شهروند ۱۱۷۰- ۲۰ مارچ ۲۰۰۸
بهاران خجسته باد
آمده عید و زمستان قصه ی پشت سر است
موسم سرمستی و عیش و طرب با دلبر است
هر که را جامی به کف، یاری دلارا در بر است
طالعش بیدار و کامش شهد و سعدش اختر است
هر که هم از دوری یاری به جانش آذر است . . . یا دلش پراخگر است
گو غم از دل ران که گاه وصل آن سیمین بر است. . .
. . . این بهاری دیگر است.

این بهار از جنس آن دیگر بهاران نیست . . . نیست
قتلگاهی که در آن کشتار آزادی ست . . . نیست
شام تاریکی که گویی اش نه پایانی ست . . . نیست
روزگارانی که با ذلت بیاید زیست . . . نیست
دیگر آن دوران که شام و روز ظلمانی ست . . . نیست . . . روزگار دیگری ست
باشد امروزت به از دیروز، فردا بهتر است . . .
. . . این بهاری دیگر است

همتی کن تا ببینی دیو استبداد رفت
روزگار تیره روزی، دوره ی بیداد رفت
آنکه با جهل و جنون دندان نشان می داد رفت
آنکه زشتی می پراکند و ستم می زاد رفت
آن عروس زشت و هر جایی صد داماد رفت . . .
. . . هستی اش بر باد رفت.
دور نوحه خوان گذشت و نوبت رامشگر است
. . . این بهاری دیگر است
***
شاخ غول و دیو استبداد را باید شکست
طوق از گردن فکند و رشته ی ذلت گسست
در ره آزادگی، در دست هم بنهاد دست
چشم ها را شست و دیگرگونه دید، از بند رست
صبح صادق سر زده، باید به آن امید بست
. . . ارمغان آزادی است
تاس آزادی نشسته خوب و دشمن ششدر است
. . . این بهاری دیگر است
***
گرچه مقصد دور و دشوار است راه
تا نیفتی بار دیگر همچو نابینا به چاه
تا نپنداری که خواهی دید عکسی را به ماه
با چراغ علم و دانش پیش رو را کن نگاه
چشم از بیگانه برگیر و مدد از خویش خواه
. . . آه از بیگانه، آه
وای بر آنکس که بیگانه برایش یاور است
. . . این بهاری دیگر است
***
درد بی درمان ما سرگشتگی و غافلی ست
آفت آزاد بودن، تنبلی و کاهلی ست
از همه بدتر گذر در ورطه ی بی حاصلی ست
چاره ی این دردها همبستگی و همدلی ست
. . . چاره ی هر مشکلی ست
ذره چون پیوسته شد کوه است و بر عالم سر است
. . . این بهاری دیگر است
***
چون زمستان رفت، رخوت را ز تن باید تکاند
از جوانی طبیعت جان گرفت و پیش راند
در ره آزادگی و شأن انسان جان فشاند
روشنایی را به جای دیو تاریکی نشاند
نغمه ی شادی برآورد و سرود عشق خواند
. . . پیش رفت و جا نماند
رمز آزادی وجود مردمی خود باور است
. . . این بهاری دیگر است