش من را می­ترساند. تا یک ساعت قبل اگر ساکت می­شد برایم خیلی نگران­کننده نبود. هرچند که خیلی وقت­ها دوست داشتم ساکت می شد. زیاد حرف می ­زند. اما حالا قضیه فرق می­کند. امشب هر کسی می­تواند جای دنجی پیدا کند و رگش را در سکوت بزند. مخصوصا بچه­های جوخه آتش. اما نمی دانم چرا از خودم نمی­ترسم. انگار کسی هم از من نمی­ترسد.

مهران را می­برم بهداری. مردی که روپوش سفید تنش کرده است چشمانش خمار است. انگار خواب بوده است. دو تا قرص زاناکس به­ام می­دهد و می­گوید هر بیست و چهار ساعت یکی به­­اش بدهم. می­گوید: «چیزی نیست».

به سمت خوابگاه برمی­گردیم و قبل از آن قرص­ها را توی کاسه توالت می­اندازم. مهران را روی تختش می­نشانم و پیش یکی از بچه­هایی که همیشه ذخیره­اش پر است، می­روم و چهار تا نخ سیگار ازش می­خرم.

سه­تایش را می­گذارم توی جیب پیراهن مهران و یکی­اش را هم می­گذارم گوشه لبش و خودم برایش روشن می­کنم. به خاطر دختر عمویش آمده سربازی. عمویش گفته تا سربازی نرود به­اش دختر نمی­دهد.

روی تختم دراز می­کشم و کتابی را که به خاطر جستجوی رضا از نیمه روی تخت باز گذاشته­ام برمی­دارم. ورق می­زنم. می­خوانم. کتاب را پایین می­آورم و به مهران نگاه می­کنم. آرنجش را روی زانویش ستون کرده و دستش را زیر گونه­اش گذاشته است. نگاهش رو به زمین است و به آرامی دود سیگار را بیرون می­دهد.

کتاب را دوباره بالا می­آورم. از همان موقعی که رضا را پیدا کردیم سئوالی مدام توی ذهنم می­چرخد. «کار او درست است یا کار ما؟»

نمی­دانم.

مهران ته سیگارش را زمین می­اندازد و با پا له­اش می­کند و بلند می­شود. با لگدی کوتاه ته مانده سیگار را زیر تخت می­فرستد و می­آید و روی تخت رضا می­نشیند.

رضا اهل پازل درست کردن بود. اما فقط یک پازل با خودش از خانه­شان آورده بود. می­گفت بقیه­شان را دوست ندارد. توی خانه زیاد پازل داشت. هر شب قبل از خواب پازلش را درست می­کرد و بعد دوباره بهم­اش می­ریخت و می­گذاشت زیر تختش.

کتابم را ورق می­زنم. مهران پازل را از زیر تخت بیرون می­آورد و قطعه­هایش را روی تخت می­ریزد.

می­پرسد:

ـ بلدی پازل درست کنی؟