نام مادر بزرگم “صغری” بود . ولی به تبعیت از مادرم، ما همه او را “عزیز” خطاب می کردیم.  صغری واقعا عزیز بود و مرا هم بسیار دوست داشت. در اوایل هر پائیز، با پاهایی لنگان می رفت سر “میدان شاهپور” در امیریه، سوار اتوبوس می شد و در “میدان حسن آباد “، که مرکز کاموا فروشان تهران بود پیاده می شد. تمام کاموا فروش ها را یک به یک سر می زد و سرانجام چند کلاف کاموایی که به نظرش ضخیم ترین بود و با رنگی که من قبلا سفارش کرده بودم، می خرید و برمی گشت و کاموا ها را به من نشان می داد.  من معمولا از سر نوجوانی و خامی، یا به ضخامت بیش از اندازه کامواها ایراد می گرفتم و یا به رنگش. و او با جان و دل می پذیرفت و این سفر دشوار را با پاهایی ناتوان چندین بار تکرار می کرد تا بالاخره من رضایت می دادم.

از ابتدای پائیز تا اوایل زمستان هر روز دو تا میل بافتنی به دست می گرفت و چند رج هم بیشتر نمی توانست ببافد چون دست هایش هم درد  می کرد. سرانجام در اوایل زمستان بلوز کاموایی نو و گرم مرا آماده کرده بود تا خیالش از سلامت من راحت شده باشد.

اتاق عزیز

در خارج از ایران بود که خبر رفتنش را به من دادند. گویا مدت ها بود که رفته بود و این خبر را تا آن جا که می شد  از من پنهان کرده بودند.

اکنون پس از سپری شدن سال های سال، هنوز یکی از آن بلوز ها را – که به رنگ مشگی ست – حفظ کرده ام و گه گاه در زمستان ها می پوشم.

به یاد “عزیزم”

با آرزوی تنیدن اسطوره‌

از کلاف در هم باد

با چارقدی از بوی برگ‌های تازه شکفته

           بافتنی می‌‌بافت

یک گره، بر عرض بازوان بلوز رابطه

           می‌‌انداخت

یک گره، بر طول قصه حقیقت راز

یک گره، از چین چهره تقدیر

             بر می‌داشت

یک  گره، از قطر روزهای ابری گل یاس

یک گره، بر رو

یک گره، از زیر

در انقباض حوصله

              حتی

به فکر التیام غصه‌های قناری بود:

کنار پنجره‌ای نیمه باز به مفهوم

ترانه‌های بی‌ هجای جوهر الفاظ را

برای شکست سکوت خانه ما

          می‌‌خواند

در انبساط لحظه‌های نشاط

             ولی‌

حضور فترت فواره بود:

به بوم تار ظلمت ریشه

    نفس میوه شدن

به نقش پود تعزیت عمر

بوی گلابتون می‌ بافت

یک گره، بر رو

یک گره، از زیر

و رفت

به جانب یک موسم بدون درخت

                  رفت

و آن سوی ابعاد سوگ تصور

       دراز کشید

به چرخ‌های ساعت تقویم سهم خویش

    نگاه کرد

میان خاطره دنده‌های پوسیده

به آخر عاقبت روزگار گًل که رسید

صدای سقوط بوسه‌‌ای آمد

و یک ستاره گمگشته

 — در مدار جامه دران —

درون گرد باد خط حامل موسیقی‌

به انفجار تن‌ قطره‌های اشگ

     مبدل شد