این هفته چه فیلمی ببینیم؟
افسر پلیسی در مرکز یک میدان شلوغ در رم، همانطور که ترافیک را کنترل می کند، رو به دوربین به ما می گوید که او اهل رم است و شغلش این است که آنجا بایستد و برای همین آدم های زیادی می بیند و داستان هایشان را شاهد است. بعد برایمان از آن داستان ها می گوید.
آخرین فیلم وودی آلن، To Rome with Love، مثل چند فیلم آخرش درباره داستان هایی است که در شهری اروپایی اتفاق می افتد. اینجا ولی چهار داستان متفاوت را دنبال می کنیم که تنها وجه مشترکشان این است که همه در رم اتفاق می افتند.
داستان اول درباره دختری آمریکایی است که عاشق پسری ایتالیایی می شود و ما پدر و مادر دختر را می بینیم که برای دیدن دخترشان و نامزدش از نیویورک به رم می روند. شاید به خاطر این که خود وودی آلن نقش جری، پدر دختر را بازی می کند، از این داستان بیشتر از بقیه لذت بردم. نمی دانم چطور این کار را می کند، ولی با این که تقریبا همیشه یک کاراکتر را در فیلم هایش بازی می کند، هنوز دیدن وودی آلن در نقش مردی دست پاچه که تند تند حرف می زند، کمی عصبی است و همیشه بهترین دیالوگ ها را دارد، برای خیلی ها جالب و لذت بخش است. این فیلم هم از این قاعده مستثنا نیست. از همان اول که جری و فیلیس برای دیدن دخترشان سوار هواپیما می شوند از مکالمه و جر و بحث شان لذت می بریم. هواپیما تکان می خورد و جری آویزان فیلیس می شود و تند تند شروع به حرف زدن می کند که از نامزد دخترشان خوشش نمی آید بخصوص این که کمونیست است. فیلیس می گوید که ایتالیا دیگر حزب کمونیستی ندارد و میکل آنجلو کمونیست نیست، بلکه خیلی خیلی چپ است و جری در جواب می گوید: “من هم سن او بودم خیلی چپی بودم ولی هرگز کمونیست نبودم. هیچوقت نتونستم یک دستشویی را با کسی شریک شوم .” و باز اصرار دارد که نامزد دخترشان کمونیست است.
خاصیت دیگر فیلم های اخیرش، به تصویر کشیدن زیبایی های این شهرهاست. نمی تونم بگم چند نفر را سراغ دارم که با دیدن فیلم Vicky Cristina Barcelona اسپانیا در اول لیست سفرهایشان قرار گرفته و در این فیلم هم رم، با تمام زیبایی و معماری و تاریخچه اش به تصویر کشیده شده. وقتی جری روی تراس اتاق هتل شان می ایستد و به منظره رم نگاه می کند، به فیلیس می گوید “چه اتاق محشری به ما دادند. تو با مرد باهوشی ازدواج کرده ای، میدونی که IQ من ۱۵۰ ، ۱۶۰ است.” که البته فیلیس با بی حوصلگی جواب می دهد “داری به یورو حساب می کنی، به دلار خیلی از این حرف ها کمتر است!”
با آمدن دخترشان و نامزدش، جو کمی معذب می شود. مشخص است که جری از انتخاب دخترش راضی نیست و این را با دائم اشتباه تلفظ کردن نام میکل آنجلو نشان می دهد. تا اینکه برای ملاقات خانواده میکل آنجلو به خانه شان می روند و جری صدای آواز خواندن پدر او را در حمام می شنود. جری که کارگردان بازنشسته اپرا است، چنان مجذوب می شود که دختر و داستان نامزدی اش را فراموش می کند و در عوض تمام حواسش را روی این متمرکز می کند که پدر میکل آنجلو را راضی کند به جای هدر دادن استعدادش در حمام، اجازه بدهد که جری او را تبدیل به یک خواننده حرفه ای بکند که ایده خیلی خوبی است، تنها مشکل اینجاست که پدر میکل آنجلو فقط زیر دوش است که می تواند آواز بخواند.
در داستانی دیگر، آنتونیو و میلی زوج جوان و ساده ای هستند که تازه ازدواج کرده اند و از شهر کوچکشان به رم آمده اند تا خانواده ثروتمند پسر را ملاقات کنند و اگر همه چیز خوب پیش برود، قرار است آنتونیو برای عموهایش کار کند. میلی می خواهد به آرایشگاه برود تا خودش را برای آن ملاقات مرتب کند ولی در راه گم می شود و بعد تصادفا هنرپیشه مورد علاقه اش را ملاقات می کند و با او برای ناهار می رود. از طرف دیگر آنتونیو بی صبرانه منتظر میلی است که زنی وارد اتاق می شود و یکراست می رود و روی تخت دراز می کشد و می گوید: “تبریک میگم. تمام هزینه ها پرداخت شده و من حالا اینجا هستم که تمام آرزوهایت را برآورده کنم.” همانطور که روی تخت مشغول کلنجار هستند، فامیل آنتونیو وارد می شوند و او مجبور می شود که آنا را به عنوان همسرش معرفی کند.
بعد با لئوپولدو آشنا می شویم که کارمندی ساده است و زندگی کاملا معمولی با زن و بچه هایش دارد، ولی یک روز که از خانه بیرون می آید تا سر کار برود، گروهی خبرنگار دور و برش را می گیرند و بدون دلیل خاصی یک روزه مشهور می شود و برای مدتی زندگی اش عوض می شود. همه به او احترام می گذارند، می خواهند بدانند صبحانه چه می خورد یا ریشش را چطور می تراشد، زنان زیبا احاطه اش می کنند و هر شب جایی دعوت می شود. تا اینکه یک روز خبرنگاران شخص “جالب تری” را می بینند و لئوپولدو به همان سرعتی که معروف شد، فراموش می شود که به نوعی نشان دهنده زندگی امروز خیلی از هنرپیشه ها و افراد معروف است و در آخر نتیجه می گیرد که گرچه آرامش زندگی را از دست می دهند، با این حال ترجیح می دهند که معروف باشند و مرکز توجه تا اینکه فراموش شوند.
داستان چهارم جان را نشان می دهد. آرشیتکتی میان سال که با همسر و دوستانش به رم آمده. جان سی سال پیش به مدت یک سال آنجا زندگی می کرده و وقتی بقیه برای دیدن رم می روند، او ترجیح می دهد که به محله قدیمی اش برود و خاطراتش را مرور کند. بعد با جک آشنا می شود که او هم آرشیتکت جوانی است که در ساختمان قدیمی جان زندگی می کند. جک از او دعوت می کند که به آپارتمانش برود. در آنجا، دوست دختر جک می گوید که دوستش مونیکا برای چند روز مهمان آنها خواهد بود. وقتی تعریف می کند که مونیکا دختری بی نظیر و جذاب و سکسی است که همه مردها دوستش دارند، جان به جک می گوید که بهتر است قبول نکند چون بوی دردسر می آید، ولی در نهایت مونیکا پیش آنها می ماند و همانطور که جان پیش بینی کرده بود، جک عاشق می شود و آمده است که همه چیز را رها کند و دنبال مونیکا برود بدون اینکه متوجه شود که مونیکا دختری است که غیر از نیازهای خودش به کمتر چیزی اهمیت می دهد. جان در همه صحنه ها حضور دارد و اول سخت است متوجه شویم که او ضمیر ناخودآگاه جک است که به او هشدار می دهد یا اینکه در واقع این جان است که خاطره عشقی فراموش ناشده در جوانی اش را مرور می کند.
فیلمش سرگرم کننده است گرچه قابل مقایسه با Midnight in Paris یا Vicky Cristina Barcelona نیست. با این حال اگر اهل دنیای وودی آلن باشید، حتی اگر انتظاراتتان برآورده نشود، می خواهید خودتان باشید که ببینید و تصمیم بگیرید که رم هم به لیست سفرهایتان اضافه بکنید یا نه .
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.